شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فقط شهدا را که #تفحص نمی کنند
گاهی باید آدم های زنده ( #مرده) را هم
تفحص کرد و پیدا کرد!!
#خودشان را...
#دلشان را...
#عقلشان را...
گاهی در این #راه پر پیچ و خم
#مردانگی، #غیرت، #دین، #عزت، #شرف ، #تقوا را گم می کنیم...
نمی گوییم نداریم
داریم
اما #گم می کنیم...
باید گشت و پیدا کرد؛
نگردیم، وِل معطل هستیم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_دوم سرم از #حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به #زبان م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_سوم
ساعتی نشستند و #صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی #چاپلوسی_اش را میکردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه #کم کردند.
نمیدانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به #تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش #عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند.
از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام #نخلستانها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشا گر ِ بر باد رفتن همه زندگی #پدرم باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط #گریه میکردم.
هرچند نمیتوانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه میکردم و میدانستم با این بی تابیها چه #آتشی به دلش میزنم، ولی من هم سنگ صبوری جز #همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نامِ تنهایی ام سحر شد و سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا #سرانجام شب طولانی #مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت.
دیگر #خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم #دلچسب نبود که از فشار غصه های #دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی #ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال #خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: "چی شده الهه جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود."
در جوابش چه میتوانستم بگویم که نمیخواستم خون #غیرت را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های #برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این #خانه بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال #کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به #بهانه حال ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم او همچنان به خیال خودش #ارشادم میکرد: "ببین ما وظیف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_ششم
صورتش از غیظ #غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از #ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ #سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت #آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی #شیر و ظرف خرما بازگشت.
فرصت نکرده بود #شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به #آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست.
به روی خودش نمی آورد از زبان #زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز #چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم #لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا #خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟"
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم #قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان #نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر #دلم شکایت کنم که #مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
"دیشب ساعت هفت بود که برادرهای #نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین #فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه #گوشه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن."
صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از #عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند #حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:
"الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه #تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که #حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از #ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده #غریبه تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!"
با نگاه معصومانه ام به #چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا #یواشتر! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع #بیقراری قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان #گریه ناله زدم: "
مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. #بابام همه زندگی اش رو به #نوریه و خونواده اش باخته. مجید! دیگه #بابام هیچ اختیاری از خودش نداره..."
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک #برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای #محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش #چشمانش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه #میریم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_ششم دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمیخواست وقتی م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و #مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم #سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریستهای #تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند میخندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد:
#هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از #مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا #منفجر کردن! حالا این رافضیها براش برنامه عزاداری میذارن!"
سپس چشمانش به هوای #هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد: "به زودی همه این حرمها رو با #خاک یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!"
سپس از جا بلند شد و همانطور که شال #بزرگش را روی سرش مرتب می کرد تا #حجابش را کامل کند، با #قلدری ادامه داد: "حالا هی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی #دوباره خرابش میکنیم!"
مات و متحیّرِ مغز خشک و فکر #پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که #حجابش را به دقت رعایت میکرد، بی حجابی را #گناه میدانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب!
و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم #عقاید شیطانی اش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم در اتاق باز شده و #مجید با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل #نوریه قد کشیده است.
چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز #زخم زبان های نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار #غیرت به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد: "خونه ات خراب شه نامسلمون!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که #نوریه ا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
باید باور میکردم مجید همه حرفهای #نوریه را شنیده و سرانجام آتش #غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش #زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به #سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به #رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!"
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با #فریادی جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از #خودت همه رو کافر میدونی!"
که نوریه روی پاشنه پا به #سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند #شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان #افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای #شهادت داد:
"خیلی از #شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه #وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!"
و دیگر امیدم برای #مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که #قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و #تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به #تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط #فریاد آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!"
و از میان چشمان نیمه #بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از #آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های #دیوانه وارش را میشنیدم که به من و #مجید ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای #آنچنانی میکشید.
تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به #شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و #غیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟"
از نگاهش میخواندم که از آنچه با #نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال #خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با #پریشانی صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟"
و در چهره من نشانی از #خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال #خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد.
با لیوان شربت بالای سرم #نشسته و به پای حال زارم به ظاهر #گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به #خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! #آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!"
به پهلو روی موکت کنار #اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای #مجید اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به #انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله #توان تکان خوردن نداشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صدم شاید از حرفی که زدم به قدری #عصبی شد که فقط خندید و باز هم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یکم
دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از #گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: "مجید! من هنوز غم مامان رو #فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و #قید بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟"
سپس مقابل #سیلاب اشکهایم قدرتمندانه #مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را #قاطعانه به گوشش برسانم: "گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که #حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو #انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟"
و باز هجوم گریه #امانم را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را #تحمل کند و با دلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری #گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، #حوریه هم داره غصه میخوره! به خاطر #دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر #صبر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد #شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم."
و بعد مثل اینکه #تصویر پدر در کنار شبح #شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی #مکدر ادامه داد: "با اینکه بابا هم کنار #نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش #عذرخواهی میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد."
ولی من میدانستم که این راه بن بست است و #پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم #جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و #مطمئن بودم نوریه ای که ریختن خون #شیعه را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که #تروریستهای تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم:
"مجید! فایده نداره! به خدا #فایده نداره! بابا دیگه #راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف #نمیزنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!"
که خون #غیرت در رگهای صدایش جوشید و با لحنی #غیرتمندانه عتاب کرد: "الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری #گناه میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه #مسلمونا رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد #نوریه هرچی میگه، بهش لبخند بزنم؟"
از کلام #آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: "یعنی چی #مجید؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش #لبخند میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید #نوریه متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم #سکوت کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی #نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر #حفظ زندگی ام سکوت میکنم!"
و حالا نوبت او بود که به رفتار #مصلحت اندیشانه ام #قاطعانه اعتراض کند: "ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه #شیعه، چه #سُنی، نمیتونم ساکت باشم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دهم حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یازدهم
و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری #سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به #زمین خوردم و دیگر توانی برای #ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! #نترس عزیزم..."
و دلم به سلامت #دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم #کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا #بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم.
از دردی که در دل و کمرم #پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم #چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به #فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم #قطع نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر #بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم.
حالا تنها راه پیش پایم به همان #کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم #دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز #نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و #دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا #گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم.
انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر #تار میدید که نمیتوانستم شماره #محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس #بی_پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر #مهربانم پشت گوشی #خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای #غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری #بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..."
و نگذاشتم حرفش تمام شود که با #کوله_باری از اشک و ناله به صدای #گرم و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به #دادم برس! تو رو #خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا #نجاتم بده..."
و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به #جنگش رفته بودم و حالا با این همه #درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟"
و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان #ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا #فقط بگو حالت خوبه؟"
و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده #جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط #التماسم میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون #موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا #نیم ساعت دیگه میرسم."
و دیگر یادش رفته بود که #ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان #کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟"
و در برابر این همه #دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر #رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز #روشن بود که روی زمین انداختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوازدهم نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، باسرانگشتم پاک کردم که #انگشت اشاره اش را به نشانه حرف آخر #مقابل صورتم گرفت و #مستبدانه حکم داد: "فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد #عقد میکنی!"
و با همه ترسی که از #پدر به جانم افتاده بود، نمیتوانستم #نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: "همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!"
دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه #لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا #خشم پدر، قد علم کردم: "من فردا جایی نمیام."
سفیدی چشمانش از #عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان #بغض معصومانه ادامه دادم: "میخوام برم پیش مجید..."
و هنوز حرفم #تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم #کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو #دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب #سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار #محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر #توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم.
طعم گرم #خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعره های دیوانه وارش را میشنیدم: "مگه نگفته بودم اسم این #بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم #سرت نمیشه؟!!! تو دیگه #ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!"
با پشت دست سرد و لرزانم ردّ #خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش #اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: "به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..."
که چشمانش از خشمی #شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن #عربی_اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: "بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..."
که فریاد عبدالله، #فرشته نجاتم شد: "داری چی کار میکنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن #لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: "میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!"
و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب #عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی #خودش نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه #شومی کشیده و شاید از #غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر #غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم #پیاله شدن با این جماعت #بی_ایمان، همه سرمایه مسلمانی اش را به #تاراج داده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هجدهم با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_نوزدهم
تمام توانم را #جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی #تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی #درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای #خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..."
و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، #پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید #بیدارم، با ترشرویی #عتاب کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی #بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم #اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز"
و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را #تنظیم میکرد، با #تمسخری عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!"
مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا #پرستار همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی #بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که #غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!" سپس به سمت #مجید چرخید و با لحن #تندی توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت #گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به #دنیا بیاد؟"
و تا دستگاه #فشارخون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به #غیرتت!" و به نظرم به همان یک نظر، دهان #زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر #نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به #سرزنش مجید گذاشت:
"این صورت هم تو براش درست کردی؟ #میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو #جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی #کتکش بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!"
و لابد به قدری دلش به حالم #سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز #خودشون بچه ان! اول زن شون رو #کتک میزنن، بعد میارنش #دکتر!"
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از #سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از #صورتش برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه #ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش #نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟"
که مردانه نگاهم کرد و #قاطعانه پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه #غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون #جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون #خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!"
که باز صدای کفش پاشنه #بلندی، حرفش را #نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت #جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی #صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، #پاسخ داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، #دستش هم سرده!"
دکتر با صورت #مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر #حوصله توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار #ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که #اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم #حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!"
سپس صدایش را #آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین #تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن #آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت #رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد."
که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر #نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست #مجید داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق #بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم سفره #غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخوا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
به همین یک کلمه هم خون #غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از #خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا، به روح پدر و #مادرت قَسَمت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ #بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچه مون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم!"
که سوزش سیلی امروز و #درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان #گریه شکایت کردم: "من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی باردارم! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه #سمتش نرو!"
انگشتان سرد و بی حسم را میان #حرارت دستانش فشار داد و با #عقده_ای که بر دلش سنگینی میکرد، #غیرتمندانه اعتراض کرد: "از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت #قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم #شکایت میکنم که زنم رو کتک زده و میخواسته بچه ام رو از بین ببره..."
که من هم دستش را محکم گرفتم و با #لحنی عاجزانه تمنا کردم: "مجید! #التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی #بخدا میترسم!
جون الهه، جون #حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من #آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم..."
که نگاهش از این #همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی #مظلومانه سؤال کرد: "آخه چرا میخواست این بچه رو از #بین ببره؟ من بد بودم، من #کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل #معصوم چیه؟"
و باز از نام زشت #برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای #قصه را گفتم: "گناهش اینه که باباش تویی! #گناهش اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون #خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_یازدهم و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوازدهم
شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق #جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از #عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در #گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و #حقیقتا چه عاشقانه #طلبیده شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل #شخصی در یک #کوله_پشتی، مهیای رفتن شدیم.
عبدالله وقتی فهمید چه #خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی #مات و متحیر فقط #نگاهمان می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه #روحم خبر داشته و یا حتی یک #لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این #سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون #عاشق_ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
«آسید احمد و #خونواده_اش هر سال برای #اربعین میرن کربلا. #امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...»
مجید سرش را #پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای #خواهرش، سر #غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم #زیارت امام حسين(ع)!»
و عبدالله طاقتش #طاق شد که با حالتی #عصبی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت #مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به #سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:
«شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین #ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع #عراق انقدر به هم ریخته اس و #داعش داره همه رو #سر میبره، تو می خوای دست #زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی #امسال رو به خاک و #خون میکشه!»
مجید #لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره #برادرانه عبدالله را داد:
«باور کن هرچی تو #نگران الهه باشی، من #بیشتر نگرانشم! ولی #اوضاع عراق انقدر هم که #فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو #ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله #سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر #داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره #جون میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر #اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ #غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف
از امن ترین مناطق عراقه!»
و نگاهم کرد تا پشتش به #همراهی تمام قدم #محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه #زائر دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت #راحت باشه!»
ولی خیال عبدالله #راحت نمی شد که یکی دو ساعت #بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن #منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم #عاشقانه زن و شوهری #شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به #خدا سپرد و رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊