شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_دوم گوشه اتاق در خودم #مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_سوم
غروب #آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن #رنجورم را از جا کَندم و برای #تدارک شام به #آشپزخانه_ای رفتم که هر گوشه اش خاطره #مادرم را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای #تلخم، غذا را تهیه کنم.
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن #مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب #سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده ام، #اخم کرد و پرسید: "مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش #قاطعانه جواب داد: "نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی #مشکوک پرسید: "باهاش حرف زدی؟" سری جنباندم و زیر #لب پاسخ دادم: "اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند #رضایت روی صورت پُر چین و #چروکش نشست و گفت: "خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا #چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر #غیظش را نیمه تمام گذاشت.
ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته #همیشه دور سفره شلوغ بود و #غیبت مادر کمتر به چشمم می آمد حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را #سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی #مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد.
من که نتوانستم #لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند #لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، #چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر #کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای #تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و رویِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر #برادری_اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل #تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: "امروز حالت بهتر بود الهه جان؟"
صورتش #غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من #دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر!" اکتفا کردم که پرسید: "از مجید خبر داری؟
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_پنجم تمام سطح #آشپزخانه از خُرده های ریز و #درشت شیشه پُ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_ششم
سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیمود و به سمت #یخچال رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به #تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان #پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا #نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب #قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی #خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت #محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز #دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، #مظلومانه گواهی دادم:
"مجید! بخدا این مال #من نیس! باور کن برای من، روز #عاشورا، روز شادی #نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای #محبت غرق شد، نگاه عاشقش به #سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی #شیرین داد: "میدونم الهه جان!"
و من که از رنگ پُر از اعتماد و #اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان #برایش درد دل میکردم: "اینو #نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً #قبولش ندارم! من اعتقادات #نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا #میترسم! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
اشک لطیفی پای #مژگانش نَم زده و صورتش به رویم #میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر #لب تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت #عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با #صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان #زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به #خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..."
مثل روزهای گذشته با یک #پیش دستی کوچک از #رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که #پزشکم تأکید کرده بود هر روز #صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی #شیرینی استفاده کنم تا دچار افت #قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد #خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد.
رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که #سجاده_اش را پهن کرد و به #نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز #پیراهن مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز #تعطیل هم برایش در پالایشگاه #شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل #عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش #مجلس عزا به پا خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نهم پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دهم
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و #حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت #سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش #خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر #تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
"راستش من بهش گفتم #دخترم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که #طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو #عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد."
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان #شیطان در دهانش چرخید که نه #فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و #آسمان به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم #راست میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو #راحت کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد #عقد کنی!"
دیگر تپشهای #قلبم را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات #مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، #مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب #تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش #جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن #عربی_اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
"عماد انقدر #خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد #دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو #دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل #سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!"
که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به #صفحه موبایل افتاد، #ذوق زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه #ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به #لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!"
و بعد صدای قهقهه خنده های #مستانه_اش با برادر #نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم #قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از #ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم #احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم #کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی #دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم از حرفم #ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم #ظالمانه پدر خودم #میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: "الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن #منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم."
و دریای متلاطم نگاهش به ساحل #عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: "شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی #انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟"
و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با #بغضی که #گلوگیرم شده بود، جواب دادم: "معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه #ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو میکردی! نه #کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایه ات رو از دست میدادی!"
و نمیدانستم با این کلمات #آتشینم نه تنها تقصیر این همه #مصیبت را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را #میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: "به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه #متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: "پشیمونی از اینکه به یه مرد #شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من این همه سختی میکشی، خسته شدی؟ #خیال میکنی اگه با یه مرد #سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات #بهتر بود؟"
و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم #دفاع کنم که از روی #تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:
"میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم #بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم #میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من #شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار #نمی_اومدن! همونطور که بابا رو #وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی می اُوردن تا فکرت رو #شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن.
مگه تو همین #سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل #سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی #نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه #زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره #وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم."
سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر #لب زمزمه کرد: "یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت #آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ #لباس چرکهای کنار اتاق رفت.
دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم #می_پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و #غرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به #آشپزخانه برگشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هفتم مجید #چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک #دلت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هشتم
نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعا
مجید است. به زحمت چشمانم را #گشودم و تصویر صورت #مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی #صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. #آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید.
کنار صورتش از ریشه موهای #مشکی تا زیر #گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی #شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد.
پای چشمان کشیده اش #گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی #صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش #کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک #پایش را پشت سر هم به #زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از #عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به #ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد.
هنوز محو صورت رنگ #پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر #لب اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش #خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این #حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود #منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.
سفیدی چشمانش از شدت #گریه به رنگ خون در آمده و باز #دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی #تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..."
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم #پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا #نفهمم چه دردی میکشد. از #تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش #سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..."
و دیدم که #نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از #غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از #مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم #هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..."
از حجم سنگین #بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های #قلبم را پیش صورت صبور و نگاه #مهربانش زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و #حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..."
و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! #شرط رو باختی، #حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل #تو بود..."
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از #گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن #دخترش بیقراری میکند که دیگر #ساکت شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هشتم نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعامجید است. به زحمت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_نهم
رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از #شدت درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان #بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، #جگرم آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..."
و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش #مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی #غریبانه راه گلویش را #بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من #سرت نیاد..."
و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت #زردش نه فقط #پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل #مجیدم را آتش زد.
به #سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم #نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و #صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند.
با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط #نگاهم میکرد و به پای حال زارم #مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام #توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا #میفهمم چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی #انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم #حسرت یه بار دیدنش به دلم موند..."
و حالا نغمه #نفسهایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای #مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، #خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی #الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..."
و نه تنها زبانش که دیگر #قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و #اینبار درد جراحت #پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر #لب نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، #اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش #پریده و همه بدنش میلرزید.
سرش را پایین انداخته و #چشمانش را در هم #کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که #انگار سوزش #زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی #پهلویش را گرفته، #انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم #خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده #صدایش زدم: "مجید! داره از #زخمت خون میاد!"
و به گمانم خودش زودتر از من #فهمیده و به روی خودش #نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی #شیرین پاسخ دلشورهام را داد: "فدای #سرت الهه جان! چیزی نیس." روی تخت #نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و #بیرمقم فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟"
و ظاهراً عبدالله پشت درِ #اتاق نبود که #پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، #سراسیمه خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_یکم من هم میدانستم همه امور #عالم بر اراده #حکیمانه پرو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوم
#مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به #نخلستان رفته و محمد #حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و #امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر #لب زمزمه زد: «آقا مجید! #شرمندم!»
و به قدری #خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را #فشرد و با گفتن «دشمنت #شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر #خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل در خانه معطل شدیم تا بلاخره غليان #احساس مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به #اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
#محمد از سرگذشت دردناک #من و مجید در این چند ماه #خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش #عذرخواهی کند که عطيه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما #شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با #شما کردیم، خوردیم!»
نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که #گمان
می کنند آتش آه من دامان زندگی شان را #گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به #نفرین برادرم باز نکرده ام که #صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطيه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش وزن داداشم، #تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!»
عبدالله در سکوتی #غمگین سرش را #پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل #محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تویه #شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم #شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و #ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!»
ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ #بزرگواری نجیبانه #مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه #برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که #فکر نمیکردم چه #بلایی داره سر خواهر پا به ماهم میاد...»
و شاید دلش بیش از همه برای #تلف شدن #طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا #شرمندم! وقتی #عبدالله خبر آورد این بلا سربچه ات اومده، جیگرم برات #آتیش گرفت! ولی از ترس بابا #جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب #خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بی غیرت! چرا به داد #خواهرت نمی رسی؟ ولی من بازم سر غیرت نیومدم!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیستم
از حجم #مصیبت_هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده ام #آوار شده و #مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به #لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی قرارش به انتهای جاده، جایی که به #کربلا می رسید، پر کشید و با چه لحن عاشقانه ای زمزمه کرد:
«شاید قرار بود همه این #بدبختیها اتفاق بیفته و اون همه #گریه و زاری شب های امامزاده نمی تونست این #سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریه ها، خدا به ما این سفر رو #هدیه داد! شاید این زیارت #اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون #شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که #من و تو هم #کربلایی بشیم.»
سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز #یقین ادامه داد: «الهه! من احساس میکنم اون #شب تو امامزاده، #خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون #مصیبت_ها به خونه #آسید_احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!»
که صدای اذان #ظهر از بلندگوهای موکب ها بلند شد و #مجید در سکوتی #عارفانه فرو رفت. هرچند حرف هایی که از #مجید میشنیدم برایم #تازه بودند، اما نمی توانستم انکارشان کنم که #حقیقتا من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه ای که برای شفای #مادرم از شب های قدر امامزاده انتظار می کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان این همه #شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین به قدم می زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، #کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می خواست که #مادرم زنده می ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمیشد!
از یادآوری #خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه ام از حجم غم #سنگین شده و باز نمی توانستم #گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت #پدر و برادرم، اشک #چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب #بی_قرارم بود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊