eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_هشتم این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه #چ
💠 | دقایقی به نظاره و استخوانی اش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: "امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!" سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه اش چرخاندم و بی آنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: "امشب دست به دامن حضرت علی (ع) شو! إن شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!" برای لحظاتی به خیره ماندم و در جواب به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش کرده و امروز هم از صبح دلم را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار بود، با این تفاوت که برای ما تنها شب نزول قرآن و شب بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (علیه السلام) و توسل به اهل بیت پیامبر را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (ع) شفای مادرم را از درگاه خدا بگیرم! عبدالله رفته بود با مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی کرد و از من پرسید: "بریم الهه جان؟" وقتی پای تختش می ایستادم، دل کندن از صورت مهربان و سخت بود و هر بار باید با دلی خون، را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم کرد و ابراهیم و محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را سبک کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شانزدهم در پیش چشمانش که به #غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با
💠 | به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب غوغا به پا کرده که من هم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از پرسیدم: "مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (ع) نوه پیامبر (ص) هستن، سید جوانان هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس پوشیدن چه سودی داره؟" به عمق چشمان شاکی ام شد و با کلامی پرسید: "مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه نکردی؟" و شنیدن همین پاسخ کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به آمده و عتاب کنم: "یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیارفته، یکی میدونی؟!" و چه زیبا چشمانش در دریای غرق شد و به یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ تندم را داد: "الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!" با شنیدن کلام آخرش، درد در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به گشودم: "پس چرا امام حسین (ع) جوابمو نداد؟ چرا هرچی کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!" و آنچنان نفسم به افتاده و رنگ صورتم به سفیدی میزد که بی آنکه جوابی به سخنان بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را کمی بالا گرفت تا مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت نیس، تو رو خدا آروم باش!" از شدت حالت تهوع، آشوب در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و نگاهش آرامم نمیکرد و هرچه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک میریخت، غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: "چه خبره؟ درد داری؟" مجید با سرانگشتش، اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را کرد و پرسید: "جواب آزمایشش نیومده؟" و پرستار همانطور که به نگاه میکرد، پاسخ داد: "زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه." که مجید رو کرد و با صدایی که هنوز طعمی از داشت، توضیح داد: "آقای دکتر! شدیداً حالت داره، نمیتونه چیزی بخوره!" و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با پاسخ داد: "حالا جواب آزمایشش رو میبینم." و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل او بیِمهریام را تاب نمی آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان..." و نمیدانم چرا اینهمه و بدخلق شده بودم که حتی شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفدهم به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب #ت
💠 | دقایقی نگذشته بود که به همراه یکی از که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به رو به من گفت: "پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه گرفتی!" که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: "الحمدالله همه آزمایش ها سالم اومده!" سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: "خانمت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه." پیش از آنکه باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبهای ساحل، شده و همچون سینه خلیج فارس به افتاده است. گویی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت ، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: "الهه..." و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: "فقط آهن خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!" و با گفتن "شما دیگه مرخصید!" از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: "پس چرا انقدر حالش بده؟" پرستار همچنانکه را تکمیل میکرد، پاسخ داد : "خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه اش از ! باید حسابی تقویت شه!" سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: "باید حسابی هواشو داشته باشی." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊