eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیستم چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَ
💠 | نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: "تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همانطور که نگاهم به افق سرخ بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: "چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد: "هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: "ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: "حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس کشیدم و او با شیطنت پرسید: "الهه! الان چه آرزویی داری؟" بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: "دوست دارم آرزوهام تو باشه!" و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: "الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری گفتم: "باشه، از همینجا برگردیم." و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به کرده و پرسیدم: "الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: "فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: "این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_هشتم خیالم که از رفتنشان #راحت شد، چادرم را از سرم برداش
💠 | ساعتی به آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی روی اُپن گذاشت و با نگاهی گذرا را که از سر کوچه گرفته بود، به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: "الهه! باز گریه میکردی؟" برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با برادرانه اش پیشنهاد داد: "الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟" را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز کرد: "الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دارم که یخورده با هم قدم بزنیم." سپس به چشمان خیره شد و کرد: "الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم ." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم کنم و با همه ، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجمِ سنگین مانده بر قلبم، به این سادگی ها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی به را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت: "خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم." سپس به نیم رخ صورت اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را میدانست، پرسید: "دلت برای مامان خیلی شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی کرد و بعد مثل اینکه نتواند عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: "پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره ، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: "الهه! میدونی دل مجید چقدر برات شده؟ تو اصلاً میدونی داری با چی کار میکنی؟" و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که از حالش میداد، نشانش دادم و گفتم: "اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من میگرفت..." که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: "الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به مجید بیفته! بابا هم که جواب مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه بده بیاد تو خونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتادم فقط #گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل
💠 | از حضور این همه مرد و تشنه به خون مجید، در چنین شب پُر و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر میزد که من و مجید در این خانه بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد. مجید از رنگ صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه هجوم برادران به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: "الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو نکن! تو که حرفی نزدی، من ! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!" چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد: "من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر ! ولی تو رو خدا فقط به فکر کن! میدونی که چقدر این برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!" و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لبریز محبت سفارش کرد: "الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!" سپس صورتش به خنده باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "اون روزی که قبول کردی با یه مرد ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم میکردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: "الهه جان! من قصد کرده بودم و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر ..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف پدر، رنگ از صورت من و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی نهیب زد: "آروم باش الهه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_یکم عبدالله هم میدانست پدر با #هویت انسانی و #اسلامی
💠 | دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای ، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من ، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفسهای مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟" در تاریکی تنگ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!" و با همه مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من نیستم! از اینکه این همه دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..." در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی بلند کرد. بند آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدمهایی که به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم." و دیگر منتظر من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی راهرو کشیده می شد و دل مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_هشتم میدانستم #هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته
💠 | کار چیدن وسایل تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند حبوبات و و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم سفره با برکت مامان بودیم و دیگر چیزی به نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به هم نمیدیدم که بدون هیچ پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه ، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، را حسابی کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با تشکر کردم: "دستت درد نکنه ! خیلی قشنگ شده!" آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ! به خدا خیلی ازت میکشیدم!" و نمیدانم دریای دلش به چه موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی پُر شد و با لحنی شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!" و من خودم نبودم و هنوز حسرت حضور را میخوردم و دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. هم میدانست از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..." و دیدم همانطور که را به سمت گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل او برای این همه بیقراری ام به تب و افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم . عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!" دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که به در زد. مجید را پاک کرد و برای باز کردن در از جا شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و احمد با تعارف وارد خانه شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_دوم سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و
💠 | لب ایوان نشسته و به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ روزهای آخر ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و از هر بهاری بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، روز بود میهمان که نه، به جای عروس و این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم. هر چند غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و شده بودیم که به آینده و تولد کودکی دیگر، با غم هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه های مامان خدیجه و محبتهای ، وضع جسمی ام هم رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار انجام دهد، ولی پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید. حالا یکی دو هم میشد که آسید حمد در دفتر ، برایش کار در نظر گرفته و از تا اذان مغرب بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد درصدی از آسید احمد را پس داده و ذره ای از در بیاید که در طول این مدت از همان پول آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که به خانه و پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد. ولی پدر و هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو ، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و بود و وقتی معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و باور کند که به آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و خدیجه از سرگذشت من و چیزی نمیدانستند و اینچنین به ما محبت میکردند. میترسیدم من از اهل هستم و پدرم با ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه داده و دل اهل را به سمت ما کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_دوازدهم ساعت از سه #صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و
💠 | هر چند لباس به تن نکرده و مثل و آسید احمد و بقیه امام علیه نبودم، ولی از نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان و زینب سادات برای احیاء ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در کلمات قصار امام على(ع)، خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در یک مسلمان اهل ، دوستدار خاندان پیامبرم بودم، اما گریه های این شب قدر، به این صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا بی قراری می کردم و دلم می خواست هر چه زودتر شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه شوم! ساعتی تا اذان مانده بود که زنگ در به در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرحال نبود که با همه بی های پدر و ، نگران حالشان شدم و با سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟» نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته داد: «نه! بابا که کلا گوشی اش خاموشه. از هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.» ترس از سرنوشت پدر و برادرم، بند دلم را کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه به سر خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «العیا چی کار میکنه؟» عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و می سوخت که کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه این جا ! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت به زنگ نمی زنه به خبری به و بچه اش بده!» دلم به قدری بی قرار شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟» نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.» و همین کار وحقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاء الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.» که عبدالله لبخندی زد و به طرزی سؤال کرد «حالا تو چی کار میکنی تو این ؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید کرده بودی، خودت رو به هر و آتیشی می زدی تا مجید سنی شه. حالا تو خونه به شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد ها کار میکنه!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_دوم نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملايم بعد از ظهر و حا
💠 | (آخر) خورشید کم کم در حال بود و نمی دانم از عاشقانه زائران شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست استراحت میهمانان پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت از این فرقه های طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان می دانست. در یکی از پوسترها تصویر با از سید حسن ، دبیر کل حزب الله نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی ای هم به نام نمی شناسیم!» عبارتی که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و کرد تا در همان لحظه اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های جنایت های این رژیم در همین ماه گذشته در را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن اسرائیلی هاست. با غروب خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی و برای به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و که با سلیقه شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار از زائران امام حسین شده را به او بدهیم. آسید احمد و ، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان کردند و به دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه خدیجه و به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند. گویی محبت (ع) وجه تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین ، نه فقط عراقی و که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊