eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهارم از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش #موج زده و من
💠 | عقربه ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با به سمت میز دویدم و جواب دادم: "سلام مجید!" و صدای مهربانش در گوشم نشست: "سلام الهه جان! خوبی؟" ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم: "ممنونم! خوبم!" و او آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! شرمندم که اینجوری شد!" نمیتوانستم غم اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهایی خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراری ام به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده ام بازگشتم. همانجا روی نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قرار گرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سیزدهم فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به #مجید
💠 | یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای ! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (ص) و از اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می آمد که به خدا و (ص) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: "چی شده؟" شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک آن هم کسی که یار پیامبر (ص) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: "این تروریستهایی که تو هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!" مادر لب گزید و با گفتن "استغفرالله!" از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: "من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه کردن که اگه دستشون به حرم برسه، تخریبش میکنن!" با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: "هیچ نمیتونن بکنن!" و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم، اما خون غیرت به گونه ای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینبرا در دشمن میدید که اینگونه برای رهایی اش میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همه ی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_یکم وضو گرفتم و با دستهایی #لرزان قرآن را از مقابل آیینه
💠 | با چشمانی که از غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به افتاده بود: "مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید میبردیمش..." هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و با چشمانی که از میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوه های من و شنیدن های او گذشت تا سرانجام گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: "الهه جان... پاشو روی تخت بخواب." و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این بخور." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: "مجید! حال مامانم خوب میشه؟" بانگاه مهربانش، چشمان به نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: "توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: "الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید باروحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... " که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: "نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته..." مجید از لب بلند شد و با گفتن "آروم باش الهه جان!" از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: "به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب داد: "نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: "الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن..." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله شد و با لحنی عصبی گله کرد: "مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم ! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟" با شنیدن این جملات نتوانستم مانع قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با میگفت: " ! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس می افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمهایم پای تخت نشست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_یکم برای لحظاتی محو #چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و
💠 | و اینبار جذبه به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و به آرامش رسیدم و قلب قدری قرار گرفت. از روی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره میدرخشید، کردم و پرسیدم: "اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟" از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: "خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه زولبیا بامیه میگیریم!" در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازه ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. روز تولد (ع) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: "الهه!" و تا نگاهم به چشمان منتظرش:افتاد، لبخندی زد و پرسید: "به چی فکر میکردی؟" در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده ای باز شد و پاسخ دادم: "نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من گرفته بودی، یادته؟" از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: "مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برداشتم تا وقتی برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی..." از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن میکرد و او همچنان میگفت: "یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!" به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: "وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو نگاه کنم! همه تنم داشت !" سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: "الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!" خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: "وقتی رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم ! آخه من عهد کرده بودم تا آخر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!" و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی ایمان ادامه داد: "اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم رو میدیدم!" انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: "فقط به گنبد امام حسین (ع) میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!" محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از رفته است (به شهادت رسیده است) و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شده و دعایش به رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_ششم روی دو زانو روی #قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که
💠 | هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را کردم و پرسیدم: "کیه؟" و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که . میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا در بکشاند و دل من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش میرفتم. چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمهایم در سینه میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای ، توسلها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر بود که سرانجام به امید تماشای نگاه و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: "حاجی عبدالرحمن؟" حلقه چادرم را دور محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: "خونه نیس." و او با کوتاه گفت: "اومدیم برای عرض ." و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "ما از شرکای تجاری اش هستیم." و دیگری با حالتی پشتش را گرفت: "ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، از دوحه برگشتیم." با شنیدن نام دوحه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساسِ ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی را دادم که اشاره ای به داخل کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد: "پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟" از این همه عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: "شما برید نخلستون، اونجا هستن." که در تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی کننده پرسید: "شما دخترش هستی؟" از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: "می خواستم فوت رو تسلیت بگم." در برابر این همه نمیدانستم چه کنم که با گفتن "ممنون!" در را بستم و ایستادم تا صدای و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_سوم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته #کلامش
💠 | همانجا کنار دیوار روی نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرآن برای هدیه به روح شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم کرده بودم که او را به سمت اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک دست به دعا توسل زده و به دامن تشیع دست نیاز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در زد و آهسته در را گشود. عبدالله با کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به افتاد و شاید عبدالله نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و اجازه نداده؟ حالا که بابا شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!" چین به انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن شو ندارم..." که به میان حرفم آمد و قاطعانه کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه ، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت ، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش شوم. با گام هایی و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊