شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_پنجم دقایقی میشد که زیر #عدس_پلو را خاموش کرده و به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
دست دراز کردم و #گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به #ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این #پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد.
شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم #شکست که گوشی را روی زمین #رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار #روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی #زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم #کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم.
اگر این روزها #مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد #دختر یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های #پدر نمیشد و باز هم من از خانه #طرد میشدم، لااقل در این وضعیت #تنهایم نمیگذاشت.
حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان #محروم شده بودم، قاب عکس #مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این #موبایل هم عکسی از چهره #زیبایش نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر #چشمان مهربانش درد دل کنم.
خسته از این همه تنهایی و بی کسی، #چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در #خانه، امید آمدن مجید را در #دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و
بلافاصله کنارم روی #زمین نشست. همانطور که پشت #کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به #شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید: "چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟"
تکیه ام را به پایه #مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی #لبریز ناز، گله کردم: "دیگه #خسته شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح #تنهایی تو این خونه دق کردم! نه #کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!"
صورتش از خستگی #پژمرده شده و چشمانش #گود افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم #خندید و گفت: "ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!" سپس #چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد:
"عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی #می_ارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم #خدا بزرگه! إن شاءالله
فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه #دوست نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه #کامیون هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره."
و نمیدانست با این خبر نه تنها #خوشحالم نکرد که بند دلم #پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که #پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که #مجید با پول خودش خریده بود، #مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم دست دراز کردم و #گوشی را برداشتم تا با عبدالله
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
از #سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: "چیزی شده الهه؟" نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: "خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد: "خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا #هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ #نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "چی ناراحتت کرده الهه جان؟"
و بلاخره باید #حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با #صدایی که انگار از ته #چاه بر می آمد، سؤال کردم: "یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو #اجاره کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت #سؤالش، با حالتی #مظلومانه ادامه دادم: "اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..."
که به میان #حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش #پیدا بود، سؤال کرد: "خُب وقتی میتونیم یه جای خوب #اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟"
و من میترسیدم حرفی بزنم که از #صورت غمزده ام، فهمید در دلم چه میگذرد و #نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: "بابا دیگه پول پیش رو پس #نمیده، آره؟"
از اینکه خودش تا #انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض #گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم #سرم را بالا بیاورم که #نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: "الهه جان! تو چرا #خجالت میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!"
از آهنگ آرام #کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش #پیش چشمانم شکست و با لحن #تلخی سؤال کرد: "چون کافرم، خون و مال و #ناموسم مباحه؟!!!"
سپس به #چشمانم که زیر پرده نازکی از #گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی #غریبانه ادامه داد: "چون من شیعه ام، #حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم #طلاق صادر کنن، دستور از بین رفتن بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!"
و چه خوب به عمق #اعتقادات پلید تفکر #تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک #شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم #اشکهایم را پا ک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: "وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه #جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم #هیچی با خودم ببرم!"
که کاسه #چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی #قاطعانه پاسخ این همه درماندگیِ ام را داد: "مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگی ام رو #مصادره کنن؟!!!"
هر دو #دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق #گریه التماسش کردم: "مجید جان! تو رو #خدا از این پول #بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..."
و نگذاشت #حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق #زندگی_اش دفاع کرد: "الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه #نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. #جهیزیه ارزونی خودش، ولی هرچی با پول #خودم خریدم، از اون خونه میارم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود دلش از قیام #غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_یکم
سپس #دستی به محاسن #انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه بخواهد در همین #فرصت سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله #فکری را هم با دقت #موشکافی کند، با آرامشی #منطقی ادامه داد:
"البته اینم بگم که این فرقه #وهابیت که حالا داره به همه این #تروریستها خط میده و با #بهانه و بی بهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو #مباح میدونه، در واقع یه #فرقه من درآوردیه! وگرنه هیچکدوم از مذاهب #اسلامی اعم از شیعه و #سُنی، حکم به تکفیر یه مذهب دیگه ندادن.
سالهای سال، شیعه و سُنی با هم زندگی میکردن، خُب با هم یه اختلاف سلیقه هایی هم داشتن، ولی همدیگه رو #مسلمون میدونستن. ولی یکی دو نفر از نظریه پردازان #مسلمون بودن که یه کم تند میرفتن و بعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن. اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه #مسلمونا از اینا #خط نمیگرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود!
ولی دنیای #استکبار و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت #روی همین نقطه و از همین جا فتنه #وهابیت به شکل #امروزیش راه افتاد.
انگلیسیها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید #افراطی داشت، تفکر #تکفیر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، #مسلمونی رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن و بعد اموال و #ناموسش رو #مصادره کنن! خلاصه با سوءاستفاده از نظریه پردازی یکی دو تا #مسلمون افراطی، یه فتنه انگلیسی به اسم #وهابیت به پا شد که حالا شده طاعون امت اسلامی! یعنی اساساً انگلیس این #فرقه رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊