💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_دوازدهم
با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون #اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر #دمپایی لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: "بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!"
بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای #عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه #سوزن_بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره..."
که پدر با #عصبانیت به میان حرفم آمد: "نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!" دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی تعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از #تلخ زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت.
خودش اجازه #نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس #حقارت عجیبی میکردم.
صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی #کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_یکم دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: "التماس دعا!" میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس #قلبی_ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: "الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟" #لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: "نه مجید جان! #ناراحت نیستم، برو به سلامت!"
از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، #سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با #مهربانی تأکید کرد: "الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن." و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با #حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم!
تردید داشتم که آیا راهی که #میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل #بیراهه_های #بی_نتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن #تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد!
ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به #حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه #دلیلی داشت که با اما و اگرهای #محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم #دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت #بالکن بدوم.
فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن #نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن #ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این #توسل پُر شور و #عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
از در که #خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من #دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش #میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد!
نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که #حیرت زده پرسید: "چی شده الهه؟" نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو #دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: "میشه منم #باهات بیام؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_ششم صدای به هم خوردن در #حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
نمیدانم چقدر در آن حال #تلخ و دردنا ک بودم که صدای #اذان_مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه #شکوه_هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر #جیغ میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی #آرامش را نمیفهمیدم.
هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای #مادر دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب #مفاتیح_الجنان خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم #صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به #اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، #آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور #اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را #تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن #وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال #خوبی بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا #حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد!
نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا #چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با #مهربانی پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟"
سرم را به نشانه #منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به #جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی #خَش دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی #عذاب کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_ششم روی دو زانو روی #قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_هفتم
هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش #تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند #کلمه ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت #پُر_ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را #راضی کردم و پرسیدم: "کیه؟"
و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که #شنیدم. میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا #پشت در بکشاند و دل من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای #حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش میرفتم.
چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن #غمخوار غمهایم در سینه #بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای #امامزاده، توسلها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ #مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر #عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه #دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد #غریبه مقابلم قد کشید.
قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای #مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و #حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
چهار مرد #غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس #خوبی نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: "حاجی عبدالرحمن؟"
حلقه چادرم را دور #صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: "خونه نیس." و او با #مکثی کوتاه گفت: "اومدیم برای عرض #تسلیت." و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "ما از شرکای تجاری اش هستیم." و دیگری با حالتی #متملقانه پشتش را گرفت: "ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، #تازه از دوحه برگشتیم."
با شنیدن نام دوحه #متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساسِ ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی #پاسخشان را دادم که اشاره ای به داخل #حیاط کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد: "پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟"
از این همه #گستاخی_اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: "شما برید نخلستون، اونجا هستن." که در #خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم #آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی #مشمئز کننده پرسید: "شما دخترش هستی؟"
از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر #وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: "می خواستم فوت #مادرت رو تسلیت بگم." در برابر این همه #وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن "ممنون!" در را بستم و #همانجا ایستادم تا صدای #استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_پنجم روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_ششم
هر دو با قدمهایی #خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان #سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش #دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و #اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم #مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است.
تن خسته ام را روی مبل اتاق #پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که #مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از #آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت #غمزده_اش را داشت که آهنگ #محزون صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!"
و همین یک کلمه کافی بود تا #مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به #چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش #اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات #تنگ شده بود! الهه! #چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه #روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..."
دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان #تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به #شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید #آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، #کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!"
و داغ دلم به #قدری سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به #لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، #بی_پروا ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با #امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی #عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو #امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش #کاری کرد؟ پس چرا منو بردی #امامزاده؟ چرا ازم خواستی #قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟"
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به #گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه #زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش #رنجیده بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_ششم آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتم
دقایقی به همان #حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی #آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان #مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. #نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، #لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: "بهتری؟"
و آهنگ کلامش به قدری گرم و با #احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی #جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه #متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول #محرم بود و او آنقدر #دلبسته امام حسین (ع) بود که از همین #امشب به استقبال عزایش برود.
هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از #مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا #کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم #گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات #تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.
عقربه های ساعت #دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم #گیج رفت و نفسم به #شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه #کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت: "الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی #برات بیارم بخوری؟" لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: "نه، چیزی نمیخوام."
و با نگاهی گذرا به #ساعت، ادامه دادم: "فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه #احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و #ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و #صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد.
در طول راه پله دستم را گرفته بود تا #تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست #کاری کند که از شدت دردم تنها خودم #خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: "خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد #اتاق شدیم.
پدر با پیراهن #سفید عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور #اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که #لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: "چیه الهه؟!!! چرا انقدر #رنگت پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!" کنارش نشستم.
پدر مثل اینکه بیش از این #طاقت صبر کردن نداشته باشد، #بی_مقدمه شروع کرد: "خدا مادرتون رو #بیامرزه! زن خوبی بود!" نمیدانستم با این مقدمه #چینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: "ولی خُب ما هم #زندگی خودمون رو داریم دیگه..."
نگاهم به چشمان #منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من #احساس خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و #قاطعانه اعلام کرد: "منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم #نوریه رو #عقد کنم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتم درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشها
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نهم
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر #خیره شده، خشمی #غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه #مجید را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم #شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون #تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای #معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل #الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی #نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!"
نگاه #نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از #عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن #مشکی رو در آر! #دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!"
بی آنکه به #چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ #غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به #خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش #تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال #همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت #تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه های #یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با #تشر ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های #تلخ پدر همچون #شمع میسوخت، به پایِ درد دل نگاه #مظلومانه_ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد.
ابراهیم سری جنباند و با #عصبانیت رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به #باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان #عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی #عصبی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان #عروس خانم رو بیارن!"
و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه #خارج شود، دستی سر شانه #مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای #زندگی کنی، باید راحت باشی، #اسیر که نیستی #داداش من!"
مجید نفس #عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به #گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من #بماند که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما #خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه #کوتاه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند.
عبدالله مثل اینکه روی #مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم #خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری #سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، #تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان #مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم #بیقراری میکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نوزدهم سپس به چشمانم #دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: "مادر جون
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیستم
با دستمال سفیدی که در دستم بود، #آیینه و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم #خوش_عطر صبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور #احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره #زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد.
حدود یک ماه و نیم از #حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت #کوتاه، چقدر به حس حضورش #خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن #آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای #تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب #مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا #رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات.
طبقات یخچال هم در #اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای من و میوه های #رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه می آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر #چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود.
حالا خوب میفهمیدم که آن همه #کج خلقی و تنگ #حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر #شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های #شیعه_گونه مجید به دل
گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن های این #نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار #سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.
گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره #تلخ آن روزها به سراغم می آمد و بار دیگر آیینه #دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر #مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به #حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب #امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم.
چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای #مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری #لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه #خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با #محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، #هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند!
اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی #جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را #آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، #سعی میکردم که به اراده پروردگارم #راضی باشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_چهارم دستهایش را #شست که با مهربانی صدایش کردم: "مجید ج
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_پنجم
بعد از شام در #آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد #امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های #شام شهادت امام حسین (ع)، مزاحم شب آرام یک #اهل_سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا #گریه میکرد.
کارم که در #آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را #خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم #شبهای قدر و خاطرات #تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن #مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: "مجید جان! خُب چرا نمیری #هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟"
به نشانه #تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: "الهه جان! من که #دلم نمیاد این موقع شب تو رو #تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم #هیئت، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه."
نگاهم را به عمق #چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با #مهربانی دادم: "مجیدجان! من که چیزیم نیس! تازه یه #شب که هزار شب نمیشه!" و او برای اینکه #خیالم را راحت کرده و #عذاب وجدانم را از بین ببرد، #بی_درنگ جواب داد: "الهه جان! من همینجا پای #تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!"
سپس چشمانش رنگ #پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: "الهه جان! تو #نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید #غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به #خودت و اون #فسقلی فکر کن!"
ولی خوب میدانستم اگر من #پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در #خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای #دسته_های عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن #روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری #عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در #نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود.
با اینکه از صبح #سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، #نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه #علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، #معتقد نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به #مذهب اهل تسنن #دشوارتر میکند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_نهم لعیا از جا پرید و #دستپاچه سلام کرد و من که از ورود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاهم
لعیا مقابلم #زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای #دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر #آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم:
"لعیا، یه وقت به #مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر #نوریه کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از #مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، #قربونت برم، گریه نکن!"
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با #مهربانی ادامه داد: "قربونت برم #عزیزم، گریه نکن! الان که داری #غصه میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر #مامان، آروم باش عزیزِ دلم!"
و من همین که نام #مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه #شکافت و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در #آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش #ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه #مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.
لعیا همانطور که یک #دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی #سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و #منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!"
و من در این لحظات #تلخ، دوایی شیرین تر از صدای مجید #سراغ نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت #بغض خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش #شور میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست #لعیا گرفتم.
تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی #غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با #نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟"
در برابر #غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که #طنین گریه هایم در گوشی شکست و #دلواپسی اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش #دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!"
و حالا دل او قرار #نمیگرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم #مطمئن شود و دست آخر، لعیا #گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، #نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!"
و آنقدر به #لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره #قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام #عشق و محبت، جانم را #سیراب کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر #مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهارم دستم را به نرده #بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پنجم
گوشه اتاق پذیرایی، روی #زمین نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به #دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم #ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم #آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با #احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود.
میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع #مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله #تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر #سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک #خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام.
عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست #بفهمد که من چطور از جان و دلم #هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این #رهگذر خدمتی هم به آخرت #مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن #هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به #تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند.
از شدت #گرسنگی تمام بدنم #ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از #دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم.
از هیاهوی غم و #غصه_ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از #دیشب دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم.
شاید دیگر دلم نمیخواست #صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش #کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای #گرفتار شوم. اگر #مذهب اهل سنت را پذیرفته و این همه #لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات #تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه #احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد.
گمان میکردم پیش از رسیدن #موعد دادگاه میتوانم #متقاعدش کنم که به عنوان یک #مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر #آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این #فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم.
حالا پدر به #خیال طلاق من به #پیشباز شادی وصال نوریه رفته و #روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به #قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند.
هر چند روند #جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از #الهه_اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست #طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از #فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به #میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_اول
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی #جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه #خودمان رفتیم.
تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و #تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات #دل_انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود.
حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب #زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان #همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم #میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم.
#همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا #بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم.
اتاق پذیرایی را با یک دست #مبل راحتی، یک فرش #کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز #تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه #اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم.
همانطور که دلم میخواست سرویس خواب #سفیدی انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، #اتاق_خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری #نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه #گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم #سرویس تخت و #کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی #تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
#آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالی اش به تدریج با #سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات #تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا #ختم نمیشد که من در این بازی #ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای #مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط #حساس، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_چهارم همچنان روی تخت #چمباته زده و به انتظار بازگشت #م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_پنجم
در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و #محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا #مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم #مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد.
همین دیشب بود که به #سرم زد تا به هر زبانی شده دل #مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر #دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله #پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه #اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم.
از این همه #غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام #نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به #زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد.
مجید که #کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه #اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی #سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی #اعتراض کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!"
و خواست به سراغ #مسئول مسافرخانه برود که #مانع شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم #برق اضطراری رو #وصل کنه، دوباره خاموش میکنه."
وارد اتاق شد و از #چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که #اوج دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت #شهرشون، شما رو میبُردم #خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم #پایان نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده."
هر چند مثل #گذشته حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم #دلم نمیخواست بیش از این #غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! #خدا بزرگه..." و به قدری #عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار #اتاق مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!"
مقابلش لب #تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن #تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که #بی_عقلی بوده؟"
به همین چند لحظه حضور در #اتاق، صورتش از گرما #خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی #گرفته جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه #مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!"
و نمیدانم دیدن این #وضعیت چقدر خونش را به #جوش آورده بود که مجیدم را به #بی_خردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی #مدعیانه ادامه داد:
"اگه همون روز که #بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب #اهل_سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی #تموم میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر #عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با #مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!"
خیره نگاهش کردم و با #ناراحتی پرسیدم: "مگه همون روزها تو به #من نمیگفتی که چرا زودتر #نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام #دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید #منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟"
در تاریکی اتاق #صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را #احساس میکردم و با همان #ناراحتی جواب داد: "چون میدونستم مجید #کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از #مذهبش برنمیداره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_ششم #خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_هفتم
در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست #امشب هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید #احمد برود و نمازش را به #جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد #شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به #مسجد اهل تسنن آمده و #ابایی نداشت که #کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ #مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت #آتش تند و تیز علاقه ام به سُنی شدن مجید تا حدودی #سرد شده و تیغ مناظره هایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون #گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل #سنت در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب #تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است.
حالا بیش از یک #ماه بود که در خانه عده ای #شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر #توسل و مناجاتهای #شیعیان میگذراندم و هیچ #کم و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب #مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و #تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم.
هر چند شاید #هنوز هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل #سنت را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از #شیعه بودنش هم #ناراحت نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در #مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه #جانشان برای خاندان پیامبر(ص) میجوشید و من هنوز فلسفه اش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم.
وقتی میدیدم شبی به مناسبت #میلاد یکی از ائمه، جشن #مفصلی به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس #عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، #ناراحت میشدم که هنوز یکسال از گریه های شب قدر و توسلهای عاجزانه ام به دامان #ائمه نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از این همه ضجه و ناله، چه ساده از #دستم رفت.
هنوز هم نمیدانستم #چرا وقتی به خاطر امام جواد(ع) دلم برای #حبیبه خانم و #دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، #آواری از مصیبت بر سر زندگی ام خراب شد که دخترم از #دستم رفت، مجید تا پای #مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به #یغما رفت، ولی این همه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر را لکه دار کند که در شب شهادت امام کاظم(ع) و به خاطر گریه های من و دست نیازی که #مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه ای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و #کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، #درمانده میشدم که باز هم حقیقت این شیدایی های شیعیان را نمیفهمیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_یکم من هم میدانستم همه امور #عالم بر اراده #حکیمانه پرو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوم
#مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به #نخلستان رفته و محمد #حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و #امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر #لب زمزمه زد: «آقا مجید! #شرمندم!»
و به قدری #خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را #فشرد و با گفتن «دشمنت #شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر #خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل در خانه معطل شدیم تا بلاخره غليان #احساس مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به #اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
#محمد از سرگذشت دردناک #من و مجید در این چند ماه #خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش #عذرخواهی کند که عطيه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما #شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با #شما کردیم، خوردیم!»
نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که #گمان
می کنند آتش آه من دامان زندگی شان را #گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به #نفرین برادرم باز نکرده ام که #صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطيه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش وزن داداشم، #تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!»
عبدالله در سکوتی #غمگین سرش را #پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل #محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تویه #شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم #شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و #ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!»
ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ #بزرگواری نجیبانه #مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه #برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که #فکر نمیکردم چه #بلایی داره سر خواهر پا به ماهم میاد...»
و شاید دلش بیش از همه برای #تلف شدن #طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا #شرمندم! وقتی #عبدالله خبر آورد این بلا سربچه ات اومده، جیگرم برات #آتیش گرفت! ولی از ترس بابا #جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب #خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بی غیرت! چرا به داد #خواهرت نمی رسی؟ ولی من بازم سر غیرت نیومدم!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_ششم همچنان که سفره #افطار را روی فرش کوچک اتاق #هال پهن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هفتم
نماز #مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه #افطاری مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره #کوچک و عاشقانه مان با هم #افطار کنیم.
من هم لب به #آب نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم #باز کنیم که سرانجام #انتظارم به سررسید و مجید آمد. هرچند امسال مسیر #طولانی بندر عباس با اسکله #شهید_رجایی را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از #پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری #تند و سوزنده بود که وقتی به خانه باز می گشت، صورتش به #شدت گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود.
شب نوزدهم ماه #رمضان از راه رسیده و می دانستم به #احترام عزای امام علی(ع)، پیراهن #مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. #رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان #خديجه حلوا آورده؟ و من همان طور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه #مرددش افتادم و ادامه دادم: «انگار می خواست به چیزی بهم بگه، ولی #نگفت.»
و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که #صورتش از لبخندی کمرنگ تر شد و به روی #خودش نیاورد. برایم لقمه ای پیچیده با مهربانی بی نظیرش #لقمه را تعارفم کرد و هم زمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا #دعوتت کنه!مراسم #مسجد ساعت ده شروع میشه»
و لقمه را از #دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید #چشمان مامان خدیجه، دقیقا همین بوده که اول از #هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه #گم شد.
با همه احترامی که برای مراسم #شیعیان در این شب ها قائل بودم، ولی بی آنکه بخواهم خاطرات #تلخ سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل #شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، #نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار #خانوادگی مان به یغما رفت، ابراهيم و محمد و عبدالله هریک به شکلی #آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پر پر شد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سوم بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهارم
ساعتی به بی قراری های #مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در #سکوتی تلخ و #پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به #مجید کردم و با صدایی که #هنوز بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت #مسیح حسین؟» با سؤال من مثل این که از #رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت #علی_اصغر هم مثل #حضرت_عیسی تو گهواره حرف زده؟»
و #ناخواسته و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که #اینبار نه از غصه حوریه که به عشق #دردانه امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب #زمزمه کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری #انجام داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...»
و دیگر #نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی #عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای #شهادت طفل #شیرخوار امام حسین(ع) را قبلا شنیده
بودم، ولی هرگز #چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای #حوریه که به احترام #جانبازی حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و #حلقه بیرمق اشکم #دوباره جان گرفت.
هرچند نتوانسته بودم #مادر شوم، اما به همان #هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم #تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای #مادر حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه #داغی به دلش میگذارد و #خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت #سخت و سنگین را در راه خدا #صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی #بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و #آهسته مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر #قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟»
که #باور کرده بودم خدا #بندگان عزیزی دارد که به #حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا #چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت #کریمانه_اش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی #سبز کند! در برابر لحن #معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...»
و من دیگر #جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم #نمیتوانستم همچون #شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه #یکه_تازی کنم که تنها آرزویش از #دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_پنجم چیزی به اذان #ظهر نمانده و مشغول تهیه #نهار بودم ک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_ششم
گوشه اتاق روی #زمین چمباته زده و سرم را به #دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از #دستم بر نمی آمد. نه میتوانستم #عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه #شرمم بود، نه میتوانستم روی #غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال #پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً #یتیم شده بودم.
مات و #مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و #سفید عبدالله شنیده بودم، از #صبح لب به چیزی نزده و حتی #قطره اشکی هم نریخته و #تنها به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.
در روزگاری که مردم #عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای #تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از #ایران و #لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق #جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای #هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه #مزدوری برای این حیوانات #درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند.
هر چند نه ابراهیم به #دستمزد آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای #نوریه بُرده بود؛ #ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد #نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر #تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و #اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای #مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به #جهنم رفته است.
ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه #جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه #تکفیریها میگریزد و شاید خدا به #لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که #جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از #گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که #برادر من خودش را به #ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز #بازداشت میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید #شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد.
بیچاره #عبدالله به چه #حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان #دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در #خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان #پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی #برادرم که چه راحت #فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر #قناعت ورزیهای #مادرم بود که به چنگ #برادران نوریه به #تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود #نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل #عام مسلمانان بیگناه #سوریه، در جیب تروریستها #ریخته و خرج #ریختن خون مشتی #زن و بچه بی دفاع کرده است.
دلم #میسوخت که پدرم با همه #کج خلقیها و #خودسریهایش، یک مسلمان #مقید بود و با همسری با زنی #شیطان صفت، نه فقط #سرمایه سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب #حراج زد و با ننگ مسلمان #کُشی از این دنیا رفت!
جگرم آتش میگرفت که #ابراهیم با همه نیش و کنایه های زبان #تلخ و دل پُر حرص و #طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران #دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی #انتظارش را میکشد که تازه باید #مکافات جنایتهایش را پس میداد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_دوم نماز #صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_سوم
حالا من هم همپای این همه #شیعه شیدا، هوایی #کربلا شده و برای دیدارش #بی_قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام #عشق سيد الشهدا #سیراب نشده و تنها لبی تر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به #اشتياق وصالش، پرپر می زدم. حالا زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه #مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش #احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود.
هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات #تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به این که همچون این چشمان #عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت #وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.
حالا می فهمیدم #روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا #ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی #چشمانم، صحرای دلم #ترک خورده و #سخت می سوخت.
همه جا در #فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای #حسینی می تپید و دل #تنگم را با خودش می برد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان #پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با #لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟»
و دیگر منتظر #پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت #عبورم
داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده #خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هرچی بهش میگم، میگه چیزی نیس.»
و مجید دیگر گوشش #بدهکار این حرف ها نبود که برایم #صندلی آورد و کمکم کرد تا #بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان #خدیجه و #زینب_سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم #اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر #هردو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان #خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:
«پس چرا #میگی چیزی نشده؟!!»
مجید در سکوتی #سنگین فقط به #پاهایم نگاه می کرد که زیرلب پاسخ دادم: «فکر نمی کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه #ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که #مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود نگفتی؟»
و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با #پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین #ماشین هلال احمر وایساده...»
و #هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به #راه افتاد. زینب سادات با #دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان #خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!»
از این حرفش #دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد #کربلا شوم، آسمان #سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل #شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊