شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_سوم نگاه متعجبش به چشمان #منتظر و مشتاقم خیره ماند تا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
خیابان منتهی به #امامزاده از اتومبیلهای پارک شده پر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله ای آمیخته به انوار نقره ای و #فیروزه_ای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت #حرم به گوشم میرسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: "مجید! من باید چی کار کنم؟"
و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: "یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟" سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: "مجید! من با خودم قرآن و کتاب #دعا نیاوردم!"
در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: "الهه جان! #کتاب که حتما تو حرم هست! منم با خودم #مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری #دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن..."
که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از #جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در #مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این #ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجهمان را جلب کرد. چند زن #سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای #نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم.
مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه #معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با #مهربانی صدایش کرد: "پسرم! بیا بشین! جا زیاده!"
در برابر لحن مادرانه اش، من و مجید دمپاییهایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی #حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست.
احساس #عجیبی داشتم که با همه بیگانگی اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که میخواست به آینده ای #روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: "مجید! دارن چه #دعایی میخونن؟" همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی میگشت، پاسخ داد: "دارن #جوشن_کبیر میخونن الهه جان!" و جمله اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: "این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46".
و با گفتن این جمله #مشغول خواندن؛دعا به همراه #جمعیتی شد که همه با هم زمزمه میکردند و حالا من به عنوان یک سُنی میخواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم.
سراسر دعا، #اسامی_الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب #نجات از آتش دوزخ میکردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، #تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخمهای دلم بود که به قلبم #آرامش میبخشید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_یکم
چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات #مادرم پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده #مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی #قلبم را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای #قفسه سینه ام منتشر شد.
با نگاه غمزده و #غبار گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی #لبریز از نفرت در چشمانم #شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی #سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش #فرار کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..."
و جمله اش به #آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم #کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد #اتاق که شدم در را پشت سرم #قفل کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم.
بعد از آن شب #نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر #چهره_اش پیر و پژمرده شده است. #سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً #خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از #فرصت پیش آمده #استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه #بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در #خانه احساس کردم. با سر #انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟"
چقدر دلم برای صدای #مردانه_اش تنگ شده بود، هر چند #مصیبت مرگ مادر و حس غریب #تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز #دلتنگی نمیگذاشت که همه #جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، #مظلومانه تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!"
حس #عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به #تپش افتاده و دیواره هایش از طوفان #خشم و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در #خودم مچاله شده بودم تا صدایش را #کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شانزدهم در پیش چشمانش که به #غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفدهم
به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب #تشیع غوغا به پا کرده که من هم #زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از #گلایه پرسیدم: "مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (ع) نوه پیامبر (ص) هستن، سید جوانان #اهل_بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس #مشکی پوشیدن چه سودی داره؟"
به عمق چشمان شاکی ام #خیره شد و با کلامی #قاطع پرسید: "مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه #گریه نکردی؟" و شنیدن همین پاسخ #شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به #جوش آمده و عتاب کنم: "یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیارفته، یکی میدونی؟!"
و چه زیبا چشمانش در دریای #آرامش غرق شد و به #ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ #طعنه تندم را داد: "الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث #دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
با شنیدن کلام آخرش، درد #عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به #شکایت گشودم: "پس چرا امام حسین (ع) جوابمو نداد؟ چرا هرچی #گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که #شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!"
و آنچنان نفسم به #شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی #مهتاب میزد که بی آنکه جوابی به سخنان #شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را کمی بالا گرفت تا #نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت #خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!"
از شدت حالت تهوع، آشوب #عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه #بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم #بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش #دعای_توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به #تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و #نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هرچه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک
میریخت، #طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: "چه خبره؟ درد داری؟"
مجید با سرانگشتش، #قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را #احضار کرد و پرسید: "جواب آزمایشش نیومده؟" و پرستار همانطور که به #لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: "زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه." که مجید رو #پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از #غم داشت، توضیح داد: "آقای دکتر! شدیداً حالت #تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!" و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با #خونسردی پاسخ داد: "حالا جواب آزمایشش رو میبینم."
و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی #بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل #عاشق او بیِمهریام را تاب نمی آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان..."
و نمیدانم چرا اینهمه #بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی #تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به #سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب #عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و #شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_دوم مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_سوم
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان دشت #عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها #نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که #بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج #حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل #تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش #روشن شده و می فهمید چرا به یکباره #بی_تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از #عبدالله خواسته بود تا مرا به #ساحل بیاورد.
من هم که از زلال دلم آرزوی #دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و #ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین #صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش #سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم #اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل #آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به #زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام #مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای #دلش را برایم باز کند که بی آنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"الهه! نمیدونی چقدر دلم #میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از #پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات #حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط #میخواستم باهات حرف بزنم..."
و بعد آه #عجیبی کشید که #حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم #گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم #مانده بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت #رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو #فراموش کنم..."
و حالا #طعم تلخ بیمادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد #مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: "آخه من #باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم #بمیره..."
لیوان #شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا #ضجه_های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_هفتم از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هشتم
با صدایی که به سختی از لایه #سنگین بغض میگذشت، گفتم: "مجید! نوریه اومده که همه این خونه #زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این #خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!"
که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با #دلسوزی داد: "الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم #باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این #خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد."
از طعم تلخ #حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم #باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: "مجید! مگه نمیگی حاضری برای #راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این #خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!"
از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش #سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی #پاسخ داد: "هر جور تو میخوای الهه جان!" و من هم میخواستم #ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از #نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که #نگاهش کردم و زیر لب گفتم: "مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب #جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر #بیرون."
برای چند لحظه به #ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با #صدایی گرفته پرسید: "نمیخوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان #متعجبم با دل شکستگیِ #عجیبی ادامه داد: "مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم #بخون..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری #عتاب کردم: "مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این #وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_یکم مجید در را بست و من با عجله #پاکت را برداشتم و ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: "عبدالله! ما #حالمون خوبه! جامون هم #راحته! نگران نباش!"
و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضی اش کنم و #راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با #مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از #دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:
"سلام عبدالله جان! نه، #نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سر #فرصت برات توضیح میدم! #جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!"
و به نظرم عبدالله بابت دیشب #عذرخواهی میکرد که به آرامی #خندید و گفت: "نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر #الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الهه ای! #هنوزم تو برای من مثل برادری!"
و لحظاتی مثل #گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله #راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی #مجید همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته #پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید #احمد را کناری کشید و آنقدر #اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت #قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت.
آخر شب که به خانه #خودمان بازگشتیم، آرامش #عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها #میخواستیم سرمان را #آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریه ای در خانه بود که هر #لحظه از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و #هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش #جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه #پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب میخواستیم در خانه ای که خدا به دست یکی از #بندگانش بی هیچ منتی به ما #بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" چشمهایمان را #بسته و با #خیالی خوش خوابیدیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتادم ساعت از یازده #شب گذشته بود که مراسم #تمام شد و جز یک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
از چند ساعت پشت سر هم #کار کردن، #خسته شده بودم و روی مبل #نشستم که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با #محبت، از زحماتم تشکر کرد: "خیلی خسته شدی #الهه جان! دستت درد نکنه!"
و همانطور که روبرویم #نشسته بود، با کف دست چپش، #بازو و ساعد دست راستش را #فشار میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: "خیلی درد میکنه؟" لبخندی زد و با #خونسردی جواب داد: "نه الهه جان! چیزی نیس."
پلکهای بلندش از بارش بی وقفه اشکهایش #سنگین شده و آیینه چشمانش میدرخشید و #میدیدم هنوز محبت امام زمان(عج) در نگاهش
میجوشد که زیر لب #صدایش کردم: "مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان(عج) زنده اس، درسته؟"
از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته #اعتراف کردم: "آخه ما... یعنی اکثریت اهل #تسنن اعتقاد دارن که امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان #ظهورش برسه، به دنیا میاد."
گمان کرد میخواهم دوباره سر #بحث و #مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، #منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد #ارشاد داشتم، نه خیال #مباحثه و حقیقتاً میخواستم به #حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی #معصومانه سؤال کردم: "خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان(عج) حضور داره؟"
سپس مستقیم #نگاهش کردم و برای اینکه کتب #فقه و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی #منطقی توضیح دادم: "خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل #خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن."
و برای اینکه #منصفانه قضاوت کرده باشم، #تبصره_ای هم زدم: "البته از بین علمای اهل #سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان(عج) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن."
و حالا حرف دل خودم را زدم: "ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان(عج) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که #امشب شمه ای از عطر حضورش را #احساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش #عجیبی جواب داد:
"نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان #زنده هستن! خُب یعنی هیچ #وقت به این قضیه #فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه #فکر_کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!"
و من #قانع نشدم که باز #سماجت کردم: "خُب چرا همچین #حسی میکنی؟" که لبخندی #مؤمنانه روی صورتش #درخشید و با دلربایی جواب داد: "خُب حس کردم دیگه! #نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره #نگام میکنه!"
سپس از روی #تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: "یا مثلاً همون شبی که ما #اومدیم تو این خونه، #احساس کردم هوامون رو داره!" و به عمق #چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا #باور کنم چه میگوید:
"الهه! از وقتی که خدا آدم رو #خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها #دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آرومشون کنه! حالا از #حضرت_آدم که خودش #پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد(ص) هم همیشه بالا سرِ این #امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان(عج) چند سال قبل از قیام، تازه به #دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری(ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه #رحمت خدا باشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊