eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
208 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_پنجم ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او
💠 | انگار هیچ کدام نمی توانستیم بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: "خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟" در هوای گرم شبهای پایانی ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: "نمیدونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: "اونجا ! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به روی حصیر نشستیم. زیبایی بینظیر خلیج فارس را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ، گوش هایمان را سحر می کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: "الهه جان! دارم برام حرف بزنی!" با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که احساسش کم از خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: "خُب دوست داری از چی بزنم؟" در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت: "از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟" و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب بردارد و به مذهب اهل درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می اندازد که سکوتم شد و دل مجید را لرزاند: "الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟" به آرامی خندیدم و با گفتن "هیچی!" سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: "الهه جان! با من حرف بزنی نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟" آهنگ صدایش، ندای و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: "مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم..." بی آنکه چیزی بگوید، ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هرچه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آغاز کردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_یکم برای لحظاتی محو #چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و
💠 | و اینبار جذبه به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و به آرامش رسیدم و قلب قدری قرار گرفت. از روی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره میدرخشید، کردم و پرسیدم: "اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟" از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: "خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه زولبیا بامیه میگیریم!" در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازه ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. روز تولد (ع) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: "الهه!" و تا نگاهم به چشمان منتظرش:افتاد، لبخندی زد و پرسید: "به چی فکر میکردی؟" در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده ای باز شد و پاسخ دادم: "نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من گرفته بودی، یادته؟" از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: "مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برداشتم تا وقتی برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی..." از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن میکرد و او همچنان میگفت: "یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!" به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: "وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو نگاه کنم! همه تنم داشت !" سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: "الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!" خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: "وقتی رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم ! آخه من عهد کرده بودم تا آخر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!" و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی ایمان ادامه داد: "اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم رو میدیدم!" انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: "فقط به گنبد امام حسین (ع) میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!" محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از رفته است (به شهادت رسیده است) و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شده و دعایش به رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_پنجم حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام
💠 | مجید که از من نمیخواست دست از مذهب بردارم که فقط خواسته بود به شیوه که اهل تشیع، پیامبر و فرزندانش صلی الله علیهم اجمعین را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم! هر چند اینگونه را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست می آمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم! نگاهم به پرچم سرخ گنبد (ع) مانده و دلم به امید معجزه ای که میتوانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش میزد که او فرزند پیامبر بود و در بارگاه الهی، داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد! حالا روحی تازه در بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش داده بود. حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش می دیدم، هر راه نرفته، حکم تکه را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی می افتد و او را به دیدن دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار میکند! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_یکم اگر مجید هم مثل من از #اهل_سنت بود، رفتار امشب پدر
💠 | و من منتظر شنیدن همین صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!" و چقدر به درد آمد وقتی دیدم مات منطق و بی احساسم، فقط نگاهم میکند و نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم: "مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه ، خیلی ناراحت شدم. چون دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد." و هدایتش به مذهب اهل برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه هدایت بشن!" و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر را برای کشاندنش به اهل تسنن بیازمایم که از اوج احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی بوده و کشته شده، بَده؟!!!" و حالا چه خوبی به دست آمده بود تا گره های را بگشایم که دیگر نمیخواست به محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان منطقی ام چه قاطعانه میرفتم که پاسخ دادم: "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و ، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو داری، باید از رفتارش بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!" در سکوتی ، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله ، مشق میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی آرامش و اطمینان آغاز کرد: "فکر میکنی ما برای چی میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه میپوشیم؟ برای چی راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ نداریم؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم ولی من نمیتوانستم از #پیله پُر دردی که دور #پیک
💠 | شانه به شانه هم منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من میزد و من باز از شنیدن صدایش میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان بلند شد. درست در آن سمت خیابان اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای بلند شده و مردم دسته دسته برای نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ رنگ آن سوی را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت ؟ خیلی نیس؟" و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز به مسجد اهل بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_هشتم و شاید از حرفی که زده بودم، #شیشه دلش طوری شکسته
💠 | از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: "یعنی میگی من میگم مجید؟!!!" از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: "نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای رو قبول داری، منم حرف شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم نظر داریم. همین!" و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: "خُب باید کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه." که هر چند میدانستم حق با علمای اهل است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه شده بود، ادامه دادم: "باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!" که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی نمیتوانم سرِ پا بایستم و کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته حاشیه پیاده رو بدهم و با پرسید: "الهه! حالت خوبه؟" و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب دادم: "خوبم!" با همه علاقه ای که به بحث داشتم، دیگر توانی نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: "همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم." و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو پُر کرده و دلم را بُرده بود که صدایش کردم: "مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و که مقابل مغازه آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: "خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: "اگه میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: "نه، میتونم بیام." و به سختی مسیر چند متری مانده تا را طی کردم و همین که مقابل در شیشه ای رسیدم، بوی غلیظ جگر شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کند. به خانه که رسیدیم، به رفته و در را هم پشت بستم تا در خنکای لطیف شب بندر، بوی کباب کردن دل و که مجید در آشپزخانه برایم میدید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه و حوصله ای برایم میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن و باصفای خانه مان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_ششم خسته از این همه #تلاش بی نتیجه، سرم را به #دیوار گذاش
💠 | نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که مهر و مهربانی زندگی اش، این همه و تنگ شده که باز هم با که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟" و من همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟" و خدا میداند که این راه مانده پیش پایم بود که تا مرز دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که و حال خرابم، با گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..." و نمیدانست بر دل من چه که این همه و سنگ شده که امانم را بُرید و با بیقراری زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً داری که بابا هر روز چقدر با من میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو بگیرم؟!!!" و دیگر چیزی برای از دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ ؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای ؟!!!" گوشم به قدری از گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت میگیرم..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سیزدهم اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با
💠 | عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از بلندم کند و من فقط میکردم و دور از چشم که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را میکردم. همه بدنم میلرزید و باز خیالم مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده بیاد اینجا؟" و من دیگر حالی برایم بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید میکردم که از نقشه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟" و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این بذاره بیرون!" ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام شد و در نهایت بیرحمی کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!" و انگار ، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم و خواست به اتاق بازگردد که به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن محمد بیان!" و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟" از شدت به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی ؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام." و من نمیخواستم آتش پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم شده و به اَشَد محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را که صبورانه بهانه آوردم: "من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر وایسا، من خودم میام." و به سرعت را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی شود که باز را در جیب پیراهنم پنهان کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خ
💠 | سفره دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای ، کنار کاناپه نشسته و پا به پای غریبانه ام، بیصدا میکرد که سرِ درد دلم باز شد: "مجید! دلم خیلی ! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..." میدیدم که او هم از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند کند و باز با سکوت ، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم: "مجید! بخدا من نمیخواستم ازت شم، ولی بابا کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای رو نوشتم، هزار بار مُردم و شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..." و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. چشمانش از بارش بیقرار به رنگ در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: "الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..." نگفت که با این همه حالی، تسلیم مذهب اهل شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد: "وقتی گوشی رو کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه سرت اومده که اینجوری بریدی..." و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به آمده که اینچنین بُریده بودم که باز گریه در گلویم شکست و با که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!" برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات که از زبانم میشنید، در مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از بی رحمی پدر و بی حیایی نوریه بیخبر بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سوم ساعت از هفت #گذشته بود که بلاخره انتظارم به #سر رسید و م
💠 | گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب ام را داد: "اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، !" و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه خورده ام، آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: "من مطمئنم که به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به اومد خودت میبینی!" و ترانه خنده با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: "چیزی شده الهه جان؟ حالت نیس؟" و درد من چیز دیگری بود و میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: "میخوای بریم خونه؟" نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب کردم: "مجید! برای تو مهمه که حوریه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش میگیری؟" که بی معطلی را به صداقتی ساده داد: "مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همانطور که گوشه بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: "یعنی واقعاً نمیخواد حوریه شیعه بشه؟" موهای مشکی اش در دل باد لب ، میرقصیدند که سرش را کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: "مگه من تا حالا از تو خواستم بشی؟" درد کمرم شدت گرفته و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای دخترم در میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظه ای از هدایتش به مذهب کوتاه نیامده ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: "یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت باشم؟" سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: "نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه ، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد: "الهه! روزی که من تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!" جملاتش هرچند بود و عاشقانه، ولی پاسخ دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: "ولی مطمئناً حساب من با فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه ! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، و نیس و شاید بخوای..." که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه داد: "حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجم برای من کافی نبود که من هنوز #امیدم را برای تسنن مجید ا
💠 | میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا حقیقتاً به مبانی مذهب اهل فکر کند قُرق قلعه را بشکنم، بلکه که میخواستم با یک تیر، دو بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با ملیح پاسخ داد: "باشه الهه جان!" کاسه سرم از درد شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستم را که به این سختی تا اینجا آمده ام، نیمه رها کنم که با که به امید تغییر همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: "خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم!" از این همه جدیتم گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه ام را به داد: "حتماً حوریه هم میشه داور!" و شاید هم نمیکرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق برای دفاع از مذهبش به کار میگرفت. سپس سرش را به سمت چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم: "مجید! ناراحت شدی؟ نداری اینجوری بحث کنیم؟" و درست حرف را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی پاسخ داد: "الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این باعث شه که یه وقت... میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف ندارن. همه مون رو به یه قبله نماز ، همه مون قرآن رو قبول داریم، همه مون به پیامبر (ص) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه مسائل جزئی داریم." و همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف هم حل شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتادم ساعت از یازده #شب گذشته بود که مراسم #تمام شد و جز یک
💠 | از چند ساعت پشت سر هم کردن، شده بودم و روی مبل که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با ، از زحماتم تشکر کرد: "خیلی خسته شدی جان! دستت درد نکنه!" و همانطور که روبرویم بود، با کف دست چپش، و ساعد دست راستش را میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: "خیلی درد میکنه؟" لبخندی زد و با جواب داد: "نه الهه جان! چیزی نیس." پلکهای بلندش از بارش بی وقفه اشکهایش شده و آیینه چشمانش میدرخشید و هنوز محبت امام زمان(عج) در نگاهش میجوشد که زیر لب کردم: "مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان(عج) زنده اس، درسته؟" از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته کردم: "آخه ما... یعنی اکثریت اهل اعتقاد دارن که امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان برسه، به دنیا میاد." گمان کرد میخواهم دوباره سر و را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد داشتم، نه خیال و حقیقتاً میخواستم به حضورش پی ببرم که با صداقتی سؤال کردم: "خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان(عج) حضور داره؟" سپس مستقیم کردم و برای اینکه کتب و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی توضیح دادم: "خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن." و برای اینکه قضاوت کرده باشم، هم زدم: "البته از بین علمای اهل هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان(عج) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن." و حالا حرف دل خودم را زدم: "ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان(عج) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که شمه ای از عطر حضورش را کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش جواب داد: "نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان هستن! خُب یعنی هیچ به این قضیه نکردم! چون اصلاً این قضیه نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من نشدم که باز کردم: "خُب چرا همچین میکنی؟" که لبخندی روی صورتش و با دلربایی جواب داد: "خُب حس کردم دیگه! چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره میکنه!" سپس از روی احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: "یا مثلاً همون شبی که ما تو این خونه، کردم هوامون رو داره!" و به عمق تشنه ام، چشم دوخت تا کنم چه میگوید: "الهه! از وقتی که خدا آدم رو کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آرومشون کنه! حالا از که خودش بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد(ص) هم همیشه بالا سرِ این یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان(عج) چند سال قبل از قیام، تازه به بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری(ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه خدا باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊