💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_اول
با لحن گرم #مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای #مهربانش در گوشم نشست: "الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه." نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب آلودم، دست میکشید.
از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم #نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من او را برای نماز #صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به #آشپزخانه رفتم.
آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف #کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر #زرق و برق من، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، پیش دستی انتخاب کرده و #قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم.
کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی #میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه #نوعروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: "چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه ها ندارم!"
در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: "حالا شیر میخوری یا چایی؟" صندلی #فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: "همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!" فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: "بفرمایید!" که لبخندی زد با گفتن "ممنونم الهه جان!" #فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: "امشب دیر میای؟" سری جنباند و پاسخ داد: "نه عزیزم! إنشاءالله تا غروب میام." و من با عجله سؤال بعدی ام را پرسیدم: "خُب شام چی میخوری؟"
لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: "این یه هفته همه غذاها رو من #انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: "من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی #دوست داری؟" و او با مهربانی پاسخم را داد: "منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک #میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیر زبونمه!"
از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: "اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی #شیطنت_آمیز گفت: "من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و #شیرینش پُر شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_نهم میشنیدم که [لعیا] #مخفیانه به عبدالله میگفت: "آقا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود
نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل #دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر #مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم #هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را میداد.
همانطور که لب تخت #گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هرچه بیشتر #نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای #گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در #جگرش میریخت و دم بر نمی آورد.
جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین #تخت از دل درد به خودش می پیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش #تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه #خرابم میکند.
چقدر به #دعای_توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های #شب_قدر امید داشتم و چه ساده امیدم ناامید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل #خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز #موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر #باد رفت...
با سر انگشتانم اشکم حسرت کشیدم، بلکه قدری #قلبم سبک شود را از صورتم پاک کردم و آهی از سر
که نمیشد و به این سادگیها غبار #غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای میشد که قدم به خانه #نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که #خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی #متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از #مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون #مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی #صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا #عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به #طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را #طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید.
لعیا میگفت هر روز #صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا #ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در #خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، #پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه #توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر #فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش میشدم و این همان #جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای #عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز #استخوانم را میسوزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊