شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_سوم چشمان بیرنگ مادر #ثابت مانده و ردِّ خونریزی معده اش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در #آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: "تو بودی دیشب #جیغ میزدی؟" از اینکه صدای #ضجه_هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: "باز خواب مامانو میدیدی؟" با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای #دلداری_ام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت.
سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی #خواب_آلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به #آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به #مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت #خالصانه_اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم.
لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی #مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم #حدس بزنم که از #ضجه_های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من #عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن #قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟" سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن #مشکی به تن کرده است.
قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: "چرا مشکی پوشیدی؟" به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان #پرسشگرم پاسخ داد: "آخه امشب شب نوزدهمه!" تازه به خاطر آوردم که شب #ضربت_خوردن امام علی (ع) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در #سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند.
از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: "نه کاری ندارم! به سلامت!" و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها #حالی برایم نمانده و هر روز دل #مرده_تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم.
پشت #نرده_های آهنی بالکن به انتظارش می ایستادم و او پیش از آنکه از در حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوباره مان، #آرامبخش قلبهای عاشقمان میشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_دوم مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_سوم
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان دشت #عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها #نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که #بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج #حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل #تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش #روشن شده و می فهمید چرا به یکباره #بی_تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از #عبدالله خواسته بود تا مرا به #ساحل بیاورد.
من هم که از زلال دلم آرزوی #دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و #ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین #صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش #سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم #اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل #آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به #زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام #مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای #دلش را برایم باز کند که بی آنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"الهه! نمیدونی چقدر دلم #میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از #پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات #حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط #میخواستم باهات حرف بزنم..."
و بعد آه #عجیبی کشید که #حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم #گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم #مانده بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت #رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو #فراموش کنم..."
و حالا #طعم تلخ بیمادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد #مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: "آخه من #باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم #بمیره..."
لیوان #شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا #ضجه_های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊