شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #عشق_یا_هوس #قسمت_هفتاد_و_پنجم مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم. حقیقت این بود
📖 #بدون_تو_هرگز
#پاسخ_یک_نذر
#قسمت_هفتاد_و_ششم
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم. وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد.
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه اما حقیقتا خوشحالم، بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید.
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن.
برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم، بی حال و بی رمق همون طوری ولو شدم روی تخت.
- کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم، بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی.
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم. چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد امرم رو به خدا می سپارم.
اما هر چه می گذشت محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت تا جایی که ترسیدم.
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
روز چهلم از راه رسید تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن، قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم.
- خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام. من، مطیع امر توئم. و دکمه روی تلفن رو فشار دادم.
همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم، بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم. تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی. (سوره شوری، آیه ۵۲)
و این پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود....
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #پاسخ_یک_نذر #قسمت_هفتاد_و_ششم اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به ت
📖 #بدون_تو_هرگز
#مبارکه_ان_شاءالله
#قسمت_هفتاد_و_هفتم(آخر)
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده. خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه. اما در اوج شادی یهو دلم گرفت.
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد. وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم بله، هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد هر دومون گریه کردیم از داغ سکوت پدر.
از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم:
- بابا کی برمی گردی؟ توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره، تو که نیستی تا دستم رو بگیری، تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم حداقل قبل عروسیم برگرد حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک، هیچی نمی خوام، فقط برگرد…😭
گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه می کردم. بالاخره زنگ زدم، بعد از سلام و احوال پرسی ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت. اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه.
بالاخره سکوت رو شکست.
- زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی، من سپردمت به علی همه چیزت رو، تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی.
بغض دوباره راه گلوش رو بست.
- حدود ۱۰ شب پیش، علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد. گفت به زینبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم، توکل بر خدا مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید.
- زینبم نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست جواب همونه که پدرت گفت، مبارکه اِن شاء الله.
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم. اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد. تمام پهنای صورتم اشک بود.
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم، فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت عروس و داماد هر دو گریه می کردن...
توی اولین فرصت، اومدیم ایران، پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن. مراسم ساده ای که ماه عسلش سفر ۱۰ روزه مشهد و یک هفته ای جنوب بود.
هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه، توی فکه، تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت…
پایان🍃
شادی روح شهدای گلگون کفن صلواتی ختم کنیم.🌹
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
رمان بدون تو هرگز.pdf
حجم:
876.5K
🔹نسخه pdf رمان #بدون_تو_هرگز
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌷 #شهید_زینال_حسینی قبل از حرکت برای پاکسازی میدان مین، استخاره میکرد و هر آیهای که میآمد، اول آن را بلند میخواند و بعد ترجمه و مقداری پیرامونش صحبت میکرد. به گفته «جعفر طهماسبی» از تخریبچیهای لشکر ۱۰؛ یکروز قبل از حرکت که قرآن را باز کرد، آیهای که آمد، در مورد نعمات بهشت بهخصوص «حور العین» بود؛ فقط آیه را خواند و ما منتظر ترجمه و توضیحات در موردش بودیم که آقا سید با جدیت فریاد زد: «بدو سوار شو دیر شد»
😁لذا بچهها شوخیشان گل کرد و گفتند "آقا سید بقیهاش رو نگفتی... حور العین هم یکی از نعمات الهی است."
🍃آنروز تا از پاکسازی میدان مین برگشتیم، بحث حور العین بود؛ البته بعضیها تفعل به شهادت زدند و گفتند این آیه یعنی اینکه یکی شهید میشود؛ اما آنروز همه سالم برگشتیم.
📸 جمعی از رزمندگان گردان تخریب لشکر ۱۰ مرداد سال ۱۳۶۴ بههمراه شهید زینال حسینی برای دوره آموزشی سخت به مریوان رفته بودند و در کنار آموزش، ماموریت پاکسازی بخشی از میادین مین در دشت پنجوین و ارتفاعات «لری» را هم انجام میدادند. «ماشاءالله نانگیر» و «جعفر طهماسبی» نیز در عکس، در کنار شهید زینال حسینی بوده و همچنین بالای وانت از سمت چپ نیز #شهید_مرتضی_ملکی»، #شهید_مهدی_کریمی، #شهید_علیرضا_طحانی، #شهید_مهدی_اسماعیل_پور و جانباز ۷۰ درصد #علی_کمیجانی درحال اعزام برای پاکسازی میادین مین دشمن هستند.
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام
عیدتون مبارک🎁🎉
خوبید؟ 😉🙃
به مناسبت هفته #دفاع_مقدس، داستانی واقعی رو تقدیم می کنم که قبلا از یکی جانبازان جناب آقای یدالله نویدی مقدم مطالبی گرفته شده و از امروز نشر داده میشه.
ایشون همسرشون هم از شهدای معزز هستند.
البته نکته ای رو هم باید اطلاع بدهم خدمتتون، به دلیل حادثه دلخراش قسمت جدید #سپر_سرخ، قسمت جدید به دلیل مناسبت عید فردا تقدیمتون میشه.
امیدوارم حال دلتون خیلی خوب باشه و برای منم دعا کنید که همچنان محتاج دعای ویژه شما هستم. 🌹
4.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هماکنون: خاطره رهبر انقلاب از روایت ترس یکی از رئیسجمهورهای شرکت کننده در اجلاس عدم تعهد
۱۴۰۳.۰۷.۰۴
#دفاع_مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 حاجت دارا توصیه میکنم این حکایت جالب از گره گشایی شهدا رو حتما گوش کنید...
التماس دعا
#دفاع_مقدس
#شهید_رجبعلی_ناطق
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی:
من اعتقادم اینه قله ی تربیت اخلاقی و دینی ما #دفاع_مقدس بود.
قله! یه بار دیگر هم من عرض کردم، شاید این حرف از منِ بیسواد کمتر قبول کنند اما من معتقد هستم، آن چیزی که دیدم، صحنه هایی که دیدیم و شما هم دیدید خیلیهاتون، معتقدم، #امام_زمان(عج) که ظهور بکنند، حکومتی که ایجاد می کنند، قله ی آن حکومت آن دوره بود که در دفاع مقدس ما در بخش ها و حالاتش اتفاق افتاد.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 خاطره حبیب و جانفشانی های رزمندگان #دفاع_مقدس
کمپوت هایی که همگی هدیه شدند...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃عقاید خاصی داشت. نماز شبش ترک نمیشد و حتی در دفترچه خاطراتش نوشته بود که خدایا من را از اینکه در نماز شب تعلل میکنم، ببخش.
🍃بسیار سربه زیر و آرام بود و فامیل و بستگان او را خیلی دوست داشتند. همیشه آرام صحبت میکرد، متواضع و کم رو بود و اگر کسی تکالیف شرعیش را به خوبی انجام میداد تشویقش میکرد.
🍃به پدر و مادرم احترام زیادی میگذاشت و روی این موضوع بسیار مقید بود، به خاطر همین پدر و مادرم نیز او را خیلی دوست داشتند.
🍃احمد طلبه حوزه علیه حضرت ولیعصر (عج) در خیابان سیروس و ساکن پونک تهران بود و در محضر شاگردان آیت الله امجدی بنابی درس میخواند. برادرش تعریف میکند:
🍃«قبل از اینکه به سمت طلبگی برود از همان دوران دبیرستان حال و هوای جبهه در سرش بود، طوری که واژهها توان وصف اشتیاقش را ندارند. شهادت مثل نوری او را در برگرفت.»
طلبه #شهید_احمد_عزیزی
خبرگزاری #دفاع_مقدس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی در دوران #دفاع_مقدس: هرگز حاضر نیستم پوتینم، تبدیل به کفش راحتی شود. لباسم، تبدیل به کت و شلوار شود. از خدا میخواهم که مرگم را در این لباس قرار بدهد.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊