eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_ششم انگار هیچ کدام نمی توانستیم #کلامی بگوییم که غرق سکوت
💠 | "مجید! به نظر تو بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی پیامبر (ص) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا کنین؟" حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی پرسید: "کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟" و من با عجله جواب دادم: "خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (ص) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه محترم هستن." با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: "مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟" لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: "من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز کنم..." سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: "الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من کنم؟!!!" صدایش در غرش غلطیدن موجی روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداری ام داد: "الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟" و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم: "آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت الهه رو بخور!" به لطف خدای مهربان، پیوند عشقمان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای ، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجهمان را به خودش کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صدم شاید از حرفی که زدم به قدری #عصبی شد که فقط خندید و باز هم
💠 | دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: "مجید! من هنوز غم مامان رو نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟" سپس مقابل اشکهایم قدرتمندانه کردم تا بتوانم حرفم را به گوشش برسانم: "گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟" و باز هجوم گریه را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را کند و با دلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، هم داره غصه میخوره! به خاطر هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم." و بعد مثل اینکه پدر در کنار شبح نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی ادامه داد: "با اینکه بابا هم کنار خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد." ولی من میدانستم که این راه بن بست است و تا نوریه اجازه ندهد، در حکم من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و بودم نوریه ای که ریختن خون را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم: "مجید! فایده نداره! به خدا نداره! بابا دیگه نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف ! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!" که خون در رگهای صدایش جوشید و با لحنی عتاب کرد: "الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد هرچی میگه، بهش لبخند بزنم؟" از کلام ناراحت شدم و اعتراض کردم: "یعنی چی ؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی ! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر زندگی ام سکوت میکنم!" و حالا نوبت او بود که به رفتار اندیشانه ام اعتراض کند: "ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه ، چه ، نمیتونم ساکت باشم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود دلش از قیام #غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد
💠 | سپس به محاسن و سپیدش کشید و مثل اینکه بخواهد در همین سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله را هم با دقت کند، با آرامشی ادامه داد: "البته اینم بگم که این فرقه که حالا داره به همه این خط میده و با و بی بهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو میدونه، در واقع یه من درآوردیه! وگرنه هیچکدوم از مذاهب اعم از شیعه و ، حکم به تکفیر یه مذهب دیگه ندادن. سالهای سال، شیعه و سُنی با هم زندگی میکردن، خُب با هم یه اختلاف سلیقه هایی هم داشتن، ولی همدیگه رو میدونستن. ولی یکی دو نفر از نظریه پردازان بودن که یه کم تند میرفتن و بعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن. اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه از اینا نمیگرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت همین نقطه و از همین جا فتنه به شکل راه افتاد. انگلیسیها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید داشت، تفکر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن و بعد اموال و رو کنن! خلاصه با سوءاستفاده از نظریه پردازی یکی دو تا افراطی، یه فتنه انگلیسی به اسم به پا شد که حالا شده طاعون امت اسلامی! یعنی اساساً انگلیس این رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سیزدهم با همه خستگی طی #مسافت طولانی بندر تا مرز #شلمچه
💠 | (آخر) به علت امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر جلوگیری میشد و بودیم راهمان را به سمت حرم با پای طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتی های به نسبت که هریک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می کردند و من و مامان و زینب سادات پشت سرشان می رفتیم. خیابانها مملو از بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی ، همچنان با به سمت می رفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر و به فنا رفتن جوانی برادرم از جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر ، آنچنان روحم را نوازش می داد که با قدم هایی پرتوان و استوار پیش می رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی توانستم به چیزی جز اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز فرزند پیامبر آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا که نجف از شیعیاتی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی شناختند. هرچه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم، ازدحام بیشتر شده و حرکتمان کندتر می شد که قدم هایش را کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنان که زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می درخشد و به رویم می زند! باور می کردم یا نمی کردم، مقابل امام علی(ع) ایستاده و در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو ملکوتی اش، تنها نگاهش میکردم که نمی دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار ، حق لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق و عزا، در برابر حرم بی پروا گریه می کرد، زینب سادات با هر دو دست مقابل را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی که می افته، واسه منم دعا کن!» از تمنایی که یک بانوی شیعه از دختری می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من کن!» و بعد چشمانش به رنگ سخاوت درآمد و میان ادامه داد: «برای همه دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!» و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از پر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت طلایی اش پر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به به راه افتادیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊