شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_پنجم ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_ششم
انگار هیچ کدام نمی توانستیم #کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای #خلیج_فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی #دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: "خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟"
در هوای گرم شبهای پایانی #فصل_بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: "نمیدونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: "اونجا #خلوته! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به #دریا روی حصیر نشستیم.
زیبایی بینظیر خلیج فارس #چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با #ابهتش، گوش هایمان را سحر می کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: "الهه جان! #دوست دارم برام حرف بزنی!"
با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که #تلاطم احساسش کم از #خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: "خُب دوست داری از چی #حرف بزنم؟" در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت: "از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟"
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب #تشیع بردارد و به مذهب اهل #تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می اندازد که سکوتم #طولانی شد و دل مجید را لرزاند: "الهه جان!
چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟"
به آرامی خندیدم و با گفتن "هیچی!" سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی #حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: "الهه جان! #نمیخوای با من حرف بزنی نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟"
آهنگ صدایش، ندای #نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که #باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: "مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم..."
بی آنکه چیزی بگوید، #لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هرچه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی #آهسته آغاز کردم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_یکم وضو گرفتم و با دستهایی #لرزان قرآن را از مقابل آیینه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_دوم
با چشمانی که از #بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به #تلاطم افتاده بود: "مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید #زودتر میبردیمش..."
هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم #ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و #مجید با چشمانی که از #غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای #دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم.
ساعتی به شکوه های #مظلومانه من و شنیدن های #صبورانه او گذشت تا سرانجام #طوفان گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان #سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: "الهه جان... پاشو روی تخت بخواب."
و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. #غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این #شربت بخور." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان #پُف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: "مجید! حال مامانم خوب میشه؟"
بانگاه مهربانش، چشمان به #خون نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم #پاک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: "توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: "الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید #هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید باروحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... " که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت.
#وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: "نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته..."
مجید از لب #تخت بلند شد و با گفتن "آروم باش الهه جان!" از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با #قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با #مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند.
عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در #پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من #آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: "به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب #پاسخ داد: "نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: "الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن..." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت.
با نگاه #عاجزانه_ام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ #غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه #کمکی میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله #کلافه شد و با لحنی عصبی گله کرد: "مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم #بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟"
با شنیدن این جملات نتوانستم مانع #بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با #غیظ میگفت:
" #عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس می افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! #انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را #مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به #غمخواری غمهایم پای تخت نشست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_دوم همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
نگاه متعجبش به چشمان #منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: "منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم..." از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی #مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به #لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: "مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم!"
در چشمانش دریای حیرت به #تلاطم افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال #شیدایی_ام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می زدم: "مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا #آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو #مستجاب می کنه؟"
و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای #صادقانه_ام اعتراف کردم: "خُب منم می خوام امشب بیام از ته دلم #صداشون کنم!"
ناباورانه به رویم #خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: "مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای #مامانو میده!" و با امیدی که در قلبهایمان #جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم.
احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به #شفاخانه ای که او پیش چشمانم #تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: "مجید جان! برای #احیاء کجا میری؟" لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: "امام زاده سیدمظفر (ع)". با شنیدن نام امامزاده #سیدمظفر (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم.
مجید نفس بلندی کشید و گفت: "من تو این یه سالی که تو این #شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به #خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!"
سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: "الهه! چی شد که یه #دفعه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم #پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: "مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو #آماده میکرد تا دیگه ازش دل ببرُم!"
سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان #خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: "ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! #من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!" که #شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده #سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار #جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان #اجابت دعایم شده است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_سوم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته #کلامش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهارم
همانجا کنار دیوار روی #زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول #قرائت قرآن برای هدیه به روح #مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام #خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای #مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش #کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به #درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد.
من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم #تلاش کرده بودم که او را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه #شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک #شیعه دست به دعا توسل زده و به دامن #پیشوایان تشیع دست نیاز #دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم #مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره #چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های #پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در #اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با #لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و #آهسته خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به #لرزه افتاد و شاید عبدالله #تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و #بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا #راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!"
چین به #پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن #آمادگی شو ندارم..."
که به میان حرفم آمد و قاطعانه #نصیحت کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس #قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه #منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت.
حالا میخواستم پس از #چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه #آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم #طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ #زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت #اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش #ظاهر شوم.
با گام هایی #سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق #نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش #بیقراری کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار #سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه #تشنه_اش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفدهم به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب #ت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هجدهم
دقایقی نگذشته بود که #پزشک به همراه یکی از #پرستاران که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. #مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به #شوخی رو به من گفت: "پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو #لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه #مرضی گرفتی!" که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: "الحمدالله همه آزمایش ها سالم اومده!"
سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: "خانمت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه." پیش از آنکه باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش #شبیه شبهای ساحل، #رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به #تلاطم افتاده است.
گویی #غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به #چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت #عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: "الهه..."
و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و #گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید:
"فقط آهن خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه #متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!" و با گفتن "شما دیگه مرخصید!" از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای #صوتی اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: "پس چرا انقدر حالش بده؟"
پرستار همچنانکه #پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد : "خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه اش از #ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!" سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: "باید حسابی هواشو داشته باشی."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_یکم پیش چشمانمان آبی #زیبای دریا بود و زیر پایمان تن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
تا به نیمکتی که در چند #متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه #نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که #مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که #میخواهد خیسی نیمکت را با #شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی #نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی #غرق محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!"
و همچنانکه #کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و #زودتر بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار #مشکی رنگش که از خاک ِ خیس روی #نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت #کثیف شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با #مهربانی جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم."
و بعد مثل اینکه موضوع #جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با #لحنی پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟"
پیش از امروز بارها به این #موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام #پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ #پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف #صادقانه_ام، از
ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!"
و بعد آغوش سخاوتمند #نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین #صدایش ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت #دوست داری انتخاب کن الهه جان!"
قایق قلبم میان دل دریایی اش به #تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام #وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و #مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات #مادرم را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊