شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_هشتم خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_نهم
از صدای دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز گرم #تابستانی آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد از بستر نرمش دل کَند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه #مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم: "ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم."
و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه قدم به اتاق میگذاشت، با #لبخندی گرفته گفت: "ببخشید بیدارت کردم." سنگین روی مبل نشست و من با گفتن "الان برات #چایی میارم." خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: "چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم." و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم.
مثل همیشه سر حال به نظر نمی آمد. صورتش گرفته و چشمانش #غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "چیزی شده عبدالله؟" به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: "الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو #خدا آروم باش و فقط گوش کن." با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: "من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم."
تا نام مادر را شنیدم، تنم به #لرزه افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: "هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی #جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم..."
نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، #سرطان_معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم #یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود.
نفسهایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را #سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم. به نقطه ای #مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این #درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر
مظلومانه اش بود که #جگرم را آتش میزد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_هشتم این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه #چ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_نهم
دقایقی به نظاره #صورت_زرد و استخوانی اش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که #پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: "امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!"
سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه اش چرخاندم و بی آنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از #اهل_تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: "امشب دست به دامن حضرت علی (ع) شو! إن شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!"
برای لحظاتی به #چشمانش خیره ماندم و در جواب #خیرخواهی_اش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش #طلب کرده و امروز هم از صبح دلم #بهانه_اش را میگرفت.
در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار #محترم بود، با این تفاوت که #شب_قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب #عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (علیه السلام) و توسل به اهل بیت پیامبر را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که #پرستار هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (ع) شفای مادرم را از درگاه خدا #هدیه بگیرم!
عبدالله رفته بود با #پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست #خون گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی #غریبانه کرد و از من پرسید: "بریم الهه جان؟"
وقتی پای تختش می ایستادم، دل کندن از صورت مهربان و #معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، #پاره_تنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و #جرأت نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت.
به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد #سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من #پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم #ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم.
لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه #دلداری_ام دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین #دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، #بیصدا گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را #قدری سبک کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_ششم روی تختم دراز کشیده و #پیشانی_ام را با سرانگشتانم ف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_هفتم
او برای توجیه کارش توضیح داد: "این اعلامیه برای #ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هرکی هم که #اعتماد داره، بده. تو هم به هرکسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به #پیامبر (ص)!"
حرفش که به اینجا رسید، بلاخره #جرأت کردم و پرسیدم: "حالا چرا باید امروز #شادی کرد؟" نگاه عاقل اندر سفیهی به #چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
"برای مبارزه با #بدعتی که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی #گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه #دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این #رافضیها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً #مسلمون نیستن! فقط یه مشت #کافرن که خودشون رو به امت اسالمی میچسبونن!"
برای یک لحظه نفهمیدم چه #میگوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضیها همان #شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان #غاصب جای مادرم که از آتش تعصب #جاهلانه_ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش #متنفر شدم.
دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بی سر و تهی که به نام اسلام #سرِ_هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: "حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه." و با #قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام میکشم، از پله ها پایین رفت.
در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی #مبل نشستم. #کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه #منطقی روز شهادت #امام_حسین (ع) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه #ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (ص) برخاسته است.
شبهاتی که نه در منطق #شیعه که به عقل یک دختر #سنی که اطلاعات چندانی هم از #تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان #سخت و پیچیده نبود. نمیدانستم که او به #عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین #وهابیت، رهبری!
از بیم اینکه #مجید این جزوه را ببیند، #مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر #پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم #خدا و پیامبر (ص) در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل #زباله بیندازم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_نهم عبدالله متحیر #نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا #ا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود
مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم #بیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به #شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم #شیرین زبانی میکرد.
میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج #اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند #میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر #توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم #بی_پروا گریه میکردم.
پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب #غمدیده_ام ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان #سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداری ام میداد. سخت محتاج #گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز #انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم #خشک شد.
مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن #رؤیای شیرین فقط بارش #اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمیخواستم #باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک #خواب بوده که چند بار دور اتاق #چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با #گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم.
با چشمان خمارم #نگاهی به ساعت رومیزی کنار #تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد #خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت #بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای #یاری_ام نمیدیدم تا بلاخره خودم را به #بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در #بالکن گذاشته بودم، نشستم.
حالا سه روز میشد که در این #خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به #عبدالله هم به سختی #اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر #مجادله میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند.
ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا #خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی #جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این #مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند.
در عوض، عبدالله هرچه میتوانست و به #فکرش میرسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به #توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک #سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و #دست_دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_دوم مجید کلافه شد و با #حالتی عصبی پاسخ این همه #مصل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
#وحشتزده روی تشک نیم خیز شدم و با چشمان پُر از هول و #هراسم اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، #نعره_های مردان غریبه ای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند.
قلبم از #وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی نمیشنیدم. بدن #لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که #جرأت پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه #غریبه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق #هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، #قلبم را از جا کَند.
بی اختیار به سمت صدای #مجیدم دویدم که به #یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد #غریبه دیدم. همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان #میرقصید، دورم حلقه زده و به #حال زارم قهقهه میزدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و #تمام تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر #نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است.
دیگر در سراپای #مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به #خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز #دستم به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با #لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم.
وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر #غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان #قهقهه میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از #وحشت جیغ میکشیدم: "مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..."
و پیش از آنکه #فریاد دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل #دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان #زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد #آتش گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_اول بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دوم
عبدالله #افسرده تر از گذشته، کمتر #سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و #لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من #مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به #پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.
ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و #مجازات سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی #جرأت نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان #بیاورند.
حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، #عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم می گرفت.
حالا در پس همه این #بی_وفایی_ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه #خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت #زیبایش خوش باشد.
اما به لطف خدا آفتاب #عشق زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به #رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی #ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_نهم شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_ام
بلاخره شماره #مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای #ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با #ناامیدی جواب داد: "گوشی اش خاموشه."
از تصور اینکه #مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای #مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از #آتش دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا #مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، #مجید رو پیدا کن!"
میدانستم #چاقو خورده، #زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر #زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا #پیداش کنید! فقط به من بگید #زنده_اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..."
گلویم از هجوم #گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای #اشک دست و پا میزدم: "خدایا! فقط #مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از #دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و #دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از #درد فریاد میکشید.
از این همه #بیقراری_ام، چشمان لیلا خانم و #پرستار هم از اشک پُر شده و #خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل #نگرانی پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون #تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا #نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از #شوهرت #خبر داشته باشن."
و از درد دل من #بیخبر بودند که پس از مرگ #مادرم چه غریبانه به گرداب #بی_کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه #حرفی بزنم، تنها با صدای بلند #گریه میکردم.
بلاخره آنقدر #اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به #خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید #مزاحم شدم من همسایه #خواهرتون هستم..."
و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره #کسالت داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با #دستپاچگی توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط #خبر دادم." و دیگر #جرأت نکرد از حال من و #سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس #بیمارستان را داد و ارتباط را #قطع کرد.
من که تا آن لحظه مقابل #دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر #عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم #ضجه میزدم تا سرانجام از #قدرت مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_نهم از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاهم
سرم به شدت #درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور #شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت.
مجید #مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی #ساده پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم #زندگی_اش رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟"
و دیدم صدایش در #بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم #حوریه رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا #صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی #سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم #اهل_سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!"
میدیدم از شدت #ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان #غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق #اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من #سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من #جنازه_اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟"
که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه #الهه هم از تو #حمایت میکرد!" و مجید با #حاضر جوابی، پاسخ داد: "الهه از من #حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا #جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که #شیعه نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو #مخمصه گیر افتادید؟"
و حالا نوبت او بود که با #منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی #دَووم بیارید!
بلاخره یه روزی هم #شما یه حرفی میزنید که به #مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم #صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون #عراق و سوریه افتادن، #شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! #شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت #اعتراض کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با #عصبانیت فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!"
و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با #تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای #تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من #معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش #ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با #شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم #مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این #دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!"
سپس نگاهش به #خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم #زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، #زندگیمون، بچه مون..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه #مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان #آوار شده بود، قامتش از زانو #شکست و دوباره خودش را روی صندلی #رها کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_دوم حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_سوم
نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، #بند آمده بود که حاج آقا به سمت #مجید آمد، هر دو #دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به #شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق #عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
"پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به #باب_الحوائج، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب #مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!"
به نیمرخ #سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به #عشق امامش #طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق #شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به #حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به #عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت #کریمانه_ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد.
حاج آقا #متوجه شده بود من و مجید همچنان #معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به #شوخی پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده #خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این #ساک فقط چند دست #لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو #انبار همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم."
و حاج آقا با #خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس #امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون #خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، #تشریف ببرید اون طرف!"
که #همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این #بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و #مجید کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره #جرأت کردیم تا از میان #گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم.
خانه ای با فضایی مطبوع و #خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و #پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی #ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود.
در خانه ای به این #زیبایی و دل انگیزی، خبری از #تجمل نبود و همه اسباب #اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و #کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء #الهی که روی دیوار نصب شده بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_یکم مجید در را بست و من با عجله #پاکت را برداشتم و ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: "عبدالله! ما #حالمون خوبه! جامون هم #راحته! نگران نباش!"
و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضی اش کنم و #راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با #مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از #دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:
"سلام عبدالله جان! نه، #نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سر #فرصت برات توضیح میدم! #جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!"
و به نظرم عبدالله بابت دیشب #عذرخواهی میکرد که به آرامی #خندید و گفت: "نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر #الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الهه ای! #هنوزم تو برای من مثل برادری!"
و لحظاتی مثل #گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله #راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی #مجید همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته #پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید #احمد را کناری کشید و آنقدر #اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت #قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت.
آخر شب که به خانه #خودمان بازگشتیم، آرامش #عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها #میخواستیم سرمان را #آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریه ای در خانه بود که هر #لحظه از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و #هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش #جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه #پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب میخواستیم در خانه ای که خدا به دست یکی از #بندگانش بی هیچ منتی به ما #بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" چشمهایمان را #بسته و با #خیالی خوش خوابیدیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_پنجم خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتانش با تار و پود #فرش بازی میکرد و میدیدم جگر #مامان_خدیجه برایم #آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند.
چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از #نگرانی حالم پَر پَر میزد که #آسید_احمد هم تپشهای قلب عاشقش را #حس کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!"
هنوز #دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای #لرزانم را از زیر #چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان #بیصدا گریه میکردم و دیگر #نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه #لیوان آب بیار!"
و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه #جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت #آشپزخانه رفت و برایم لیوانی #آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و #اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
اصرار میکرد تا ذره ای #آب بخورم و من فقط میخواستم #خودم به همه چیز #اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به #چشم آسید احمد نیفتد و اشک #چشمم بند نمی آمد که میان
گریه های مظلومانه ام با صدایی #لرزان شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه #اهل_سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..."
و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر #اهل_سنتم آمد که به یک #وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی #عقب_تر رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای #خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم #ازدواج کردیم و تو همون طبقه #زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..."
و همه چیز از جایی #خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی #لبریز حسرت ادامه دادم:
"تا اینکه بابام با چند تا #تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت #اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا #زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای #نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که #آهی کشیدم و ناله زدم:
"به یکی دو ماه نکشید که مادرم #سرطان گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر #نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا #وهابیان. از اون روز #مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!"
که بلاخره سرم را #بالا آوردم و به پاس صبوریهای #سختش در برابر #نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و #مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی #عذاب کشید! بابا از عشق نوریه #کور و #کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه #وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_یکم من هم میدانستم همه امور #عالم بر اراده #حکیمانه پرو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوم
#مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به #نخلستان رفته و محمد #حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و #امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر #لب زمزمه زد: «آقا مجید! #شرمندم!»
و به قدری #خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را #فشرد و با گفتن «دشمنت #شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر #خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل در خانه معطل شدیم تا بلاخره غليان #احساس مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به #اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
#محمد از سرگذشت دردناک #من و مجید در این چند ماه #خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش #عذرخواهی کند که عطيه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما #شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با #شما کردیم، خوردیم!»
نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که #گمان
می کنند آتش آه من دامان زندگی شان را #گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به #نفرین برادرم باز نکرده ام که #صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطيه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش وزن داداشم، #تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!»
عبدالله در سکوتی #غمگین سرش را #پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل #محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تویه #شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم #شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و #ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!»
ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ #بزرگواری نجیبانه #مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه #برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که #فکر نمیکردم چه #بلایی داره سر خواهر پا به ماهم میاد...»
و شاید دلش بیش از همه برای #تلف شدن #طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا #شرمندم! وقتی #عبدالله خبر آورد این بلا سربچه ات اومده، جیگرم برات #آتیش گرفت! ولی از ترس بابا #جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب #خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بی غیرت! چرا به داد #خواهرت نمی رسی؟ ولی من بازم سر غیرت نیومدم!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_یازدهم
ناله مردم آنچنان به گریه #بلند شده بود که صدای سید احمد به سختی #شنیده می شد، مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی(ع) قسم دادم، پس چرا #حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم #شکسته و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به #قصد آمرزش گناهانم به حق امام على من قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و #ناله با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می برد.
حالا دل مردم همه #دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم، قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از رد پای اشک پر شده بود، دستانم را به سوی #آسمان بلند کرده و گوشم به نوای #آسید احمد بود:
«حالا این قرآن ها رو روی #سرتون بگیرید. یعنی #خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی #خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرت، #محبت علی که تو دلته با دو تا یادگار پیامبر اومدی در خونه خدا! پس بسم الله...، بک یا الله...»
و چه آشوب شیرینی به #جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق #اولیایی که بهترین #بندگانش بودند، عاشقانه #قسم میدادم: «به محمد...بعلی... فاطمه... بالحسن... بالحسین...»
همچون سال گذشته، #چشم طمع به اجابت #دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه #شیدایی مجید، از این #مناجات عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان #نورانی از اوج آسمان به #اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را #باور می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام #علی چه دلی از من برده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به #پای پدری پرمهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم.
هرچند هنوز نمی توانستم #دردهای دلم را با روح #بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند #پیچیده نرسیده و هنوز #جرأت نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سوم بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهارم
ساعتی به بی قراری های #مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در #سکوتی تلخ و #پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به #مجید کردم و با صدایی که #هنوز بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت #مسیح حسین؟» با سؤال من مثل این که از #رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت #علی_اصغر هم مثل #حضرت_عیسی تو گهواره حرف زده؟»
و #ناخواسته و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که #اینبار نه از غصه حوریه که به عشق #دردانه امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب #زمزمه کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری #انجام داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...»
و دیگر #نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی #عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای #شهادت طفل #شیرخوار امام حسین(ع) را قبلا شنیده
بودم، ولی هرگز #چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای #حوریه که به احترام #جانبازی حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و #حلقه بیرمق اشکم #دوباره جان گرفت.
هرچند نتوانسته بودم #مادر شوم، اما به همان #هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم #تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای #مادر حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه #داغی به دلش میگذارد و #خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت #سخت و سنگین را در راه خدا #صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی #بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و #آهسته مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر #قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟»
که #باور کرده بودم خدا #بندگان عزیزی دارد که به #حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا #چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت #کریمانه_اش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی #سبز کند! در برابر لحن #معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...»
و من دیگر #جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم #نمیتوانستم همچون #شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه #یکه_تازی کنم که تنها آرزویش از #دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهارم ساعتی به بی قراری های #مادرانه من و غمخواری های ع
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_پنجم
چیزی به اذان #ظهر نمانده و مشغول تهیه #نهار بودم که موبایل مجید به #صدا در آمد. از پاسخ #سلام و احوالپرسی اش فهمیدم #عبدالله است و همچنان که #پیاز را در روغن تفت می دادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای #مجید هر لحظه آهسته تر می شد و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از #آشپزخانه بیرون آمدم.
#مجید کلافه دور اتاق می چرخید و با کلماتی کوتاه، #پاسخ صحبت های طولانی عبدالله را می داد که بلاخره #خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم: «چی شده؟» به سمتم که چرخید، رنگ از #صورتش پریده بود و لبهایش #جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج #اضطرابم را نشانش دادم: «چی شده مجید؟ چرا حرف نمی زنی؟»
موبایلش را روی #مبل انداخت و می خواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته #تکرار کرد: «چیزی نشده...» در برابر نگاه وحشتزده ام روی #مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی #خش افتاده بود، آغاز کرد: «عبدالله
بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان #سربازی باهاش رفیق بوده، په خبری از ابراهیم بهش داده ...»
و تا نام #ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه #چیزی بپرسم، خودش خبر داد : «ابراهیم رو موقع ورود به #ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل این که می خواسته #قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. #عبدالله زنگ زده بود که #خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.»
دیگر نتوانستم #سرپا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از #ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «ابراهیم که رفته بود #قطر، ترکیه چی کار می کرده؟»
و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس #بلندی کشید و پاسخ داد: «نمیدونم. عبدالله هم #گیج بود، تازه برای امشب #بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره ...»
و هنوز #حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی #سوال کردم: «حالا چی میشه؟ زندانی اش میکنن؟» از روی تأسف #سری تکان داد و گفت: «نمیدونم الهه جان! بلاخره می خواسته غیرقانونی وارد کشور بشه.»
و می دید رنگ از #صورتم پریده و دستانم #آشکارا می لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه! چرا انقدر #هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره به خبری #ازش شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور #خودمونه!»
زبانم #بند آمده و نمی توانستم چیزی بگویم که از آنچه می ترسیدم به #سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی #قطر شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل #نگران لعیا و برادرزاده عزيزم بودم که با پریشانی پرسیدم: «لعیا هم خبر داره؟» و مجید با ناراحتی پاسخ داد: «نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که #لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊