شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتم در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنها
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتم
خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سالم کردیم و او با اخمی #لبریز از محبت، اعتراض کرد: "علیک سلام! نمیگید من دلم شور می افته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!" در برابر نگاه #پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: "صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم #خونه نیس! هرچی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!"
تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: "شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود." به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با #خوشرویی عذرخواهی کردم: "ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!" از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: "از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از #خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم #خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟"
شرمنده از #عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی #جلو آمد و گفت: "تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر #نگران بشید!" سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد: "مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم."
مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست #مادر را گرفتم و گفتم: "حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!" سری جنباند و گفت: "نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم."
به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و #همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: "مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟" و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: "چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش #زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم."
سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: "این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!" تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به #اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد.
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که #چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: "ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این #نخلستونها جون میکَنیم!" مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: "باز چی شده مادرجون؟"
و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: "بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با #حاج_صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!" مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر #اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: "خُب مادرجون! حتماً مشتری #بهتری پیدا کرده!"
و این #حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد: "مشتری بهتر کدومه؟!!! چندتا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای #نخلستونها رو یه جا پیش خرید میکنن!" چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و #مادر متوجه نشوند، گفت: "الهه جان! من خسته ام، میرم بالا."
شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش #معذب بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: "محمد چی میگه؟" لبی پیچ #داد و گفت: "اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!"
مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شد، ولی گلایه های ابراهیم #تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: "ابراهیم جان! تو که میدونی #بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!" و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: "ابراهیم! مامان #حالش خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره..."
ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: "دل درد مامان #خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!" و با #عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_هشتم پدر زیر #لایه_سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدال
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_نهم
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد #تهران خوش آمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک #رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان #موفق برای مادر باشد.
در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر #خدا را خوانده و هر #سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم #طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش #دل_بسته بودم.
مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه #هواپیما به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد، باز به #سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و #لاغری بیمار گونه اش را بیشتر به رخم میکشید.
سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا #بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای #ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را #جلب کرد.
مرد جوانی با رویی #خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید #معرفی اش نمود: "آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با #خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: "پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم #بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم."
سپس سرش را به نشانه #احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: "مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب #خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: "تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد.
مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: "مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب #عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟" و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: "اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این #بنده_خدا بود. خدا خیرش بده!"
مجید خندید و گفت: "آخه واقعاً ما با هم مثل #برادریم. حالا إن شاءالله سر عروسیش جبران میکنم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دوم از روی #تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سوم
نماز مغرب را خواندم و با یک بسته #ماکارونی که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن #مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در #سوریه بود. همانهایی که خود را #مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای #اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند.
از این همه ظلمی که پهنه #عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و #سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را #خاموش کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دلمردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور #مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند #قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود.
هرچه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در #قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و #بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی مهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم.
دختری همچون من که از روز #نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب #اهل_تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه #شیعیان دست به دعا و #توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را #فراموش نکرده بودم.
شعله زیر غذا را #خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله #غذا را که از دستم گرفت، #شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: "الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم."
لبخندی زدم و با #خوشرویی جواب دادم: "تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که #زحمتی نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" #وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به #تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به #اتاق گذاشتم.
کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم #سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن #مجید، از جا بلندم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_دوم حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_سوم
نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، #بند آمده بود که حاج آقا به سمت #مجید آمد، هر دو #دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به #شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق #عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
"پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به #باب_الحوائج، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب #مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!"
به نیمرخ #سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به #عشق امامش #طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق #شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به #حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به #عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت #کریمانه_ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد.
حاج آقا #متوجه شده بود من و مجید همچنان #معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به #شوخی پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده #خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این #ساک فقط چند دست #لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو #انبار همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم."
و حاج آقا با #خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس #امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون #خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، #تشریف ببرید اون طرف!"
که #همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این #بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و #مجید کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره #جرأت کردیم تا از میان #گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم.
خانه ای با فضایی مطبوع و #خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و #پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی #ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود.
در خانه ای به این #زیبایی و دل انگیزی، خبری از #تجمل نبود و همه اسباب #اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و #کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء #الهی که روی دیوار نصب شده بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_سوم نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_چهارم
حاج آقا، مجید را با خودش به #ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین #ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر #سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم #لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود.
حاج خانم هم با #خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به #صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با #نگرانی سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از #شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و #سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به #چشمانم نگاه کرد.
در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در #چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر #جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم #خوبه." ولی حاج خانم با تجربه تر از #آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و #چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ #ساده را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل #مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم #کمکت کنم!"
و آنچنان #مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش #مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان #گریه نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای #نخستین بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست #دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام #دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی #مرده به دنیا اومد..."
دختر جوان از #تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و #مهربان حاج خانم از #اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی #مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این #دلداریهای بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در #آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی #مادرم را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا #گریه میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!"
و باز از همه دردهای دلم #خبر نداشت که در این مدت چقدر #مصیبت کشیده و چقدر نیش و #کنایه شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق #قلب غمدیده ام #گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون #مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف #شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد.
سرِ #سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت #تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه #محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و #شربت آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه #دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری #راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی #مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب #مادری کند.
میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر #نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای #همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در #آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی #دلچسب و گوارا نوش جان کنیم.
پس از صرف #شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان #تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، #سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی #خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در #اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را #مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند.
هر چند هنوز هم درک این پیوند #پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و #باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده #پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به #احترام فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ #استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت #مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان #تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_نهم کار چیدن وسایل #خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما ج
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتادم
صدای "یا الله!" #آسید_احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد. #نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر #لفظ "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت #راحت باشد.
من و مجید گرچه به یاد #تلخی و سختی این همه #مصیبت همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با #خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:
"ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که #بهتون ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من #تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو #خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون #پسرم بود، از امروز دست شماس!"
سپس به صورت #مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و #زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این #وضعیت نمیتونی #برگردی سر کارِت..."
نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم #منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با #مهربانی ادامه داد: "البته کارهای #سبکتری هم هست که خیلی #اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه #استراحت کنی تا إن شاءالله بهتر شی!"
سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به #محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با #ناراحتی زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه #مرد هیچی #سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به #خدا باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای #آزمایش میکنه!"
از جدیت کلامش، #قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم #مجید هم کمی #مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب #پیراهنش درآورد، مقابل #مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی #تَشر زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم #چیزی خواستی به خودم بگو!"
زبان من و #مجید بند آمده و نمیدانستیم چه #پاسخی بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش #بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این #خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
من و مجید مثل اینکه از #خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از #جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در #پاشنه در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه #مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!"
و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به #چهارچوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به #سمت من چرخاند و با #مهربانی صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه #شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که #قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊