eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_دوازدهم با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون #اتاق نشیمن در ر
💠 | به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و اش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل میداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به . دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: "مامان! تو رو خدا نخور!" و نمیدانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: "بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه ای تو کارش می افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! کردی، بیا یه چیزی بخور." ولی مادر بدون اینکه از پدر گله ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: "نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم گرفته." و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم: "حتماً دلت خالی مونده. عبدالله گرفته. پاشو صبحونه بخوریم." که نفس کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: "الان حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم." عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزده اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_هشتم عبدالله با هر دو دستش، چشمان #خیسش را پاک کرد و م
💠 | میشنیدم که [لعیا] به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!" و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پیدا کند، خودم را از حلقه دستان بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: "از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش اشکهایش، ورم کرده و به رنگ درآمده بود، فقط نگاهم میکرد. گویی خودش را به شنیدن گله های محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مقابلم ایستاده بود تا هرچه از مصیبت مادر در دلم کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم: "چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!" دستهای و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا بکشند، فریادهای پدر و را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف من نبود که همچنان ضجه میزدم: "من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..." از شدت ضجه هایی که از ته میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت میرفت که عبدالله از کنارم کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت هم تکرار میکرد: "مجید برو بالا!" و همچنانکه او را از پله ها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: "الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت نگفتم..." و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، عاشقانه و برایم گنگتر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، شدم. عطیه با آب خنک مقابلم نشسته بود و هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه حجت میکرد: "هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف بزنه! شد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_سوم به قدر یک نفس به #انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با #ا
💠 | شنیدن همین چند کافی بود تا مجلس بحث و برایم به مجلس عزا شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم را از دست داده بودم. دوباره سینه ام از مادر سنگین شد و آنچنان به درد آمد که باز کینه کهنه از زیر خا کستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته زدم: "آره خیلی خوب میده..." مجید همانطور که سرش را به دیوار تکیه داده بود، را به سمتم چرخاند که متوجه منظورم نشده بود و من در برابر منتظرش تیر را زدم: "الان چهار پنج ماهه که من و تو رو دادن، الان چهار ماهه که مامانم گرفته..." و پیش از آنکه پلکهایش از نیشی که به زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان کشید که خنکای این شب هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت دویدم تا به خنکای پناه ببرم. با دستهایی که از حال زار مادرم به افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد برداشتم و خواستم شیشه آب را از بردارم که انگشتان لرزانم نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشه ها بلند کرد و با به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی حضورش را تحمل کنم که خودم را کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ بالا را باز کردم که قدم دیگری به برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم بیاورد که از تلخی که بار دیگر جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و زدم: "برو عقب!" در ایوان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و مانده و شاید فهمیده بود که زودرنجی دوران سخت هم به عقده در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری میرفت که تمام آشپزخانه و دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از داده باشد، قامتم از زانو که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای شکستن آن همه شیشه روی سنگ پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که که در حلقه دستان مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که سه ماهه ام نیز از ترس به میلرزد و مجید مدام زیر زمزمه میکرد: "نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_هشتم میدانستم #هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته
💠 | کار چیدن وسایل تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند حبوبات و و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم سفره با برکت مامان بودیم و دیگر چیزی به نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به هم نمیدیدم که بدون هیچ پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه ، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، را حسابی کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با تشکر کردم: "دستت درد نکنه ! خیلی قشنگ شده!" آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ! به خدا خیلی ازت میکشیدم!" و نمیدانم دریای دلش به چه موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی پُر شد و با لحنی شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!" و من خودم نبودم و هنوز حسرت حضور را میخوردم و دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. هم میدانست از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..." و دیدم همانطور که را به سمت گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل او برای این همه بیقراری ام به تب و افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم . عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!" دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که به در زد. مجید را پاک کرد و برای باز کردن در از جا شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و احمد با تعارف وارد خانه شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_پنجم خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان
💠 | آسید احمد سرش را انداخته و با سر با تار و پود بازی میکرد و میدیدم جگر برایم گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از حالم پَر پَر میزد که هم تپشهای قلب عاشقش را کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!" هنوز مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای را از زیر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان گریه میکردم و دیگر به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه آب بیار!" و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت رفت و برایم لیوانی آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذره ای بخورم و من فقط میخواستم به همه چیز کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به آسید احمد نیفتد و اشک بند نمی آمد که میان گریه های مظلومانه ام با صدایی شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..." و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر آمد که به یک افراطی بدل شد، پس قدمی رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم کردیم و تو همون طبقه رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..." و همه چیز از جایی شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حسرت ادامه دادم: "تا اینکه بابام با چند تا ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که کشیدم و ناله زدم: "به یکی دو ماه نکشید که مادرم گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا . از اون روز ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!" که بلاخره سرم را آوردم و به پاس صبوریهای در برابر ، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی کشید! بابا از عشق نوریه و شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊