شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_یازدهم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به ان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان #مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده #الهه؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!"
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در #پاسخ تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد #دعوت پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت.
#نماز مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم #پایین." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که #نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را #غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!"
تعارفم کرد تا زودتر از در #خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، #عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان #عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال #گرمش وارد خانه شدیم.
مادر در آشپزخانه #مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به #پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی #تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای #تلویزیون شد.
مجید و عبدالله طبق #معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و #ظرفها را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه #مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
"بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول #خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!"
سپس نگاهی به #اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم #ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!"
مادر #خندید و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. #نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه #حالی دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی #زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از #دستش بر نمی آمد که فقط غصه میخورد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هجدهم سایه آفتاب #کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه ر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نوزدهم
"منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو #قبول نداری؟" به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: "من؟!!!" و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که #چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: "تو و همه شیعه ها!" لبخندی زد و گفت: "الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه #امشب..."
که کلامش را شکستم و قاطعانه #اعلام کردم: "مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحث #اعتقاد منه!" فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و #نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: "مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه ها فقط امام علی (ع) رو خلیفه #پیامبر (ص) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟"
احساس میکردم حرف برای گفتن #فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با #صدایی گرفته پاسخ داد: "راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، #حضرت_علی (ع) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم."
از پاسخ #بی_روحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: "الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی #انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت #مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم."
در برابر روشنای #صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش #جولان میداد: "الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید #همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس..."
و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی #حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه #اعتقادی ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه #خارج میشدم.
من میخواستم #حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به #دلم بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات #قلبی اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_نهم صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاهم
از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی #نقره_ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن #مادر باز گذاشته بود.
با احترام و تعارفهای پی در پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که #خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:
"حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه #فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!" مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد: "آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، #عمه_فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن."
و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: "آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم
میپرسید میگفتیم #داداشیم!"
مجید لبخندی زد و گفت: "خدا رحمت کنه شوهرِ عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق #پدری داشتن!" که آقا مرتضی خندید و گفت: "البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون #کتک زدنهاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید!"
مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: "خُب تقصیر خودت بود! خیلی #اذیت میکردی!" و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت: "اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!" سپس از آینه نگاهی به #مادر کرد و ادامه داد: "عوضش حاج خانم هرچی من شَر بودم، این #دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره #انضباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و
من #همینجوری موندم!"
مادر در جوابش #خندید و گفت: "إن شاءالله شما هم سر و سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!" و آقا مرتضی با گفتن "إن شاءالله!" آن هم با لحنی پُر از #حسرت و آرزو، صدای #خنده مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه #گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای #تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به #مقصد رسیدیم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_یکم دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: "التماس دعا!" میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس #قلبی_ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: "الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟" #لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: "نه مجید جان! #ناراحت نیستم، برو به سلامت!"
از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، #سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با #مهربانی تأکید کرد: "الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن." و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با #حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم!
تردید داشتم که آیا راهی که #میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل #بیراهه_های #بی_نتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن #تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد!
ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به #حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه #دلیلی داشت که با اما و اگرهای #محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم #دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت #بالکن بدوم.
فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن #نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن #ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این #توسل پُر شور و #عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
از در که #خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من #دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش #میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد!
نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که #حیرت زده پرسید: "چی شده الهه؟" نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو #دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: "میشه منم #باهات بیام؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_نهم میشنیدم که [لعیا] #مخفیانه به عبدالله میگفت: "آقا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود
نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل #دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر #مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم #هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را میداد.
همانطور که لب تخت #گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هرچه بیشتر #نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای #گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در #جگرش میریخت و دم بر نمی آورد.
جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین #تخت از دل درد به خودش می پیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش #تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه #خرابم میکند.
چقدر به #دعای_توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های #شب_قدر امید داشتم و چه ساده امیدم ناامید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل #خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز #موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر #باد رفت...
با سر انگشتانم اشکم حسرت کشیدم، بلکه قدری #قلبم سبک شود را از صورتم پاک کردم و آهی از سر
که نمیشد و به این سادگیها غبار #غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای میشد که قدم به خانه #نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که #خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی #متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از #مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون #مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی #صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا #عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به #طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را #طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید.
لعیا میگفت هر روز #صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا #ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در #خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، #پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه #توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر #فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش میشدم و این همان #جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای #عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز #استخوانم را میسوزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتم درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشها
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نهم
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر #خیره شده، خشمی #غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه #مجید را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم #شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون #تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای #معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل #الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی #نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!"
نگاه #نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از #عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن #مشکی رو در آر! #دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!"
بی آنکه به #چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ #غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به #خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش #تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال #همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت #تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه های #یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با #تشر ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های #تلخ پدر همچون #شمع میسوخت، به پایِ درد دل نگاه #مظلومانه_ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد.
ابراهیم سری جنباند و با #عصبانیت رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به #باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان #عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی #عصبی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان #عروس خانم رو بیارن!"
و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه #خارج شود، دستی سر شانه #مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای #زندگی کنی، باید راحت باشی، #اسیر که نیستی #داداش من!"
مجید نفس #عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به #گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من #بماند که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما #خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه #کوتاه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند.
عبدالله مثل اینکه روی #مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم #خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری #سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، #تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان #مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم #بیقراری میکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ساعت از سه #صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه #حال خوشی یافته بودم که #سبک و سرحال از جا #بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از #حیاط مسجد #خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم.
می خواستم #شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید #مهربانم هم #تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا #بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از #ساختمان مسجد #خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.»
در #تاریکی نیمه شب #متوجه حضور من پشت #نرده_ها نشده بود و برای بازگشت به خانه #بی_قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه #سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی #باباجون!»
و #مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز #حیا پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه #سحری رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای #شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر #فرمودن هرچی #ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به #همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!»
و با این جملات دل مجید
را #گرم_تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا #بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با #عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!»
شاید #باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. #چشمش که به من افتاد، #نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم #اعتراف کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش #دلم این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین #گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!»
چشم از #چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی #تار و پود مژگانم می دید که #محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم #شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط #گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این #گریه کردن لذت می بردم...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهاردهم و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
ساعت از هفت #بعدازظهر میگذشت و من به قدری #تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی #نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه #خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم #کمی بهتر شود تا احیاء #شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این #سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید #دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، #تمام استخوانهایم از درد #فریاد میکشید و بدنم در میان تب #میسوخت.
گاهی به #قدری لرز می کردم که زیر #پتو مچاله میشدم و پس از #چند دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. #آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای #عطسه_هایم پر شده بود.
#خوشحال بودم که امشب #مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف #روزه داری این روزهای #طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای #اذان مغرب بلند شد.
هرچه میکردم نمی توانستم #مهیای نماز شوم و می دانستم که تا #دقایقی دیگر #مجید هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای #افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و #تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای #دلواپس مجید، چشمان را کمی باز کرد.
پای #تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال #خرابم نشسته بود. به رویش #لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی #مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟»
با دستمالی که به #دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از #شدت گلودرد به سختی #بالا می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...»
با کف دستی #پیشانی_ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر #منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با #عجله از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با #چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی #عاشقانه توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی»
و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست #چپش مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و #سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که #خارج شدیم، از همان روی ایوان #صدا بلند کرد: «حاج خانم!»
از لحن #مضطر صدایش، #مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به #من افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر #فرصت نداد چیزی بپرسد و #خودش
با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه #حالش خوب نیس. ما میریم دکتر»
#مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و #حرارت بدنم متوجه #حالم شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. #مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!»
ظاهرا امشب آسید احمد #ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید #سوئیچ را گرفت و به هر #زحمتی بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش #فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_دوم نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملايم بعد از ظهر و حا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_سوم
خورشید کم کم در حال #غروب بود و نمی دانم از #عزم عاشقانه زائران #شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست #مقدمات استراحت میهمانان #پسر پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود.
در منظره #افسانه_ای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو #طرف جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های #بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی #خودنمایی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت #جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت #آمریکا از این فرقه های #افراطی طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم #صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان #اسلام می دانست.
در یکی از پوسترها تصویر با #شکوهی از سید حسن #نصرالله، دبیر کل حزب الله #لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان #اسلام نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی #طویله ای هم به نام #اسرائیل نمی شناسیم!»
عبارتی #غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و #تشویقم کرد تا در همان لحظه #نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های #مصیبت_بار جنایت های این رژیم در همین ماه #رمضان گذشته در #غزه را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز #داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن #نسل_کشی اسرائیلی هاست.
با غروب #قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی #کندیم و برای #استراحت به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و #آقایان که با سلیقه #فرش شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار #میزبانی از زائران امام حسین شده را به او بدهیم.
آسید احمد و #مجید، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان #خارج کردند و به #دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه #مامان خدیجه و #زینب_سادات به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، #تشک و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت #میهمانان چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد #خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و #بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی #خالصانه و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان #عالم در ناز و تنعم نبودند.
زنان عربی که در همان #سالن استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما #ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و #حالی داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز #زیادی متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم #صحبت شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند.
گویی محبت #امام_حسین(ع) وجه #مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین #وجه_مشترک، نه فقط عراقی و #ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای
یک خانواده که نه، مثل یک روح در #هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و #آفریقایی و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور #میلیونی زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_دوم نماز #صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_سوم
حالا من هم همپای این همه #شیعه شیدا، هوایی #کربلا شده و برای دیدارش #بی_قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام #عشق سيد الشهدا #سیراب نشده و تنها لبی تر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به #اشتياق وصالش، پرپر می زدم. حالا زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه #مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش #احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات #تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به این که همچون این چشمان #عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت #وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
حالا می فهمیدم #روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا #ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی #چشمانم، صحرای دلم #ترک خورده و #سخت می سوخت.
همه جا در #فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای #حسینی می تپید و دل #تنگم را با خودش می برد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان #پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با #لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟»
و دیگر منتظر #پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت #عبورم
داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده #خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هرچی بهش میگم، میگه چیزی نیس.»
و مجید دیگر گوشش #بدهکار این حرف ها نبود که برایم #صندلی آورد و کمکم کرد تا #بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان #خدیجه و #زینب_سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم #اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر #هردو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان #خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:
«پس چرا #میگی چیزی نشده؟!!»
مجید در سکوتی #سنگین فقط به #پاهایم نگاه می کرد که زیرلب پاسخ دادم: «فکر نمی کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه #ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که #مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود نگفتی؟»
و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با #پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین #ماشین هلال احمر وایساده...»
و #هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به #راه افتاد. زینب سادات با #دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان #خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!»
از این حرفش #دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد #کربلا شوم، آسمان #سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل #شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_نهم حالا پهنای #جمعیت بیشتر شده و به کناره ها هم ر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهلم
#ساعتی می شد که همین چند قدم را با بی قراری بالا و #پایین می رفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی #زمین نشستم، ولی جای #نشستن هم نبود که جمعیت مثل #سیل سرازیر می شد و چند بار نزدیک بود خانم ها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم.
دیگر درد ساق پا و #سوزش تاول هایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از #ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش می رفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش #دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکند و فقط چشم می دواندم تا مجیدم را ببینم.
چشمانش را نمی دیدم ولی از همین راه #دور، تپش تند نفس هایش را احساس می کردم و می توانستم تصور کنم که به همین یک ساعت #بی_خبری از الهه اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم #گریه می کردم.
دیگر #چشمانم جایی را نمی دید و هرجا سیل جمعیت مرا با خودش میبرد، می رفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها #خارج نشوم و به #مردها نخورم. حالا چشمه #اشکم به جوش آمده و لحظه ای آرام نمی گرفت که پیوسته گریه می کردم.
دیگر همه جا را از پشت پرده چند #لایه اشک های گرم و بی قرارم ، تیره و تار می دیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، #ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من برد که بی اختیار زمزمه کردم: «حرم امام حسین(ع) اینه؟»
و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و
مبهوتم را شنید و با لحنی #ملیح پاسخ داد: «نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل(ع)!» پس #ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء #امام_حسین(ع) که این
چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی #شیعیان را به پایش دیده بودم، #صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که این همه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه ای عاشقانه زمزمه کرد: «قربون وفاداری ات بشم عباس!»
و با همان حال #خوشش رو به من کرد: شب و روز عاشورا، #حضرت_ابوالفضل(ع) مراقب خیمه های زن و بچه های امام حسین(ع) بوده! تو خیمه گاه هم، #خيمه آقا جلوتر از همه خیمه ها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمه ها #نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلابشی، اول حرم حضرت ابوالفضل رو می بینی...»
و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر #فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه #روضه به گوشم میرسید...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊