شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_پنجم ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_ششم
انگار هیچ کدام نمی توانستیم #کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای #خلیج_فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی #دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: "خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟"
در هوای گرم شبهای پایانی #فصل_بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: "نمیدونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: "اونجا #خلوته! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به #دریا روی حصیر نشستیم.
زیبایی بینظیر خلیج فارس #چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با #ابهتش، گوش هایمان را سحر می کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: "الهه جان! #دوست دارم برام حرف بزنی!"
با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که #تلاطم احساسش کم از #خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: "خُب دوست داری از چی #حرف بزنم؟" در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت: "از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟"
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب #تشیع بردارد و به مذهب اهل #تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می اندازد که سکوتم #طولانی شد و دل مجید را لرزاند: "الهه جان!
چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟"
به آرامی خندیدم و با گفتن "هیچی!" سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی #حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: "الهه جان! #نمیخوای با من حرف بزنی نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟"
آهنگ صدایش، ندای #نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که #باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: "مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم..."
بی آنکه چیزی بگوید، #لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هرچه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی #آهسته آغاز کردم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊