شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهارم از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش #موج زده و من
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجم
عقربه #ثانیه_شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که #مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. #بی_حوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.
اما این تنهایی و #دلتنگی آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به #اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد #خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با #عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: "سلام مجید!" و صدای مهربانش در گوشم نشست: "سلام الهه جان! خوبی؟" ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم: "ممنونم! خوبم!" و او آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! شرمندم که #امشب اینجوری شد!"
نمیتوانستم غم #دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و #بیقراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها #گوش میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در #پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهایی خانه ی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که #امشب هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره #حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان #بیقرارم نمیگرفت.
نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراری ام #چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب #طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم #تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده ام بازگشتم. همانجا روی #سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام #قلبم قرار گرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سیزدهم فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به #مجید
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
#نبش_قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای #تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (ص) و از #نام_آوران اسلام بوده است.
گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه #قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می آمد که به خدا و #پیامبرش (ص) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و #بی_توجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: "چی شده؟"
شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک #مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (ص) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: "این تروریستهایی که تو #سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!"
مادر لب گزید و با گفتن "استغفرالله!" از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: "من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه #تهدید کردن که اگه دستشون به حرم #حضرت_زینببرسه، تخریبش میکنن!"
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان #مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه #جانِ_عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: "هیچ #غلطی نمیتونن بکنن!"
و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم، اما خون غیرت به گونه ای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای #حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینبرا در #محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهایی اش #بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همه ی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_یکم وضو گرفتم و با دستهایی #لرزان قرآن را از مقابل آیینه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_دوم
با چشمانی که از #بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به #تلاطم افتاده بود: "مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید #زودتر میبردیمش..."
هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم #ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و #مجید با چشمانی که از #غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای #دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم.
ساعتی به شکوه های #مظلومانه من و شنیدن های #صبورانه او گذشت تا سرانجام #طوفان گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان #سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: "الهه جان... پاشو روی تخت بخواب."
و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. #غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این #شربت بخور." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان #پُف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: "مجید! حال مامانم خوب میشه؟"
بانگاه مهربانش، چشمان به #خون نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم #پاک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: "توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: "الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید #هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید باروحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... " که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت.
#وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: "نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته..."
مجید از لب #تخت بلند شد و با گفتن "آروم باش الهه جان!" از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با #قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با #مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند.
عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در #پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من #آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: "به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب #پاسخ داد: "نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: "الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن..." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت.
با نگاه #عاجزانه_ام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ #غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه #کمکی میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله #کلافه شد و با لحنی عصبی گله کرد: "مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم #بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟"
با شنیدن این جملات نتوانستم مانع #بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با #غیظ میگفت:
" #عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس می افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! #انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را #مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به #غمخواری غمهایم پای تخت نشست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_یکم برای لحظاتی محو #چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_دوم
و اینبار جذبه #عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و به آرامش رسیدم و قلب #بیقرارم قدری قرار گرفت. از روی #صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان #بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه #زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد.
نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره #شربت میدرخشید، کردم و پرسیدم: "اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟" از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: "خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه #رمضان زولبیا بامیه میگیریم!"
در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک #بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازه ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس #لذت_بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای #دل_انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود.
روز تولد #امام_رضا (ع) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز #اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی #آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود.
حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: "الهه!" و تا نگاهم به چشمان منتظرش:افتاد، لبخندی زد و پرسید: "به چی فکر میکردی؟" در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده ای #ملیح باز شد و پاسخ دادم:
"نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب #شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من #شله_زرد گرفته بودی، یادته؟" از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی #خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: "مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو #سینی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برداشتم تا وقتی برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی..."
از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن #بیقراری میکرد و او همچنان میگفت: "یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز #پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!"
به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: "وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو #چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت #میلرزید!" سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: "الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!"
خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: "وقتی #شله_زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم #نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر #ماه_صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!" و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش #جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی #لبریز ایمان ادامه داد: "اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم #کربلا رو میدیدم!"
انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل #تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: "فقط به گنبد امام حسین (ع) #نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما #صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!"
محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر #مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از #دنیا رفته است (به شهادت رسیده است) و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش #شنیده شده و دعایش به #اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه #طلب کنم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_ششم روی دو زانو روی #قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_هفتم
هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش #تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند #کلمه ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت #پُر_ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را #راضی کردم و پرسیدم: "کیه؟"
و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که #شنیدم. میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا #پشت در بکشاند و دل من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای #حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش میرفتم.
چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن #غمخوار غمهایم در سینه #بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای #امامزاده، توسلها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ #مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر #عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه #دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد #غریبه مقابلم قد کشید.
قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای #مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و #حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
چهار مرد #غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس #خوبی نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: "حاجی عبدالرحمن؟"
حلقه چادرم را دور #صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: "خونه نیس." و او با #مکثی کوتاه گفت: "اومدیم برای عرض #تسلیت." و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "ما از شرکای تجاری اش هستیم." و دیگری با حالتی #متملقانه پشتش را گرفت: "ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، #تازه از دوحه برگشتیم."
با شنیدن نام دوحه #متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساسِ ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی #پاسخشان را دادم که اشاره ای به داخل #حیاط کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد: "پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟"
از این همه #گستاخی_اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: "شما برید نخلستون، اونجا هستن." که در #خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم #آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی #مشمئز کننده پرسید: "شما دخترش هستی؟"
از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر #وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: "می خواستم فوت #مادرت رو تسلیت بگم." در برابر این همه #وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن "ممنون!" در را بستم و #همانجا ایستادم تا صدای #استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_سوم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته #کلامش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهارم
همانجا کنار دیوار روی #زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول #قرائت قرآن برای هدیه به روح #مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام #خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای #مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش #کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به #درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد.
من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم #تلاش کرده بودم که او را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه #شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک #شیعه دست به دعا توسل زده و به دامن #پیشوایان تشیع دست نیاز #دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم #مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره #چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های #پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در #اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با #لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و #آهسته خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به #لرزه افتاد و شاید عبدالله #تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و #بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا #راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!"
چین به #پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن #آمادگی شو ندارم..."
که به میان حرفم آمد و قاطعانه #نصیحت کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس #قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه #منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت.
حالا میخواستم پس از #چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه #آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم #طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ #زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت #اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش #ظاهر شوم.
با گام هایی #سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق #نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش #بیقراری کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار #سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه #تشنه_اش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتم درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشها
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نهم
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر #خیره شده، خشمی #غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه #مجید را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم #شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون #تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای #معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل #الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی #نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!"
نگاه #نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از #عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن #مشکی رو در آر! #دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!"
بی آنکه به #چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ #غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به #خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش #تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال #همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت #تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه های #یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با #تشر ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های #تلخ پدر همچون #شمع میسوخت، به پایِ درد دل نگاه #مظلومانه_ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد.
ابراهیم سری جنباند و با #عصبانیت رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به #باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان #عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی #عصبی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان #عروس خانم رو بیارن!"
و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه #خارج شود، دستی سر شانه #مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای #زندگی کنی، باید راحت باشی، #اسیر که نیستی #داداش من!"
مجید نفس #عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به #گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من #بماند که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما #خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه #کوتاه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند.
عبدالله مثل اینکه روی #مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم #خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری #سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، #تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان #مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم #بیقراری میکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شانزدهم در پیش چشمانش که به #غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفدهم
به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب #تشیع غوغا به پا کرده که من هم #زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از #گلایه پرسیدم: "مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (ع) نوه پیامبر (ص) هستن، سید جوانان #اهل_بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس #مشکی پوشیدن چه سودی داره؟"
به عمق چشمان شاکی ام #خیره شد و با کلامی #قاطع پرسید: "مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه #گریه نکردی؟" و شنیدن همین پاسخ #شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به #جوش آمده و عتاب کنم: "یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیارفته، یکی میدونی؟!"
و چه زیبا چشمانش در دریای #آرامش غرق شد و به #ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ #طعنه تندم را داد: "الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث #دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
با شنیدن کلام آخرش، درد #عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به #شکایت گشودم: "پس چرا امام حسین (ع) جوابمو نداد؟ چرا هرچی #گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که #شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!"
و آنچنان نفسم به #شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی #مهتاب میزد که بی آنکه جوابی به سخنان #شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را کمی بالا گرفت تا #نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت #خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!"
از شدت حالت تهوع، آشوب #عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه #بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم #بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش #دعای_توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به #تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و #نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هرچه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک
میریخت، #طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: "چه خبره؟ درد داری؟"
مجید با سرانگشتش، #قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را #احضار کرد و پرسید: "جواب آزمایشش نیومده؟" و پرستار همانطور که به #لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: "زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه." که مجید رو #پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از #غم داشت، توضیح داد: "آقای دکتر! شدیداً حالت #تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!" و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با #خونسردی پاسخ داد: "حالا جواب آزمایشش رو میبینم."
و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی #بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل #عاشق او بیِمهریام را تاب نمی آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان..."
و نمیدانم چرا اینهمه #بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی #تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به #سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب #عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و #شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_نهم نگاهم محو #تختخوابهای کوچک و گهواره های نازنینی شده
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_ام
هنوز #زوزه موتور اتومبیل را در انتهای #کوچه میشنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و #سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس #میلرزد و قلبم آنچنان به #قفسه سینه ام میکوبید که باور کردم این همه #بیقراری، بیتابی کودک #دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به #وضوح احساس میکردم.
نگاه نگران #مجید پای چشمانم زانو زده و میشنیدم که #مضطرب صدایم میکرد: "الهه، خوبی؟" با اشاره #بی_رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود #پشتم را از دیوار کندم که تازه درد پیچیده در کمر و سوزش مغزِ سرم، به دلم #تازیانه زد و ناله ام را بلند کرد.
درد عمیقی کمرم را پوشانده و سردردی که #کاسه سرم را فشار میداد، #امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم #ربوده بود. مجید، پریشان حال خرابم، #متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ #محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را #آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: "چیزی نیس، خوبم."
و همانطور که دست چپم در میان #انگشتانش بود، با قدمهایی #کم_رمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه #خیره شد و حیرت زده خبر داد: "اینا که دم خونه ما وایسادن!"
و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل #وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که #سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت #سرشان بستند.
صورتم هنوز از درد #شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا می آمد و با همان حال پرسیدم: "اینا کی بودن؟" و مجید همانطور که #همگام با قدمهای کوتاهم می آمد، جواب داد: "شاید از #فامیلاتون بودن."
گرچه در تاریکی کم نور #انتهای کوچه، چهره هایشان را به #درستی ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت #کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره های چند مرد #غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_پنجم شانه به شانه هم #خیابان منتهی به ساحل را باز میگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم: "آخه اینجا مُهر نداره!" به آرامی خندید، #جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت: "مُهر همرامه الهه جان!" و هرچه به مسجد نزدیکتر میشدیم، #ذهن من بیشتر مشوش میشد که گفتم: "اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن. نماز #عشاء رو بعداً میخونن."
به سمتم صورت #چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: "الهه جان! من الآن نُه #ماهه که دارم با یه دختر #سُنی زندگی میکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا #نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فرادی میخونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم."
به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر #جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد: "مراقب خودت باشه #الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب #حوریه!"
و با #دلهایی که بعد از این همه همراهی، هنوز تاب #دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، #بیقراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به #وضوخانه رفتم.
همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش #مجید بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش #شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به #نماز ایستاده و بر مُهر سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا #پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد #شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش #نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندری ام را محکم دور سرم #پیچیدم و به مسجد رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم او همچنان به خیال خودش #ارشادم میکرد: "ببین ما وظیف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_ششم
صورتش از غیظ #غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از #ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ #سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت #آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی #شیر و ظرف خرما بازگشت.
فرصت نکرده بود #شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به #آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست.
به روی خودش نمی آورد از زبان #زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز #چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم #لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا #خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟"
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم #قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان #نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر #دلم شکایت کنم که #مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
"دیشب ساعت هفت بود که برادرهای #نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین #فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه #گوشه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن."
صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از #عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند #حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:
"الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه #تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که #حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از #ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده #غریبه تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!"
با نگاه معصومانه ام به #چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا #یواشتر! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع #بیقراری قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان #گریه ناله زدم: "
مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. #بابام همه زندگی اش رو به #نوریه و خونواده اش باخته. مجید! دیگه #بابام هیچ اختیاری از خودش نداره..."
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک #برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای #محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش #چشمانش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه #میریم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_سوم صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزده عقب میکشیدم و از پشت پرده تیره و تار #چشمانم میدیدم که پدر چطور به جان #مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش میکوبید و مجید فقط با چشمان #نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونتهای پدر، تنها یک جمله میگفت: "بابا الهه حالش خوب نیس..." و من دیگر صدای مجیدم را نمیشنیدم که فریادهای پدر گوشم را #کر کرده بود.
مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف #جنون به پاخاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن #نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت #مجید را کتک می زد و دست آخر آنچنان مجید را به #دیوار کوبید که #گمان کردم استخوانهای کمرش خرد شد و باز تنها #نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و #احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
نه ضجه های مظلومانه ام دل #پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی میرسید و نه دیگر #رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از #شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه ام افتاده و هرچه به #دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید.
سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، #گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و حالا نعره های #پدر، پرده گوشم را پاره میکرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری #لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای #مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من #بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر #دوام نیاورد.
پدر از پشت به پیراهن #مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد #کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به #فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: "مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!" و خواست باز به سمت من بیاید که پدر #نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: "مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت..."
و پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود، پدر تکه #سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست #خشمش را در غلاف صبر #پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان #انگشتان پُر قدرتش قفل کرد.
ترسیدم که دستش به روی پدر #بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که ناله ام به هق هق #گریه بلند شد: "مجید تو رو خدا برو... "
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ولی دل لبریز #دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_ام
حاال پس از چند روز #جدایی از خانواده، دیدن برادر #مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا #بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به #استقبالش رفتم.
هر چند از دیدن دوباره من و مجید #خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم #نشسته و هرچه تعارفش کردیم، سیری را
#بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر #غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟"
#مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با #الهه بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را #باز کند، نفس بلندی کشید و از #مجید پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از #بابا بگیری؟"
که باز #گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی #بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟"
و مجید #اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با #لحنی قاطعانه جواب #عبدالله را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش #صحبت میکنم."
از این همه #سماجتش عصبانی شدم و با #دلخوری اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو #نمی فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا #منتظر یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت #خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!"
و باز گریه #امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با #گریه به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این #خونه رو نمیخوام! من میرم کنار #خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا #راضی نیستم!"
و زیر بار سنگین #گریه نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی #مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی #شاهد هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را #تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که #چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم #تمنا کردم:
"مجید! تو رو خدا از این #پول بگذر! از این #حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به #طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت #نفسش میخواهد در برابر خودخواهی های پدر #مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در #پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. #مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز #عطوفت دلداری ام داد:
"برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با #بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این #معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم #پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر #میترسی؟"
ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه #لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه #بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا #توکل کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_هشتم افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط #جیغ میکشیدم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_نهم
شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم #خشک نمیشد. بعد از حدود #هشت ماه چشم انتظاری، #عزیز_دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه هایش را بشنوم یا تصویر #رؤیایی لبخندش را ببینم.
بلاخره صورت #زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر #عاشقش شده و قلبم برایش #بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از #دست دادنش آتش گرفته بود.
هرچه میکردند و هر چقدر دلداری ام میدادند، #آرام نمیشدم که صدای #گریه_هایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم: "به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد..."
و باز نفسم از شدت #گریه به شماره می افتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از #مجیدم بیخبر بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ #مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم #رهایم کرده که گاهی به یاد #حوریه ضجه میزدم و گاهی نام #مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و #حوریه نمیشد.
آنقدر #بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هرکس به #طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر #علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از #مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد #اتاق شد و رو به من کرد: "من الان داشتم با یکی از همسایه ها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.« و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: "علی کجا آقا مجید رو دیده؟"
و لیلا خانم هنوز #شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: "نمیدونم، میگفت چند تا #خیابون پایینتر.." و کمی به حال #خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: "الهه خانم! شماره آقا #مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه #اشتباه گرفته!"
و چطور میتوانست #اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانه اش پیکر غرق به خون #مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین #خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی ام را به پای مصیبت مجید #فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از #داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، #طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم.
لیلا خانم همچنانکه به #صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد: "الهه خانم! قربونت بشم! #آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش #تماس بگیریم!" نمیتوانستم #تمرکز کنم و شماره #مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه ای از مقابل #چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم #جان میگرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_ششم من و مامان #خدیجه و زینب سادات، از #فرصت نبودن آ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
ظاهراً سیستم بلندگو و #میکروفون هم آورده بودند که #صدا با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها #پذیرایی میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط #مشغول کار بودند.
همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر #عبدالله مرا در این #وضعیت ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی #هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام #غایب شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه #اهل_سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، #دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و #هنوز هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزه ای دیگر در #زندگی_ام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود.
قرائت #قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، #زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از #سقوط موصل و هجوم #وحشیانه تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های #هولناک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که #عراق هم به خاک مصیبت #سوریه نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از #جبهه_النصره به نام #داعش، مبتلا شده بود.
چند دقیقه اول #سخنرانی آسید احمد در مورد همین #فتنه تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به #مصیبتی بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین #مسلمانان ندارد که این حیوان #درنده میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و #خونش را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام #خونی که خود از #شیعه ریخته، بشکند.
او میگفت و دل من همچنان از وحشت #نوریه و برادران سگ #صفتش میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را #فراموش نکرده و دهان خونینش را که فتوا به #تکفیر و حکم به #قتل #شیعه میداد، از یاد #نبرده بودم.
گوشه #آشپزخانه به کابینت تکیه زده و #منتظر بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن #جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان(عج) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده #اهل_سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه #شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند.
پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم #کسانی هستند که اعتقاد دارند #مهدی موعود(عج) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر #ظهورش از جانب #پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این #مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم #حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و
حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه #مسلمانان، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری #عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هرگاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای #فرجش دعا میکردند.
میتوانستم تصور کنم چند #قدم آن طرفتر، چه حالی به #مجیدم دست داده و چقدر برای امام #پنهان از نظرش، #بیقراری میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای #مقدسات مذهب #تشیع کم ندیده بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_هفتم ظاهراً سیستم بلندگو و #میکروفون هم آورده بودند
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی #صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از #امام_رضا(ع)، امام زمان(عج) را پدری #دلسوز، برادری وفادار و مادری #مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان #دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:
"مردم! وقتی ما #گناه میکنیم، امام زمان(عج) #غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچه اش #خجالت بکشه، امام زمان(عج) هم از خدا #خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر #گناه ما از خدا طلب #مغفرت میکنه!"
که بغضش #شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه #لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد: "دیدی دو تا داداش چه جوری از هم #حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه #داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان(عج) هم مثل یه داداش #باوفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!"
و میدیدم جمع #بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و #ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان #عشق_بازی یکه تازی میکرد: "روایت داریم که آقا به درگاه #خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!"
و دیگر کار #جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های #شوریده این همه #شیعه، به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم دل مرا هم #تکان میداد.
یعنی باید در مورد #مهدی موعود(عج) باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این #دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و #اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت این همه #بیقراری نمیکرد! دیگر صدای آسید احمد به #سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به #گریه بلند شده بود:
"حالا که آقا به خاطر تو #گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا #شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو #اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان(عج) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_هشتم استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
و چه #هنرمندانه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و #احساسات این دلهای آماده سیر میداد تا به لنگر #وعظ و نصیحت، #صحبتش را به ساحل #توبه و دوری از #گناه برساند که آهسته زمزمه کرد:
"بیا از #امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه #گناه نکن! از #امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان(عج) بابت این گناه تو، از #خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی #گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!"
و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این #شیعیان چه میکند که به #عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب #مغفرت میکردند و میان گریه هایی پُر از #پشیمانی، با #حضرتش عهد می بستند که دیگر دست و #دلشان را به گناهی آلوده نکنند!
حالا میتوانستم باور کنم که اگر #تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی #توبه بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی بین #بنده و خدایش میشود!
آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به #قبله بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب #نیمه_شعبان بر #شب_جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای #کمیلی است که امام علی(ع) به یکی از اصحابش آموخته است.
جمعیت با همان حال تضرع و انابه ای که به عشق امام زمان(عج) دلشان را بُرده بود، با نغمه #نیایشهای امام علی(ع) هم نفس شده و همه با هم #ذکر استغفار را زمزمه میکردند.
نام این #دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی(ع) در این مناجات #عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات #دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با #بیقراری به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم #ببخشد و چه شب جمعه ای شد آن شب #جمعه!!!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هفدهم مامان #خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هجدهم
زمین #نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر #شیعیان، کلمات این دعای #عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن #کبیر میخواند. کمی روی تخت #جابجا شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» #سرش را بالا آورد و #همین که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش #اشکش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟»
کف دستم را روی #تشک عصا کردم، به #سختی روی تخت #نیم_خیز شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب #بیداری امشب بودم که با دل شکستگی #اعتراض کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه #بیقراری کند که برای #لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با #مهربانی پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!»
و من امشب پی #استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با #لحنی درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت #بلند کردم و با هر آبی که به دست و #صورتم میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به #عشق مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم #منگ بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با #دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را #گشود تا رو به #قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.»
نمی دانستم چه کنم که من در #شب گذشته با نوای #گرم و پرشور سید احمد وارد حلقه #عشقبازی مراسم شب قدر شده و حالا #امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از #درد ناله می زد.
مجید کنار #سجاده_ام نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب #سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط #سرنوشت انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات #عالم امشب #مشخص میشه»
سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب #تمام سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب #امام_زمان(عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو #ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی #بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش #امضا میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر #شب دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊