eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #نامحرم #فصل_چهاردهم #قسمت_دوم در سال هاي اولي که موبايل آمده بود براي دوستان
📖 خوب آن ايام را به خاطر دارم. اردوي خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بايد پيگير برنامه هاي تداركاتي اين اردو باشي. اما مربيان خواهر، كار اردو را پيگيري ميكنند، فقط برنامه تغذيه و توزيع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نكن. من سه وعده در روز با ماشين حامل غذا به محل اردو ميرفتم و غذا را ميكشيدم و روي ميز ميچيدم و با هيچ كس حرفي نميزدم... شب اول، يكي از دختراني كه در اردو بود، ديرتر از بقيه آمد و وقتي احساس كرد كه اطرافش خلوت است، خيلي گرم شروع به سلام و احوالپرسي كرد. من سرم پايين بود و فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اينكه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب ديگري گفت و خنديد و حرف هايي زد که... من هيچ عكس العملي نشان ندادم. خلاصه هربار كه به اين اردوگاه مي آمدم، با برخورد شيطاني اين دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفيق داد که واکنشي نشان ندادم. در بررسي اعمال، وقتي به اين اردو رسيديم، جوان پشت ميز به من گفت: اگر در مكر و حيله آن زن گرفتار ميشدي، به جز آبرو، كار و حتي خانواده ات را از دست ميدادي! برخي گناهان، اثر نامطلوب اينگونه در زندگي روزمره دارد... يكي از دوستان همكارم، فرزند شهيد بود. خيلي با هم رفيق بوديم و شوخي ميكرديم. يكبار دوست ديگر ما، به شوخي به من گفت: تو بايد بروي با مادر فلاني ازدواج كني تا با هم فاميل شويد. اگه ازدواج كنيد فلاني هم پسرت ميشود! از آن روز به بعد، سر شوخي ما باز شد. اين رفيق را پسرم صدا ميكردم و... هر زمان به منزل دوستم ميرفتيم و مادر اين بنده خدا را ميديديم، ناخودآگاه مي خنديديم. در آن وادي وانفسا، پدر همين رفيق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهيدي كه ما در مورد همسرش شوخي ميكرديم. ايشان با ناراحتي گفت: چه حقي داشتيد در مورد يك زن نامحرم و يك انسان اينطور شوخي كنيد؟ ادامه دارد.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #باغ_بهشت #فصل_پانزدهم #قسمت_دوم همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام
📖 من بر روي چمن ها دراز كشيدم. گويي يك تخت نرم و راحت و شبيه پر قو بود. بوي عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صداي شرشر آب رودخانه به گوش مي رسيد. اصلا نميشود آنجا را توصيف كرد. به بالاي سرم نگاه كردم. درختان ميوه و يك درخت نخل پر از خرما را ديدم. با خودم گفتم: خرماي اينجا چه مزه اي دارد؟ يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند كردم و يكي از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم. نميتوانم شيريني آن خرما را با چيزي در اين دنيا مثال بزنم. در اينجا اگر چيزي خيلي شيرين باشد، باعث دلزدگي ميشود. اما آن خرما نميدانيد چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. ديدم چمنها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنيا كنار رودخانه ها، زمين گل آلود است و بايد مراقب باشيم تا پاي ما كثيف نشود. اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند بلور زيباست! به آب نگاه كردم، آنقدر زلال بود كه تا انتهاي رود مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم. اما با خودم گفتم: بهتر است سريعتر به سمت قصر پسر عمه ام بروم. ناگفته نماند. آن طرف رود، يك قصر زيباي سفيد و بزرگ نمايان بود. نميدانم چطور توصيف كنم. با تمام قصرهاي دنيا متفاوت بود. چيزي شبيه قصرهاي يخي كه در كارتون هاي بچگي ميديديم، تمام ديوارهاي قصر نوراني بود. ميخواستم به دنبال پلي براي عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم ميتوانم از روي آب عبور كنم! از روي آب گذشتم و مبهوت قصر زيباي پسر عمه ام شدم. وقتي با او صحبت ميكردم، ميگفت: ما در اينجا در همسايگي اهل بيت هستيم. ما ميتوانيم به ملاقات امامان برويم و اين يكي از نعمت هاي بزرگ بهشت برزخي است. حتي ميتوانيم به ملاقات دوستان شهيد و شهداي محل و دوستان و بستگان خود برويم. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #حق_الناس و #حق_النفس #فصل_نوزدهم #قسمت_دوم يكي دو سال بعد، خبردار شدم اين پي
📖 و اما يكي از مواردي كه مردم نسبتاً به آن دقت کمتري دارند، حق الله است. ميگويند دست خداست و اِن شاءالله خداوند از تقصيرات ما ميگذرد. حق الناس هم که مشخص است. اما در مورد حق النفس يعني حق بدن، تقريباً حساسيتي بين مردم ديده نميشود! گويي حق بدن را هم خدا بخشيده! اما در آن لحظات وانفسا، موردي را در پرونده ام ديدم كه مربوط به حق بدن (حق النفس) ميشد. در روزگار جواني، با رفقا و بچه هاي محل، براي تفريح به يكي از باغهاي اطراف شهر رفتيم. كسي كه ما را دعوت كرده بود، قليان را آماده كرد و با يك بسته سيگار به سمت ما آمد. سيگارها را يكي يكي روشن كرد و دست رفقا ميداد. من هم در خانه اي بزرگ شده بودم كه پدرم سيگاري بود، اما از سيگار نفرت داشتم. آن روز با وجود كراهت، اما براي اينكه انگشت نما نشوم، سيگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به كشيدن كردم! حالم خيلي بد شد. خيلي سرفه كردم. انگار تنگي نفس گرفته بودم. بعد از آن، هيچوقت ديگر سراغ قليان و سيگار نرفتم. اما در آن وانفسا، اين صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو كه ميدانستي سيگار ضرر دارد چرا همان يكبار را كشيدي؟ تو حق النفس را رعايت نكردي و بايد جواب بدهي. همين باعث گرفتاري ام شد! در آنجا برخي افراد را ديدم كه انسانهاي مذهبي و خوبي بودند. بسياري از احكام دين را رعايت كرده بودند، اما به حق النفس اهميت نداده بودند. آنها به خاطر سيگار و قليان به بيماري و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرايط، به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #یازهرا #فصل_بیست_و_سوم #قسمت_دوم خيلي ها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند. حق
📖 نكته ديگري كه آنجا شاهد بودم، انبوه كساني بود كه زندگي دنيايي خود را تباه كرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوري از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طريق معصومين براي شما فرستاده است، در درجه اول، زندگي دنيايي شما را آباد ميكند و بعد آخرت را مي سازد. مثلا به من گفتند: اگر آن رابطه پيامكي با نامحرم را ادامه ميدادي، گناه بزرگي در نامه عملت ثبت ميشد و زندگي دنيايي تو را تحت الشعاع قرار ميداد. در همين حين متوجه شدم كه يك خانم باشخصيت و نوراني پشت سر من، البته كمي با فاصله ايستاده اند! از احترامي كه بقيه به ايشان گذاشتند متوجه شدم كه مادر ما حضرت فاطمه زهرا (س) هستند.... وقتي صفحات آخر كتاب اعمال من بررسي ميشد و خطا و اشتباهي در آن مشاهده ميشد، خانم روي خودش را بر ميگرداند. اما وقتي به عمل خوبي ميرسيديم، با لبخند رضايت ايشان همراه بود. تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا (س) بود. من در دنيا ارادت ويژه اي به بانوي دو عالم داشتم. مرتب در ايام فاطميه روضه خواني داشتيم و سعي ميكردم كه همواره به ياد ايشان باشم. ناگفته نماند كه جد مادري ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا (س) به حساب مي آمديم. حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #تنهایی #فصل_بیست_و_ششم #قسمت_دوم چند روزي بعد از عمل، وقتي حالم كمي بهتر شد
📖 دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده. من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشي نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابي گرفتارش كرده بود. به همه التماس ميكرد تا كاري برايش انجام دهند. چند روز بعد، يكي از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود. لابه لاي صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالاي دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته و قبلا هم از اين كارها ميكرده. همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود. خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلاني رو ميگي؟ شما مطمئن هستي؟ گفت: بله، خودم بالا سرش بودم. اما خانواده اش چيز ديگه اي گفتند... ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #نشانه_ها #فصل_بیست_و_هفتم #قسمت_دوم اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همين
📖 من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سري به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصلي اش بخشيدم. شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلي از مواردي كه براي من پيش آمده، باور كردني نبود. بالبخند به خانمم گفتم : اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد. اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس شديدي در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهاي وحشتناكي ميشنيدم كه خيلي دلهره آور و ترسناك بود. اما اين مسئله اصلا در كنار مزار شهدا اتفاق نمي افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد. لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح هاي جمعه راهي مزار دوستان و آشنايان ميشدم. اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقتهاي اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاري جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت علیهم السلام هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #مدافعان_حرم #فصل_بیست_و_هشتم #قسمت_دوم آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر
📖 يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و... خلاصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم. جوادمحمدي، سيديحيي براتي، سجاد مرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاهسنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از اتاقهاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني. من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم... ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #توفیق_شهادت #فصل_سی_ام #قسمت_دوم در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فع
📖 اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسي نميشود. انسان بااخلاصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مييابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. مثالي بزنم تا بهتر متوجه شويد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم و گفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي. روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد! من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #ترک_تحصیل #قسمت_دوم بالاخره اون روز از راه رسید. موقع خوردن صبحانه، همون طور که سر
📖 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم. حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم خیلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود و بعدش باز یه کتک مفصل علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد. ادامه دارد.... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📝تجربه یکی از خوانندگان کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت بعد از چاپ این کتاب #قسمت_دوم چند ماه گذشت و من هم
📝تجربه یکی از خوانندگان کتاب بعد از چاپ این کتاب [خانم دکتر گفت:] از همکارانتان پیگیری کردم الان هم یکی دو ساعته توی خیابان ایستاده و منتظر شما هستم.... گفتم: با من چه کار دارید؟ گفت: این کتاب روال زندگی ام را به هم ریخت. خیلی مرا در موضوع معاد به فکر فرو برد اینکه یک روزی این دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پیر میشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟! درسته که مسائل دینی رو رعایت نمی کردم، اما در یک خانواده معتقد بزرگ شده ام. یک هفته بعد از خواندن این کتاب، خیلی در تنهایی خودم فکر کردم. تصمیم جدی گرفتم که توبه کامل کنم. من نمیتوانم گناهانم را بگویم اما واقعاً تصمیم گرفتم که تمام کارهای گذشته ام را ترک کنم. درست همان روز که تصمیم گرفتم، تصادف وحشتناکی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود دیدم! کاملا مشاهده کردم که روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملک الموت مهربان و بهشت و زیبایی ها را ندیدم! دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هیچکس با من مهربان نبود. من آتش را دیدم حتی دست بندی به من زدند که شعله ور بود. اما یکباره داد زدم من که امروز توبه کردم. من واقعا نیت کردم که کارهای گذشته را تکرار نکنم. ادامه دارد.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📝 پرسش و پاسخ در رابطه با کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍃 #قسمت_دوم 2⃣ آیا ممکن است انسانی در مدت سه دقیق
📝 پرسش و پاسخ در رابطه با کتاب 🍃 3⃣ چطور است بیشتر افرادی که تجربه نزدیک به مرگ داشته اند، فقط از عشق و پاکی و نور الهی حرف میزنند اما ایشان از بررسی اعمال می گوید؟ تفاوتی که ایشان با تمام کسانی که تجربه نزدیک به مرگ داشتند، در اعمال است. ایشان از دالان نور و.... خبری ندارد. ایشان می گوید که احتمالاً قرار به بازگشت من نبوده. برای همین است که حسابرسی اعمال را مشاهده کردم. شاید هم خدا میخواسته توسط ایشان تلنگری به ما بزند. اما تشابهی که در میان تمام این افراد است این بوده که بعد از بازگشت، فوق العاده انسانهای با محبتی شده و در راه رضای خداوند، خالصانه عمل کنند. این عشق الهی در کارهای تمام این افراد دیده می شود. نگارنده ی کتاب میگفت چند روز در محل کار ایشان حضور داشتم. هر کسی هر کاری داشت به ایشان مراجعه میکرد و او در راه انداختن کار مراجعین خیلی تلاش می کرد سربازها و کارکنان اداره خالصانه او را دوست دارند، چون او هم خالصانه برای همه فعالیت می کند. وقتی از او در مورد علت این همه تلاش سؤال کردم گفت: ما یک فرصت کوتاه داریم تا برای رضای خدا به بندگانش خدمت کنیم. شبیه این جمله را در خاطرات بیشتر تجربه کنندگان مرگ شنیده ایم. آنها انسانهایی میشوند که عشق به کار برای رضای خدا در تمام افعال آنها دیده می شود. البته در خاطرات ایشان هست که وقتی کاری عاشقانه و خالصانه برای خدا باشد ارزشمند است وگرنه... مانند ماجرای نجات یک انسان، کاری که نیت غیر خدایی پیدا کند ارزش خود را از دست میدهد. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🍃🕯🍃🕯🍃🕯 #حرکت_کاروان_اسراء_از_کربلا_به_شام #قسمت_دوم عصر عاشورا که غائله پایان یافت و امام حسین آخر
🍃🕯🍃🕯🍃🕯 وقتی که کاروان خواست راه بیفتد، تعبیری سید بن طاوس در لهوف آورده است: وَ قُلْنَ - نمی‌گوید زینب یا سکینه خاتون تنها فرمود، قُلْنَ یعنی زنان گفتند مثل اینکه به صورت یک تقاضای همگانی بوده - وَ قُلْنَ بِحَقِّ اللهِ الّا ما مَرَرْتُمْ بِنا عَلی‏ مَصْرَعِ الْحُسَینِ. گفتند: شما را به خدا قسم حالا که ما را به کوفه می‏برید خواهش ما این است که ما را از قتلگاه ببرید برای اینکه می‌خواهیم با عزیزان خودمان آخرین دیدار را انجام بدهیم. آنها این تقاضا را پذیرفتند. وقتی که اینها را آوردند از کنار شهدا عبور بدهند چشم اینها که به این اَبدان مطهر افتاد فریادشان بلند شد و همه خودشان را از روی مرکبها به روی زمین انداختند جز زین العابدین سلام الله علیه که بیمار بود و پاهای مقدسش را بسته بودند. یاالله...😞 هرکس عزیزی را در بغل گرفت، هرکسی کنار عزیزی از عزیزان خودش قرار گرفت. زینب (س) که هفت برادر و یک پسر در کربلا داده فقط یک عزیز و محبوب دارد. حال در میان آن شمشیر شکسته‏ ها، سنگها و کلوخها خدا می‏داند چه حالی دارد! گفت: گلی گم کرده‌ام می‏جویم او را به هر گل می‌رسم می‏بویم او را ◼️رفت و رفت تا بدن حسین (ع) را پیدا کرد و خودش را روی این بدن انداخت... اینجاست که نقل کرده‌اند زینب (س) شروع کرد به نوحه سرایی؛ یک نوحه سرایی کرد که دوست و دشمن گریستند، حتی همان جلادهای مأمور هم گریستند. صدایش را بلند کرد : بِابِی الْمَهْمومُ حَتّی‏ قَضی‏ بِابِی الْعَطْشانُ حَتّی‏ مَضی‏... حسین جان پدرم به قربانت که با لب تشنه جان دادی و یا دل داغدار از دنیا رفتی.😭💔 📲 منبع: نرم افزار استاد مطهری @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 🍃🕯🍃🕯🍃🕯
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف آیت الله العظمی نجفی مرعشی(ره) در مسجد سهله #قسمت_دوم به هر حال؛ مجلس نزدیک به دو ساعت طول ک
💠 تشرف آیت الله العظمی نجفی مرعشی(ره) در مسجد سهله (پایانی) ۶- در تعریف و تمجید از «شرایع الاسلام» مرحوم محقّق حلّی فرمود: تمام آن مطابق با واقع است مگر کمی از مسائل آن. ۷- تأکید فرمودند بر خواندن قرآن و هدیه کردن ثواب آن، برای شیعیانی که وارثی ندارند یا دارند و لکن یادی از آنها نمی کنند. ۸- تأکید کردند بر تحت الحنک را زیر حنک دور دادن و سر آن را در عمامه قرار دادن، چنان که علمای عرب به همین نحو عمل می کنند و فرمود: در شرع، چنین رسیده است. ۹- تأکید بر زیارت سیّد الشهداء «علیه السلام» ۱۰- پرسیدم: «نمی دانم آیا عاقبت کارم خیر است و آیا من نزد صاحب شرع مقدس رو سفیدم؟!» فرمود: عاقبت تو خیر و سعیت مشکور است و رو سفید هستی. گفتم: نمی دانم آیا پدر و مادر و اساتید و ذوی الحقوق از من راضی هستند یانه؟ فرمود: «تمام آنها از تو راضی اند و درباره ات دعا می کنند.» استدعای دعا کردم برای خودم که موفق باشم برای تألیف و تصنیف، و آن بزرگوار دعا فرمودند. در اینجا مطالب دیگری است که مجال تفصیل و بیان آن نیست. پس خواستم به خاطر حاجتی از مسجد بیرون روم، آمدم نزد حوضی که در وسط راه، قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد. به ذهنم رسید چه شبی بود و این سیّد عرب کیست که این همه با فضیلت است؟! شاید همان مقصود و معشوقم باشد! تا این مطلب به ذهنم خطور کرد، مضطربانه برگشتم و آن آقا را ندیدم و کسی هم در مسجد نبود. یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم و غافل بودم. مشغول گریه شدم و همچون دیوانه اطراف مسجد گردش می کردم تا صبح شد چون عاشقی که بعد از وصال، مبتلا به هجران شده باشد. این بود اجمالی از تفصیل که هر وقت آن شب به یادم می آید، بهت زده می شوم... منبع : برگرفته از کتاب شیفتگان حضرت مهدی (عج) - حاج آقا زاهدی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرّف آیت‌الله شیخ اسماعیل نمازی شاهرودی خدمت امام زمان(علیه السلام) #قسمت_دوم من به خاطر سفرهای
💠 تشرّف آیت‌الله شیخ اسماعیل نمازی شاهرودی خدمت امام زمان(علیه السلام) فردا صبح روز سوم، آب و بنزین هم تمام شد. همه وحشت‌زده و ناامید شده بودیم. من به عنوان روحانی کاروان و کسی که سفرهای زیادی به خانه خدا آمده بودم گفتم: این اصغرآقا بود که ما را به اینجا کشانید و گناه بزرگی را انجام داد. اما چاره‌ای هم نیست، بیاید همگی به امام زمان(علیه السلام) متوسّل شویم. اگر آن بزرگوار ما را از این بیابان هلاکت نجات بخشید، زهی سعادت و خوشبختی، اما اگر به فریاد ما نرسد همگی در این بیابان مُرده، طعمه حیوانات خواهیم شد. بیایید قبل از آن که بی حال شده و دست و پایمان بی‌رمق بیفتد، هرکس برای خود گودالی حفر کند و در آن گودال برود که اگر مرگ به سراغ ما آمد، در آن گودال‌ها جان بدهیم و حداقل بدن ما طعمة حیوانات نشود و با گذشت زمان، باد وزیده و شن‌ها را روی ما بریزد و در زیر شن‌ها مدفون شویم. همه مشغول شدند و هریک برای خود قبری کند و در این حال به حاجیان گفتم: جلوی قبر خود بنشینند تا به چهارده معصوم(علیهم السلام) توسّلی بجوییم و خودم شروع به خواندن دعای توسّل کردم. ابتدا به رسول خدا(صلی الله علیه وآله)، بعد به حضرت زهرا(سلام الله علیها) و سپس به سایر امامان(علیهم السلام)، وقتی به امام عصر(علیه السلام) رسیدم، روضه‌ای خواندم و گریه زیادی کردیم. در این حال الهام شدم که همه با هم «آقا» را با این ذکر بخوانیم: «یا فارس الحجاز أدرکنا، یا اباصالح المهدی ادرکنا، یا صاحب‌الزمان ادرکنا» همه با حال ناامیدی و گریه و زاری این ذکر شریف را تکرار می‌کردیم و آقا را صدا می‌زدیم. ادامه دارد.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف دانشمند یمنی/شیعه شدن عالِم زیدی با عنایت حضرت مهدی(عج) #قسمت_دوم دانشمند یمنی و پسرش پذیرفت
💠 تشرف دانشمند یمنی/شیعه شدن عالِم زیدی با عنایت حضرت مهدی(عج) (پایانی) گفتم: «چگونه سید امام عصر (علیه السلام) را به شما نشان داد؟!» پاسخ داد: «دوست من! هنگامی كه پس از نیمه شب از خانه خارج شدیم ما نمی دانستیم كه سید ما را به كجا می برد او از پیش و ما در پی او رفتیم تا به وادی السلام نجف وارد شدیم در آنجا و در همان نقطه ای كه به مقام ولی عصر (علیه السلام) مشهور است، آیت الله سید ابوالحسن ایستاد، چراغ را از مشهدی حسین گرفت و آنگاه دست مرا در دست خویش قرار داد و با هم وارد مقام شدیم در آنجا تجدید وضو كرد و در حالی كه پسرم سید ابراهیم خارج از مقام به كار او می خندید به نماز ایستاد. چهار ركعت نماز در آنجا خواند و آنگاه دست نیاز به بارگاه آن بی نیاز برد، نمی دانم چه گفت و چه زمزمه و نیایشی با آن بی نیاز كرد، همانقدر می دانم كه به ناگاه فضای آن مكان مقدس نور باران شد و من دیگر از خود بیگانه و از هوش رفتم.» پسرش سید ابراهیم افزود: «در این هنگام من خارج از مقام ایستاده و پدرم همراه سید ابوالحسن داخل آن مكان مقدس بودند كه پس از چند دقیقه صدای صیحه پدرم را شنیدم. به سویش شتافتم كه دیدم او غش كرده و آیت الله برای به هوش آمدن او شانه هایش را ماساژ می دهد. پدرم به خود آمد و گفت كه وجود گرامی امام عصر (علیه السلام) را دیده است و آن حضرت او را به مذهب خاندان وحی و رسالت مفتخر ساخته و بیش از این از ویژگیهای دیدار، سخن نگفت.» بدینسان بحرالعلوم یمنی آن عالم زیدی مذهب به وجود امام عصر (علیه السلام) ایمان آورد و به یمن بازگشت و چهار هزار نفر از ارادتمندان خویش را به مذهب شیعه هدایت ساخت و سال بعد با اموال فراوانی كه مریدان و دوستانش به عنوان خمس به او داده بودند، وارد نجف اشرف گردید و همه را به عنوان وجوهات به آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی تقدیم داشت. او پس از چند روز به یمن برگشت و چهار هزار نفر از مریدانش را شیعه دوازده امامی كرد. او تا آخرین لحظات بر عقیده سخت و استوار خویش پای فشرد و در قلمرو دعوت تبلیغی خویش از مرزهای فكری و عقیدتی و اخلاقی و انسانی مكتب اهل بیت (علیهم السلام) قهرمانانه مرزبانی كرد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_دوم جایی که اجاره کرده بودیم، یک انباری کوچک داشت که وسایلمان را داخلش گذاشته بودیم.
رفت و بچه را از بغل پدرش گرفت و بردش توی اتاق. دوتا پتو انداخت روی بچه تا گرم شوند. آمد بیرون و ایستاد دم در و به آن مرد عراقی گفت : برو زن و بچه هایت را بیاور اینجا. مافقط همینجا را داریم آن هم در اختیار شماست تا هر وقت که اینجا هستید. مرد خوشحال شد و رفت و با خانواده اش برگشت. تا نماز صبح نشسته بودیم دم در و با هم حرف می زدیم. گفت: می دانستی خدمت به زوار امام حسین (علیه السلام) کمتر از زیارت حضرت نیست؟ اِن شاالله خدا و حضرت بواسطه این زوار نگاهی هم به ما بکنند و راه برایمان باز شود. آن شب هم گذشت؛ شب بعد نشسته بودیم و با بچه ها حرف می زدیم. همه منتظر بازگشایی مرز بودند. هرکس چیزی می گفت. یکی پرسید: اگر مرز را باز نکنند با چه رویی برگردیم؟ ما به همه گفته ایم که برای زیارت می آییم و روی برگشت نداریم. کلی با هم گفتیم و خندیدیم. یکی از بچه ها گفت: اگر مرز باز نشد، بریم روستای ما و چند روز آنجا بمانیم تا همه گمان کنند رفته ایم کربلا!😅 [محمد] گفت : از آقا امیرالمومنین (علیه السلام) بخواهید و ایشان را به حق خانم زینب (سلام الله علیها) و جناب مسلم قسم بدهید تا مرز باز شود. چون حضرت روی این دو بزرگوار حساسیت ویژه ای دارند. اِن شاالله مرز باز می شود. من شک ندارم که به کربلا می رسیم.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_دوم از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح بهاری تنها صحنه آن شب
رمان ماشین‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدند و انگار هیچ‌کدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم: «آخه شیفت دارم!» و او با حاضر جوابی پاپیچم شد: «خب شیفتاتو عوض کن.» همیشه دلم می‌خواست محبتش را در آن شب غریب جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم ایران کاری انجام دهم که سرانجام راضی به رفتن شدم. نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشه‌ای می‌کشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا فلّوجه آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند. از فَلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز ایران سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی از دوران آشنایی‌مان در دانشگاه پزشکی بغداد برای همسرش ابوزینب می‌گفت. ابوزینب هنوز در حال و هوای جنگ و جهاد در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانی‌اش در نبرد با داعش می‌گفت و بین هر خاطره سینه سپر می‌کرد: «ایران که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!» از دریای آنچه او دیده بود، قطره‌ای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهاده بودم و در مرز ایران دیدم قیامت شده است. صدها خودروی حشدالشعبی با آمبولانس و بیل مکانیکی برای ورود به خوزستان صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با ابومهدی و حاج‌قاسم بود. تنها سه سال از آزادی فَلّوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، ابومهدی و حاج‌قاسم بودند که حتی از شنیدن نام‌شان کام دلم شیرین می‌شد. ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد ایران شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است. قرار ما شهر شادگان بود؛ جایی که خانه‌ها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن بودند. باید هر چه سریعتر کارمان را شروع می‌کردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، تمام امکانات درمانی‌مان را مستقر کردیم. چند روز بیشتر از سیلاب خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم. نزدیک نماز مغرب و عشاء، از کمر درد کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!» من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد: «مریضِ مرد نمی‌بینیم، نمیشه بیای تو!» ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر پاسخ به شیطنت همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد: «یکی از موکب‌های ایرانی برای شام دعوت‌مون کرده!» نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوش سفیدش را درآورد و با خنده پاسخ داد: «خدا خیرت بده! هلاک شدم از گشنگی!» تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد می‌شدیم و تمام حواسم به زیر قدم‌هایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد. دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار می‌کرد تا انگشتری را از او قبول کند. من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد: «این خانم خبرنگار شبکه العالمه. می‌خواست با حاج‌قاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمی‌خوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با سردار سلیمانی رو دادم!» و سؤالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید : «چرا مصاحبه نمی‌کنه؟» به سمت نورالهدی چرخید و در تمام این سال‌ها حاج قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد :«تو حاجی رو نمی‌شناسی؟ از هرچی که بخواد بزرگش کنه، فرار می‌کنه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند : «دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!» نگاهم چرخید و باورم نمی‌شد سردار سلیمانی را می‌بینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت. خانم خبرنگار هم به آنچه می‌خواست رسیده بود که هیجان زده به طرف سردار رفت و پاسخ داد : «هرچی در حق این مردم باید گفته بشه، بگید!» سردار سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و حاج قاسم شروع به مصاحبه کرد. در این سال‌ها در عراق و فلّوجه از سردار سلیمانی زیاد شنیده و آنچه می‌دیدم فراتر از همه آن‌ها بود که یک ژنرال نظامی با آن‌همه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت... 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) #تعریف_کن_اسماعیل #قسمت_دوم اسبِ اسماعیل به تاخت رفت و از بیابان
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) اسب ها به او رسیدند. دو نفر از آن ها جوان، یک نفرشان پیرمرد و یک نفر دیگر میان سال بود. مردِ میان سال چهره ای مهربان و خوش رو داشت. مردِ پیرمرد در دست خود نیزه ی بلندی داشت و آن دو جوان، همراه خود شمشیر داشتند. مردها سلام کردند. اسماعیل جواب داد و با احتیاط به مردان غریبه خیره شد. مردِ مهربان پرسید : فردا نزد خانواده ات می روی؟ اسماعیل بی آن که فکر کند، گفت : بله آقا! مرد پرسید : جلوتر بیا تا آن زخمی را که اذیتت می کند، ببینم! اسماعیل جا خورد. این پا و آن پا کرد. کسی در دلش گفت : برو جلو! عجله کن! بی معطلی جلوی اسب او رفت. مرد از روی اسب خم شد. اسماعیل بی آن که چیزی بپرسد، دشداشه ی (۱) خود را بالا زد و پارچه ی زخم خود را باز کرد. زخمِ سیاه نمایان شد. مردِ مهربان دست بر شانه ی اسماعیل گذاشت و با دستِ دیگر روی زخم را گرفت و آن را فشار داد. اسماعیل به خود لرزید. خون و چرکِ زیادی از زخمِ سیاه بیرون آمد. مردِ مهربان بر اسبش نشست. پیرمردی که در کنارش بود، شادمان گفت : رستگار شدی اسماعیل هِر قلی! اسماعیل که گیج و منگ بود، پارچه را بست و پیراهنش را پایین کشید. رنگش پریده بود. صدای قلب را می شنید. رو به پیرمرد کرد و پاسخ داد: اِن شاءالله همگی رستگاریم! ناگهان به خودش آمد. بیشتر به چهره ی پیرمرد نگریست و زیر لب گفت : این پیرمرد اسم مرا از کجا می داند؟ تا آمد چیزی بپرسد، پیرمرد گفت : این مردِ بزرگوار امام زمان توست! ادامه دارد.... ----------------------------- ۱) پیراهن بلند عربی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجروحیت جناب نویدی مقدم ⚔ درگیری بسیار شدید شد از هر سویی به طرفمان گلوله می‌آمد و‌ به اطرافمان اصابت میکرد و هر لحظه احتمال داشت گلوله به یکی از ما بخورد. 💠 به‌ هر حال با هر مکافاتی که بود خودم رو به نقطه‌ای رساندم. تقریبا دیواری به بلندی پنجاه سانتی‌متر بود که‌‌ ناچار شدم پشت آن دیوار سنگر بگیرم. 🔥 درگیری هر لحظه شدیدتر و سخت‌‌تر میشد، به حدی تیر اندازی بطرفم میشد که لحظه‌ای نمیتوانستم سرم را بلند کنم. آنسوی کوچه برادر امجدیان که اهل سنقر از توابع کرمانشاه و رضا توکلی که اهل ملایر‌ از توابع همدان بودند حضور داشتند و شرایط موضع آنها بهتر از جایی بود که بنده حضور داشتم. اسلحه انفرادی تیپ ژ.س بود. اسلحه ژ.س اسلحه‌ای بسیار خوب و قوی اما در تیراندازی‌های طولانی گیر آن بسیار زیاد است. حدود ساعت هشت صبح بود درگیری به اوج‌ خود رسیده بود. بنده دقیقا چند نقطه رو زیر نظر گرفتم بعد از دقایقی دیدم از آن نقاط بسمت موضع ما تیراندازی میکنند، در آن حین بود که صدایی از سوی برادر امجدیان و توکلی بلند شد... ✍رزمنده و گرامی جناب آقای @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره) #قسمت_دوم روزی متفکرانه در مسجد نشسته بودم.
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره) ابن مهزیار می گوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خدای تعالی به من تفضل فرموده است؛ لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن که وقت معین رسید. از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم؛ ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا می زند: یا ابا الحسن بیا. به طرف او رفتم. سلام کرد و گفت: ای برادر، روانه شو. و خودش به راه افتاد. در مسیر، گاهی بیابان را طی می کرد و گاه از کوه بالا می رفت. بالاخره به کوه طائف رسیدیم. در آن جا گفت: یا ابا الحسن، پیاده شو نماز شب بخوانیم. پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خواندیم. باز گفت: روانه شو ای برادر دوباره سوار شدیم و راههای پست و بلندی را طی نمودیم، تا آن که به گردنه ای رسیدیم. از گردنه بالا رفتیم؛ در آن طرف، بیابانی پهناور دیده می شد. چشم گشودم و خیمه ای از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلألویی داشت.... آن مرد به من گفت: نگاه کن. چه می بینی؟ گفتم: خیمه ای از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است. گفت: منتهای تمام آرزوها در آن خیمه است. چشم تو روشن باد. وقتی از گردنه خارج شدیم، گفت: پیاده شو که این جا هر چموشی رام می شود. از مرکب پیاده شدیم. گفت: مهار حیوان را رها کن. گفتم: آن را به چه کسی بسپارم؟ گفت: این جا حرمی است که داخل آن نمی شود، جز ولیّ خدا. مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم، تا نزدیک خیمه نورانی رسیدیم. گفت: توقف کن، تا اجازه بگیرم. داخل شد و بعد از زمانی کوتاه بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند....💔 ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم یقه ی پیراهنش را که از زیر پلیور سرمه ای رنگش بیرون زده بود، مرتب کرد
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم [حاج محمد] حدود ۱۰ سال سیگار می‌کشیدند. خودشان می گفتند نخ بعدی را با نخ قبلی روشن می‌کردند! من، هم به دود سیگار آلرژی داشتم و هم فکر اشتباهی داشتم و گمان می‌کردم سیگاری‌ها از نظر اخلاقی آدم‌های درستی نیستند. فکر می‌کردم حتما سیگاری‌ها باید فلان خصوصیت اخلاقی را هم داشته باشد. بعدا فهمیدم که چند نفر از علما و بزرگان هم سیگاری بوده‌اند. حاج محمد می‌گفت سیگار را به خاطر بد بودنش کنار نمی گذارم بلکه به خاطر شما کنار می گذارم و این دو تا از هم جداست. واقعا هم به این نتیجه رسیدند. به من قول دادند چون تنها شرط من برای ازدواج این بود که سیگار را کنار بگذارند. همه می‌گفتند این یک کار نشدنی است. مادرم خیلی ناراحت بود و گمان می‌کرد اصغرآقا هم کنار رفاقت با محمدآقا سیگاری می‌شود! ایشان سیگار را کامل گذاشتند کنار و گفتند خودم احساس می کنم این وبال گردن من شده و می‌خواستم آن را کنار بگذارم و یک انگیزه لازم بود که همین ازدواج است. نه تنها دیگر سیگار نکشیدند که بدشان هم می‌آمد و می گفتند وقتی به روزهایی که سیگار می‌کشیدم فکر می کنم، ‌از خودم هم بدم می‌آید! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف شاگرد شیخ حسنعلی نخودکی و قسم به حرمت فرش خانه پدر #قسمت_دوم در عرب
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف شاگرد شیخ حسنعلی نخودکی و قسم به حرمت فرش خانه پدر هنوز یک ساعت مانده بود به اذان صبح. دیدم خورشید طلوع کرد. آقا امام عصر از در روبروی قبله وارد شدند، به چه جلالتی؛ ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو.... من مبهوت. به قدری جلالت آن حضرت من را گرفت که از جایم نتوانستم بلند شوم. حتی نتوانستم سلام کنم. آمدند بالای سرم ایستادند. لبخندی زدند. سلام کردند. به لرزه جواب سلام را دادم. فرمودند: چه می‌خواهی؟ به حرمت فرش خانه پدرم هر چه بخواهی به تو می‌دهم امشب. من گریه کردم. گفتم آقا من فقط سلامتی شما را از خدا می‌خواهم. گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم، چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. 😭 من دیگر چیزی نمی‌خواهم از خدا، سلامتی شما. تکرار کردند فرمودند: نه بخواه، من دارم به تو می‌گویم. هرچه بخواهی به حرمت زیارت جدم و مادرم و پدرم به تو می دهم. گفتم فقط سلامتی شما. مرتبه سوم فرمودند: بخواه، من به تو می‌گویم. گفتم فقط سلامتی شما. فرمودند: گدایی از کریم را بلد نیستی. تو از من نخواستی، اما من خودم به تو علم می‌دهم. گدایی در این خانه طرفه اکسیریست، گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد.... پایان🌹 🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/کلاس درسی با حضور امام زمان (عج) #قسمت_دوم من ساکت شدم و درباره سخن او فک
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/کلاس درسی با حضور امام زمان (عج) (آخر) وقتی که بحث تمام شد به او گفتم: از کجا به حله آمده اید؟ فرمود از بلد سلیمانیه. گفتم چه وقت حرکت کردید؟ فرمود دیروز خارج شدم در حالی نجیب پاشا سلیمانیه را فتح کرده و با شمشیر و قهر آنجا را گرفته و احمد پاشا پابانی را که در آنجا سرکشی میکرد را برکنار نمود و و بجای او عبدالله پاشا برادرش را نشاند. والد مرحوم قدس سره گفت من از خبر او متحیر شدم و اینکه این فتح و خبر به حکام حله نرسیده و به ذهنم نرسید که از او بپرسم چگونه دیروز راه افتاده و اکنون به حله رسیده در حالی که میان حله و سلیمانیه برای سوار تندرو بیش از ده روز راه است. آنگاه آن شخص امر فرمود یکی از خدام خانه را که برای او آب بیاورد. خادم ظرف را گرفت که آب از حب بردارد. او را صدا کرد و فرمود: با این ظرف آب نیاور. زیرا حیوان مرده ای درون آن است! خادم نگاه کرد و در آن چلپاسه ی* مرده ای دید. ظرف دیگری برداشت و برایش آب آورد. پس از نوشیدن آب از جا برخواست که برود. من نیز به احترام او برخواستم. مرا دعا کرد و رفت. زمانی که از خانه بیرون رفت به گروهی که در آن مکان بودند گفتم چرا خبر او را در فتح سلیمانیه انکار نکردید؟ گفتند چرا خودت انکار نکردی؟ پس حاجی علی سابق الذکر مرا به آنچه در راه واقع شده بود خبر داد و جماعت اهل مجلس به آنچه در غیاب من از خواندنش در آن مسوده و تعجب کردن از فروعی که در آن بود واقع شده بود خبر دادند. والد فرمود: به آنها گفتم جستجو کنید ولی گمان نمی کنم که او را بیابید. و الله او صاحب الامر روحی فداه بود. آن جماعت در طلب آن جناب متفرق شدند ولی اثری از او نیافتند. سپس فرمود ما تاریخی را که در آن روز از فتح سلیمانیه خبر داد را ثبت کردیم. و بشارت خبر آن پس از ده روز به حله رسید. 📚 منبع: کتاب عبقری الحسان. ج ۲، ص۹۲ * چلپاسه : مارمولک @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان (عج)/ تشرف خادم حرم عسکریین با توسل به نرجس خاتون و شفای سرطان #قسمت_دوم آخرش
💠 تشرف خدمت امام زمان (عج)/ تشرف خادم حرم عسکریین با توسل به نرجس خاتون و شفای سرطان (آخر) "بعد، در خدمتشان رفتیم سرداب، سرداب عبادت، و مشغول عبادت شدند. جمله‌هایی دیگر حضرت فرمودند. مطالبی حضرت فرمودند که مطالب فراوانی است." سیدعدنان دو ساعت تقریبا خدمت حضرت بوده است. بعد حضرت به او می‌فرمایند برو کوت. وقتی به کوت رسیدی، من دومرتبه می‌آیم و خانومت شفا پیدا می‌کند. بعد از آن دو ساعت، دو مرتبه می‌رود کوت، دو مرتبه حضرت تشریف می‌آورند و خانومش شفا پیدا می‌کند. خوش به حالت که زنت شفا پیدا کرده است. چون سخت است بر یک مرد که ببیند زن جوانش، مثل شمع، دارد آب می‌شود … آنهایی که نوکری می‌کنید در دم و دستگاه امام حسین، دلتان را به این خوش کنید که این آقای سید عدنان به امام زمان عرض می‌کند که آقا من می‌ترسم و نگرانم. حضرت می‌فرمایند از چه؟ می‌گوید آقا تولیت عوض شده است و همین‌جور مدیران عوض می‌شوند. من می‌ترسم این توفیق خدمت حرم سامرا را از من بگیرند. جزو این کسانی که هی عوض می‌کنند، مرا هم بیرون بیندازند. حضرت می‌فرمایند: "کی جرائت دارد تو را بیرون کند‌ تا من نخواستم؟ کی جرائت دارد تو را بیرون کند؟ تو متوجه نیستی. چندبار حجت خدا، که من مهدی باشم، آمده‌ام نشسته‌ام با تو غذا خورده‌ام و تو متوجه نبوده‌ای. دوستت دارم، کی می‌خواهد تو را بیرون کند؟" انشاالله، امام حسین هم ما را بیرون نکنند. در تمام عمرمان، ازخیمه بیرون نکنند. از روضه بیرون نکنند. پایان🌹 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ عنایت امام زمان به خانم ملکه #قسمت_دوم پاسی از شب گذشت، هنوز زن بیچاره ن
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ عنایت امام زمان به خانم ملکه ملکه رویای مسرت بخش خود را بدینگونه شرح داد و گفت: در این هنگام با خوشحالی از خواب پریدم و احساس کردم نشاط روحی و لذت خاصی وجودم را فراگرفته است. سپس بی صبرانه در انتظار طلوع صبح نشست تا برای زیارت و توسل شرفیاب شود. خورشید بامداد چهارشنبه از افق سرزد و برای آن بانوی دردمند و نابینا گرمی شادی آفرین و نشاط انگیزی به ارمغان آورد. آن روز سوم ماه ربیع الاول سال یک هزار و سیصد و هفده هجری بود که ملکه با شوهرش همراه عده ی زیادی از زنان به راه افتادند. اما قبل از زیارت مرقد امیر مومنان علیه السلام به طرف خارج شهر حرکت کردند تا به جایگاهی که «مقام حضرت مهدی علیه السلام» گفته می شود مشرف شوند و توسل جویند. آنها دسته جمعی شهر را پشت سر نهادند و راهی مقام حضرت صاحب الزمان علیه السلام شدند. این مقام که داخل وادی السلام می باشد و بیرون نجف قرار گرفته دارای یک صحن و گنبد است و در آن محرابی است که به حضرت مهدی علیه السلام منسوب می باشد. وقتی به مقام رسیدند، ملکه به تنهائی وارد شد. میان محراب نشست و با حال عجیبی به توسل و دعا پرداخت. او سخت منقلب بود، از سوز دل ناله می زد، مثل ابر بهار اشک می ریخت، با صدای بلند گریه می کرد، آنقدر گریست و زاری نمود که بی حال بر زمین افتاد و از هوش رفت. زنان همراهش که از دور مراقب وی بودند و وضعش را نظاره می کردند، دورش را گرفتند و منتظر ماندند تا به حال طبیعی برگردد. ناگهان ملکه به هوش آمد و اطرافش را نگریست. او شفا یافته بود و همه جا را می دید. زن های عرب با مشاهده ی این کرامت هلهله کنان، غریو شادی برآوردند و مژده افشانی نمودند. ملکه گفت: وقتی از حال رفتم و بی هوش افتادم دو مرد بزرگوار را دیدم که نزد من آمدند. یکی از آندو سن بیشتری داشت. آن آقائی که سنش زیادتر بود جلو قرار داشت و آن دیگری که جوان بود پشت سر او ایستاده بود. او که سن بیشتری داشت رو به من نمود و فرمود: نترس، بیم نداشته باش. از ایشان پرسیدم: شما کیستید؟ فرمودند: من علی بن ابی طالب هستم و این شخصی که پشت سرم ایستاده، فرزندم مهدی است‌.... ادامه دارد.... 📚منبع: ملاقات در صاریا. سید جمال الدین حجازی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊