eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_ام باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره
💠 | عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: "رفتی لباسها رو جمع کنی یا بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: "نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: "خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!" از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: "آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم." و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن "دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که و گفت: "این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!" مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: "من که از این جوون توقعی ندارم! بازم درد نکنه! بالاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد." اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساس ته نشین شده در این معجون رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (ص) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هرچه بود در من، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: "با اینکه درد می کرد، ولی مزه داد!" عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه را پاک میکرد، با گفت: "برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!" از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه اش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_یازدهم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به ان
💠 | بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده ؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!" پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت. مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم ." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!" تعارفم کرد تا زودتر از در شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای شد. مجید و عبدالله طبق با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه ؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: "بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!" سپس نگاهی به انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!" مادر و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از بر نمی آمد که فقط غصه میخورد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پانزدهم با آمدن ماه #خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخ
💠 | نمیدانستم در جواب هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: "تازه اونشب آقا رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!" سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا نشده بود؟" شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری اش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: "نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری که گله کنه!" مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: "بخدا هرکی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هرکی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا میکشن که اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره..." که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: "کیه؟" که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و وجودم غرق شادی شد. عطیه با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: "عطیه جان! مادر تو چرا با این راه افتادی اومدی؟" صورت سبزه عطیه به خنده ای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: "خوبم ! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!" محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، داد: "مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت ناراحت نشه!" بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: "عطیه براش انتخاب کردی؟" به سختی روی تخت نشست، تکیه اش را به بالشت داد و با پاسخ داد: "چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!" که محمد با صدای بلند و گفت: "خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!" و باز صدای خنده های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_نهم صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد #
💠 | از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پی در پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: "حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!" مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد: "آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن." و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: "آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم !" مجید لبخندی زد و گفت: "خدا رحمت کنه شوهرِ عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق داشتن!" که آقا مرتضی خندید و گفت: "البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون زدنهاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید!" مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: "خُب تقصیر خودت بود! خیلی میکردی!" و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت: "اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!" سپس از آینه نگاهی به کرد و ادامه داد: "عوضش حاج خانم هرچی من شَر بودم، این مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من موندم!" مادر در جوابش و گفت: "إن شاءالله شما هم سر و سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!" و آقا مرتضی با گفتن "إن شاءالله!" آن هم با لحنی پُر از و آرزو، صدای مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به رسیدیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_یکم برای لحظاتی محو #چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و
💠 | و اینبار جذبه به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و به آرامش رسیدم و قلب قدری قرار گرفت. از روی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره میدرخشید، کردم و پرسیدم: "اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟" از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: "خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه زولبیا بامیه میگیریم!" در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازه ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. روز تولد (ع) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: "الهه!" و تا نگاهم به چشمان منتظرش:افتاد، لبخندی زد و پرسید: "به چی فکر میکردی؟" در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده ای باز شد و پاسخ دادم: "نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من گرفته بودی، یادته؟" از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: "مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برداشتم تا وقتی برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی..." از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن میکرد و او همچنان میگفت: "یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!" به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: "وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو نگاه کنم! همه تنم داشت !" سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: "الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!" خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: "وقتی رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم ! آخه من عهد کرده بودم تا آخر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!" و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی ایمان ادامه داد: "اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم رو میدیدم!" انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: "فقط به گنبد امام حسین (ع) میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!" محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از رفته است (به شهادت رسیده است) و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شده و دعایش به رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_دوم همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم
💠 | نگاه متعجبش به چشمان و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: "منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم..." از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به افتاده بود، زمزمه کردم: "مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم!" در چشمانش دریای حیرت به افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می زدم: "مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو می کنه؟" و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای اعتراف کردم: "خُب منم می خوام امشب بیام از ته دلم کنم!" ناباورانه به رویم و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: "مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای میده!" و با امیدی که در قلبهایمان زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به ای که او پیش چشمانم کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: "مجید جان! برای کجا میری؟" لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: "امام زاده سیدمظفر (ع)". با شنیدن نام امامزاده (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: "من تو این یه سالی که تو این بودم، چند بار رفتم اونجا. به اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!" سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: "الهه! چی شد که یه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: "مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو میکرد تا دیگه ازش دل ببرُم!" سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیره شدم و با گریه گفتم: "ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!" که بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان دعایم شده است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتادم من هم اعتقاد داشتم که همه امور #عالم به اراده پروردگارم
💠 | لبخندی زدم و با آغاز کردم: "مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از ته دلم (ع) رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین (ع) حرف زدم. ولی تو..." و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از اجازه داد تا ادامه دهم: "خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم." هر کلامی که میگفتم، بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هرچه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ به زبان بیاورم: "مجید! من اومدم امامزاده، گرفتم، هر روز دارم دعای میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!" در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی محبت پرسید: "چی رو امتحان کنم الهه جان؟" و من بیدرنگ جواب دادم: "خُب تو هم مثل من بگیر، مثل من نماز بخون..." و پیش از این که خطابه ام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم و با کلماتی ساده پاسخم را داد: "الهه جان! من که از تو نخواستم بشی! من از تو نخواستم دست از خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!" سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: "ولی تو از من میخوای از عقایدم بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!" و پیش از آن که به من هر پاسخی دهد، با لحنی ادامه داد: "الهه جان! من و تو همینجوری با هم ! من همینطوری که هستی هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو کم ندارم!" سپس رنگ تمنا گرفت و با هلال که لحظه ای از آسمان صورتش نمیشد، تقاضا کرد: "نمیشه تو هم همینجوری که هستم، داشته باشی؟" و خاطرش آنقدر بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس را به چشمان منتظرش هدیه کرده وبا کلام پُر خواسته دلش را برآورده سازم: "مجید جان! منم همینجوری که هستی دارم!" و همین جمله ساده و از محبتم کافی بود تا به مباحثه مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای سراغ نداشته باشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهاردهم و با دست دیگرش، جای پای #اشک را از روی صورتم #پاک میکر
💠 | پرستار به سینی غذای که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با پرسید: "پس چرا شام نخوردی؟" لبی پیچ دادم و گفتم: "اشتها ندارم!" همانطور که بیماری را میگرفت، به رویم و با شیطنت گفت: "با این شوهری که تو داری، بایدم کنی و بگی اشتها ندارم!" سپس صدایش را آهسته کرد و با ادامه داد: "داشت خودشو میکشت! هرچی میگفتیم آقا باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!" سپس فشار خون بیمار را کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: "قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!" و با لبخندی مهربان به صورتم زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن تصور کنم که بارها عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. چندان به درازا نکشید که با رویی و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای را از داخل پاکت بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: "الهه جان! سردردت بهتر شده؟" به نشانه از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "بهترم!" با مهربانی زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن "بفرمایید!" بسته را به دستم داد که بوی حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با نگاهم کرد و پرسید: "دوست نداری؟" صورتم را در هم کشیدم و گفتم: "نمیدونم، حالت تهوع دارم، چیزی بخورم!" چشمانش رنگ غصه گرفت و پاسخ داد: "الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!" سپس فکری کرد و با عجله پرسید: "میخوای برات چیز دیگه ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب داشتی، دیگه ازت نپرسیدم." که با اشاره سر پاسخ دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: "همین که نشستم هم کمرم گرفت، هم سرم داره گیج میره!" ظرف غذایم را روی گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟" لبخندی زد و در اعتراض پُر مهرم، گفت: "هر وقت حالت شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم." و من همانطور که به ظرفهای غذا نگاه میکردم به یاد حال زار افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: "نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟" بی درنگ را برداشت و با گفتن "الان بهش زنگ میزنم!" مشغول شماره گیری شد که با خواهرانه ام، شدم و گفتم: "نه! میترسم بفهمه من اینجام، ناراحت شه!" سپس به صورتش شدم و با غصه ای که در صدایم موج می زد، درد دل کردم: "مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و اینجوری آواره شدیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_هشتم با صدایی که به سختی از لایه #سنگین بغض میگذشت، گفتم
💠 | شاید این را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که به دهانم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم: "من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام کنید! من حتی روز که میرسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) میکنن! میگه شیعه ها هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)! اینا اصلاً رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل ، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!" و او همانطور که سرش بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبریز ایمان زمزمه کرد: "پس فاتحه مون خونده اس!" و شاید میخواست غمزده ام را به خنده ای باز کند که و با شوخ طبعی ادامه داد: "اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون !" و این بار نه از روی که از عصبانیتی که در چشمانش ، خنده تلخی کرد و باز میخواست مرا آرام کند که با نگاه به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی پاسخ داد: "الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!" و بعد در آیینه ، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت: "تو فقط به فکر کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتادم فقط #گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل
💠 | از حضور این همه مرد و تشنه به خون مجید، در چنین شب پُر و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر میزد که من و مجید در این خانه بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد. مجید از رنگ صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه هجوم برادران به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: "الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو نکن! تو که حرفی نزدی، من ! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!" چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد: "من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر ! ولی تو رو خدا فقط به فکر کن! میدونی که چقدر این برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!" و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لبریز محبت سفارش کرد: "الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!" سپس صورتش به خنده باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "اون روزی که قبول کردی با یه مرد ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم میکردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: "الهه جان! من قصد کرده بودم و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر ..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف پدر، رنگ از صورت من و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی نهیب زد: "آروم باش الهه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_نهم در برابر موج خروشان #خشمش، سکوت کردم تا خودش با #لحن
💠 | شاید از حرفی که زدم به قدری شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با ادامه دهم: "اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش میکنه و مثل قبل دوباره با هم میکنیم. منم خونوادهام رو از دست نمیدم." به قدری ساکت بود که کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، دادم: "بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی ات شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!" که بلاخره سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: "یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال میکنه، همینه؟" و من پاسخ دادم: "به خدا این بهترین راهه!" لحظه ای شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: "اصلاً هم برات نیس که داری از من چی ؟" از لحن سرد و سنگین دلم گرفت و با دلخوری کردم: "همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، ؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی میخوام، بر میخوره؟" به آرامی و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: "الهه جان! برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینه ام درآرم و به جاش یه دیگه تو سینه ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!" از تشبیه پُر شور و که برای دلبستگی اش به مذهب به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد: "الهه جان! عقیده هرکسی براش عزیزه! تو هم برای من خیلی ! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده ام یکی رو کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم..." و من دقیقاً میخواستم به همین دو راهی برسم که با جوابی کلامش را قطع کردم: "پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو کنم، سرِ دو نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یکم دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از #گریه پُ
💠 | از قاطعیتی که بر آهنگ حکومت میکرد، نمیخواستم شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت کردم: "خُب نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به نیفته که بخوای کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..." و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی تشر زد: "الهه! بس کن! جون خودت رو نخور! تو که میدونی چقدر دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!" از پیچیده در و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: "الهه جان! به خدا همه دنیای من ، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات بدم!" و در برابر سکوت ، با حالتی منطقی ادامه داد: "فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به بگم سُنی شدم، کافیه؟ میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید شم، یعنی به اینکه من هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!" از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به مخمصه ای که نوریه برایمان کرده بود، مجید را به سمت اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: "الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!" و چه بحث را عوض کرد که بلاخره علم مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم: "چی بگم ؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات شده!" با صدای بلند و هر چند خنده اش بوی میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای برد: "الهه جان! چیزی کم و نداری؟ هرچی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به میرسونم." و پیش از آنکه مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به افتاده بود، پرسید: "راستی این چند با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت میکنه؟" نمیخواستم از راه جام نگرانی اش را کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به میرسانم و شبهایم با چه سحر میشود که زیر از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: "خدا رو شکر، حالم خوبه!" در عوض، دل او هم عاشق الهه اش بود که به این فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به رنجهایی که میکشم، عاشقانه بپردازد: "میدونم خیلی میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوم از قاطعیتی که بر آهنگ #کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم
💠 | از نفسهای خیسش فهمیدم که احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که آتش گرفت: "الهه! این مدت چند بار به خدا کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی.." و بعد با همان صدایی که میان آسمان پَر پَر میزد، خندید و گفت: "ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که تو زندگی ام نباشه!" و باز با صدای بلند که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیرین پرسید: "بابا خونه اس؟" با سرانگشتم اشک را از روی صورتم پاک کردم و دادم: "نه. از سرِ شب که رفته خونه ، هنوز برنگشته." سپس آهی کشیدم و از روی برای پدر پیرم، گفتم: "هر شب میره خونه تا آخر شب، میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!" ولی مثل اینکه جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، داد: "حالا یه سَر برو تو تا حال و هوات عوض شه!" ساعتی میشد که با هم میکردیم و احساس کردم شده و به این بهانه میخواهد کند که خودم پیش دستی کردم: "باشه! شب بخیر..." که دستپاچه به میان حرفم داد: "من که نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت میرفتم، گفتم: "خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی." در جوابم نفس کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: "خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!" قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد: "آهان! ! همینجا وایسا!" نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم کنم که میان خنده ادامه داد: "اینجا الهه جان! من اینجام!" همانطور که با یک دست را به سرم گرفته بودم، سرم را و در اوج دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامش بخش در گوشم نشست: "الهه جان! ! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هشتم گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حال
💠 | پاکت کمپوت را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان از اشکم که حالا تنها حیرت زده میکرد، با ادامه داد: "اینا رو داده تا برات بیارم." نمیدانستم از چه کسی میکند که خودش به آرامی و گفت: "داداش رو میگم." از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم بی شرمانه اش را نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از سرخ شده بود، همچنان میگفت: "پسر ! الانم که نوریه و خونواده اش با من ، اون با من خوبه!" سپس کمی خودش را روی جلو کشید و همانطور که به چشمان خیره شده بود، با صدایی آهسته کرد: "خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره به هم زدی، پات وایساده!" برای یک لحظه کردم قلبم از پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به انداخته بود، اوج برادر نوریه را به رخم کشید: "امروز صبح که رفته بودم به نوریه بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!" به پیشانی ام دست اما به وضوح کردم که عرق به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و ، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: "دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، پا به جفت وایساده!" و بعد مثل اینکه کاخ من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده ، آب افتاده بود، ادامه داد: "الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و ! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره ، کافر نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_پنجم دقایقی میشد که زیر #عدس_پلو را خاموش کرده و به
💠 | دست دراز کردم و را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم که گوشی را روی زمین کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها زنده بود، هرگز اجازه نمیداد یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های نمیشد و باز هم من از خانه میشدم، لااقل در این وضعیت نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان شده بودم، قاب عکس را هم در خانه جا گذاشته و روی این هم عکسی از چهره نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در ، امید آمدن مجید را در زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی نشست. همانطور که پشت را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به اخم کرد و با مهربانی پرسید: "چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟" تکیه ام را به پایه مبل پشت سرم دادم و با لحنی ناز، گله کردم: "دیگه شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تو این خونه دق کردم! نه رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!" صورتش از خستگی شده و چشمانش افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم و گفت: "ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!" سپس از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: "عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی ! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمیدانست با این خبر نه تنها نکرد که بند دلم شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که با پول خودش خریده بود، کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با #
💠 | ولی دل لبریز و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم باز کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با زبانی ادامه داد: "ناقابله الهه جان! میخواستم هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری بودن. شرمنده!" و چه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق بود که باز با سر انگشت به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: "الهه جان! تو رو خدا نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟" و من همانطور که را فرو میدادم، نگاهی به جعبه در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانه ای برایم خریده که خودش با شوخ طبعی به زبان آمد: "همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم میره که چه خبره! ای داد بیداد!" و با صدای بلند که تازه به خاطر آوردم امشب عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده ای و رو باز شد و برای توجیه فراموشی ام بهانه آوردم: "از صبح یادم بود، الان یه یادم رفت!" از لحن کودکانه ام هر دو به افتادیم و خودم خوب میدانستم که پی درپی روزگار، روزهای خوش را از خاطرم بُرده است. میان خنده های که بیشتر میخواست دل مرا کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلایی و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و ، مثل ستاره میدرخشید. را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب قدردانی کردم: "ممنونم مجیدجان! خیلی نازه!" و او از جایش بلند شد و با گفتن "قابل تو رو نداره عزیزم!" به سمت رفت و با مهربانی ادامه داد: "بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!" و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست به و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در ترقه ای پیچید و دلم را خالی کرد. نگاه به همدیگر افتاد که در غربت این خانه کسی نبودیم. بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و در را باز می کرد، مژده داد: "عبدالله!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعل
💠 | (آخر) همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به آشپزخانه رفتم و کنار ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه با لحنی ساده آغاز کردم: "مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون ! به جون خودت که از همه دنیا برام ، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ ، داری انقدر عذاب میکشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!" و من منتظر همین بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی آغاز یک زندگی جدید، فرمانی صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام ببرم!" سپس را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز ! این گوشه باید یه لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با ست شه! یه سرویس و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بالایی از مواد خوراکی داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!" و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه هایش چقدر شیرین است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سوم ساعت از هفت #گذشته بود که بلاخره انتظارم به #سر رسید و م
💠 | گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب ام را داد: "اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، !" و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه خورده ام، آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: "من مطمئنم که به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به اومد خودت میبینی!" و ترانه خنده با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: "چیزی شده الهه جان؟ حالت نیس؟" و درد من چیز دیگری بود و میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: "میخوای بریم خونه؟" نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب کردم: "مجید! برای تو مهمه که حوریه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش میگیری؟" که بی معطلی را به صداقتی ساده داد: "مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همانطور که گوشه بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: "یعنی واقعاً نمیخواد حوریه شیعه بشه؟" موهای مشکی اش در دل باد لب ، میرقصیدند که سرش را کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: "مگه من تا حالا از تو خواستم بشی؟" درد کمرم شدت گرفته و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای دخترم در میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظه ای از هدایتش به مذهب کوتاه نیامده ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: "یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت باشم؟" سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: "نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه ، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد: "الهه! روزی که من تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!" جملاتش هرچند بود و عاشقانه، ولی پاسخ دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: "ولی مطمئناً حساب من با فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه ! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، و نیس و شاید بخوای..." که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه داد: "حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیستم از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود
💠 | ساعت از هشت گذشته و بوی قلیه اتاق را پُر کرده بود که آمد. هر چند گذشته توان خرید انواع میوه و را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از میدرخشید. با لحن گرمش را پرسید و مثل این چند شب گذشته گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!" و باز یک شب آغاز شده و هرچند ته از کاری که کرده بودم میلرزید، حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی لذت ببریم. با دست خودش یک از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین عید شیعیان هم که شده، سرِ را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟" برای یک لحظه از تعجب به خیره ماند و به جای جواب، با حالتی سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون ، ولی دیدم دست ! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور زندگی میکنم!" از حاضر جوابی رندانه ام و باز نمیدانست چه منظوری دارم که کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) گرفتی، درسته؟" از این سؤالم به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" قلبم بالا رفته و از بیم نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: "یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای و اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون بگیریم؟" و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین و سُنی راه بیندازم که به مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!" و بر عکس هر بار، اینبار من قصد نداشتم که از جدیت کلامش گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_پنجم نگاهم زیر پرده ای از #اشک به چله نشسته و کسی را بر
💠 | و عبدالله نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که را پایین انداخت و زیر لب شماره و داخلی اتاق مجید را کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: "بله؟" صدایش به بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آغاز کنم: "سلام..." و با شنیدن چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: "سلام الهه! حالت خوبه؟" عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: "من خوبم! تو ؟ خیلی درد داری؟" به آرامی و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه شد و بعد با که از شدت درد بالا می آمد، جواب داد: "منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون ! شما که خوب باشید، منم خوبم!" حرفی زد که قلبم از جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: "منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: "الهه جان! ! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!" از درد دل مردانه اش، بدنم به لرزه افتاده و وجودم از غصه میسوخت که اگر همه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: "ولی نمیذارم تاوان منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون میکنم. تو فقط غصه نخور!" و شاید نفسهای را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با که از سوختن هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: "قربونت الهه جان! آروم باش دلم! اگه غصو بخوری، هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!" دیگر حوریه ای در نبود که به هوای آرامش کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: "الهه... چیزی شده؟" از شدت گریه چانه ام به افتاده و زبانم قدرت خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟" و مگر میتوانستم بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام و ناله ام به بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: "مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم نشده. الهه... الهه فقط یه دلش گرفته!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_یکم انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نب
💠 | حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ را باز کند که با لحنی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!" از لحن مهربانش، دلم شد و لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، پدربزرگ ما بوده. از همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه بودن. یعنی حیاطشون از هم بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود." سپس به آرامی و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو نیارم! خلاصه این دو تا انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست بود و از امشب در اختیار شماس!" نمیتوانستم باور کنم که این با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من نمیشد که با صدایی که از ته در می آمد، در محبتهای حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..." و رنگ را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد کشیدنش باشد که با پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو !" و نه تنها زبان که نفس من هم از باران که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش طوفانی شده که بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_یکم مجید در را بست و من با عجله #پاکت را برداشتم و ب
💠 | سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: "عبدالله! ما خوبه! جامون هم ! نگران نباش!" و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضی اش کنم و نمیشد که اصرار میکرد تا با صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: "سلام عبدالله جان! نه، نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سر برات توضیح میدم! مفصله! تلفنی نمیشه!" و به نظرم عبدالله بابت دیشب میکرد که به آرامی و گفت: "نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر بود، میفهمیدم تو هم نگران الهه ای! تو برای من مثل برادری!" و لحظاتی مثل با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله شد و ارتباط را قطع کرد. ولی همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید را کناری کشید و آنقدر کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه بازگشتیم، آرامش همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها سرمان را به بالشت بگذاریم که نه نوریه ای در خانه بود که هر از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب میخواستیم در خانه ای که خدا به دست یکی از بی هیچ منتی به ما بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" چشمهایمان را و با خوش خوابیدیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_سیزدهم هر چند لباس #سیاه به تن نکرده و مثل #مجید و آسید
💠 | و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی و گفت: «خودتم که دیگه می خونی!» و هر چند گمان نمیکرد پاسخ مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت که باهاشون مراسم هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم !» و نمی توانستم برایش بگویم این چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند و در برابر نگاه متعجبش تنها یک گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی دل به شیدایی سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر می کردی که مجید شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!» و می خواست همچنان منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تو برای سنی کردن مجید بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟» و این تغییر هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ بود و میدیدم که در همه و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه سر کشیده و به رژیم فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان من بر کشاندن مجید به سمت اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید برای برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال اندام داد تا پس از کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت چیزها یاد گرفتم!» و ساعتی کشید تا همه این حقایق را برای شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟» و شوق شرکت در مراسم شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر افتادم.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هشتم ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان
💠 | (آخر) با سینی چای قدم به گذاشتم و مجید دید در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از گرفت تا کمتر بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم در سایه ناراحتی شد و زیرلب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خنده ای باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان رو اذیت میکنم! بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره ! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی محبت، کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره ام به متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من بود که آسید احمد از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما کنید!» نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و نداد من و مجید زبان به باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم میکرد و مثل من نمی دانست مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_چهارم جمعیت #عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میک
💠 | (آخر) ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که خدیجه برایم جوراب آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه برای به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آنکه چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: «الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!» سپس کیسه را داخل کوله و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین کرد. فقط خیره میکردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمی پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من می کند که به آرامی و گفت: «مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!» سپس شد و بی توجه به اصرارهای صادقانه ام، با مشتی کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل را طوری پر کرد تا تقريبا اندازه پایم شود و اصلا گوشش به حرف های من نبود که کفش هایش را به پایم کرد و پرسید: «راحته؟» و من قاطعانه پاسخ دادم: «نه! اصلا راحت نیس! من کفش های خودم رو می خوام!» از لحن خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد: «به چند قدم راه برو، ببین پاتونمی زنه؟» و درونش و باند مچاله کرده بود که کاملا احساس راحتی میکردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز می خواستم مخالفت کنم که از بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد. کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت: «دخترم! چرا ؟ خیلی ها هستن که این مسیر رو کلا پابرهنه میرن! به من پیرمرد نکن!» سپس رو به کرد و مثل همیشه سربه سرش گذاشت: «فکر کنم این مجيد هم داشت پابرهنه بره، دنبال به بهانه بود!» و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊