eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیستم چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَ
💠 | نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: "تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همانطور که نگاهم به افق سرخ بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: "چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد: "هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: "ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: "حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس کشیدم و او با شیطنت پرسید: "الهه! الان چه آرزویی داری؟" بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: "دوست دارم آرزوهام تو باشه!" و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: "الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری گفتم: "باشه، از همینجا برگردیم." و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به کرده و پرسیدم: "الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: "فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: "این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_یکم پیش چشمانمان آبی #زیبای دریا بود و زیر پایمان تن
💠 | تا به نیمکتی که در چند بود، رسیدیم. دستم را به لبه گرفتم و خواستم بنشینم که چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که خیسی نیمکت را با خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!" و همچنانکه میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار رنگش که از خاک ِ خیس روی ، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم." و بعد مثل اینکه موضوع به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟" پیش از امروز بارها به این فکر کرده و هر بار چندین نام انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف ، از ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!" و بعد آغوش سخاوتمند عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت داری انتخاب کن الهه جان!" قایق قلبم میان دل دریایی اش به افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نوزدهم دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد
💠 | از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: "باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا خونه رو آماده کنید!" صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و رسیده و دیگر روی پایش نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: "امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟" و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: "خدا بزرگه حاج ! إن شاءالله ما این خونه رو تحویل شما میدیم!" و نگران دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: "حاجی که فسخ قرارداد داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هرچی داشتیم برای این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو کن که از حاجی جریمه نگیره!" و من بابت کاری که برای میکردم، دیگر نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: "این چه حرفیه خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. راحت باشه!" و خدا میداند که از این کار خیر، دل من بیش از قلب خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از ته دلش این مادر و دختر شده بود که حبیبه برایم دعا کرد: "إن شاءالله هرچی از خدا میخوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!" و تا وقتی از در بیرون ،همچنان برایم میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و شاد شد که همه را به نیت سلامتی به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و ، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت را برایم کرده بود، چقدر سخت و پردردسر است ولی همه را به خاطر به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به آورد، دل مجید را هم نرم کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊