شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_ششم هر دو با قدمهایی #خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ ن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتم (آخر)
خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی #عاشقانه التماسم کرد: "الهه! نرو! هرچی میخوای بگی، بگو! هرچی #دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا #دلم برای صدات تنگ شده!"
و حالا نوبت گریه های #بیصبرانه او بود که امانش را بریده و #ناله_هایش را در گلو بشکند. #چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری #سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه #عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب #نجوا میکرد:
"الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت #دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم #اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه #امام_حسین (ع) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا #مامان خوب شه..." که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: "پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (ع) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم چشمان مُرد؟"
و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه #پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به #سختی شنیده میشد، پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان..."
و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش #ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با #تازیانه_های سرزنش، #عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در #سیاهی شب میدرخشید، #لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: "با خودت چی کار کردی؟"
و آنقدر صدایم میان #طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه #دلسوزی_ام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت #خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از #غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این #چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است.
👈پایان فصل دوم👉
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتم درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشها
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نهم
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر #خیره شده، خشمی #غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه #مجید را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم #شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون #تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای #معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل #الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی #نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!"
نگاه #نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از #عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن #مشکی رو در آر! #دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!"
بی آنکه به #چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ #غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به #خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش #تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال #همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت #تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه های #یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با #تشر ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های #تلخ پدر همچون #شمع میسوخت، به پایِ درد دل نگاه #مظلومانه_ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد.
ابراهیم سری جنباند و با #عصبانیت رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به #باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان #عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی #عصبی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان #عروس خانم رو بیارن!"
و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه #خارج شود، دستی سر شانه #مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای #زندگی کنی، باید راحت باشی، #اسیر که نیستی #داداش من!"
مجید نفس #عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به #گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من #بماند که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما #خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه #کوتاه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند.
عبدالله مثل اینکه روی #مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم #خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری #سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، #تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان #مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم #بیقراری میکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_یازدهم سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حال
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوازدهم
دختری ریزنقش و سبزه رو که #زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر #پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ #وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر #طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی #مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر #مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به #یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به #لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه #عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، #مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید.
برای یک لحظه #احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم #سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی #نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
#پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه #وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین #تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا #ساعتی بعد که در سالن #اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به #شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان #احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد.
گردنم را که از بیحرکتی #خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از #بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را #تشدید می کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و #کبود شده بود.
#پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید: "بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با #عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: "شوهرت رفته دنبال جواب #آزمایش خونت، الان میاد." و من که رمقی برای #سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود.
چند تخت آن طرفتر #کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از #درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست #زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد #خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت #مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای #مجید، چشمانم را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهلم پدر دسته مبل را زیر #انگشتان درشت و استخوانی اش، #فشار م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_یکم
اگر مجید هم مثل من از #اهل_سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه این همه برایش #گران تمام نمیشد و اگر #شیعیان با این همه #هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این #وهابیون #افراطی مجال #طعنه و توهین پیدا نمیکردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک #عزیزم را آزار میدهد.
با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند #پله به شماره افتاده بود، در #اتاق را باز کردم و قدم به #خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق #پذیرایی میوزید، متوجه حضور #مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم.
کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار #سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به #سیاهی شب بود و گوشش به نوای #حزینی که هنوز از دور شنیده میشد.
حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم #چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها #نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم #تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا #کنارش روی زمین نشستم.
برای چند لحظه #تنها نغمه نفسهای غمگینش به #گوشم میرسید و باز هم دلش #نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس #غریبی صدایم زد: "الهه..."
سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه #عاشقش به پای چشمان #غمزده_ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار #شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد:
"الهه جان من امشب قبول کردم بیام #پایین، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس #مشکی_ام رو دربیارم، چون نمیخواستم همین #امام_رضا(ع) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با #شیعه_ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن!"
و بعد سری تکان داد و با #حسرتی که روی سینه اش سنگینی میکرد، ادامه داد: "ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم #تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به #خاطر_تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پنجم گوشه اتاق پذیرایی، روی #زمین نشسته و خسته از این همه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_ششم
خسته از این همه #تلاش بی نتیجه، سرم را به #دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه میکردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم #پاشیده_ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان #ظهر بلند شد.
کف دستم را روی #زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از #شدت سرگیجه چشمانم #سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا #تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای #نماز روی سجاده ام نشستم.
حالا این فرصت چند دقیقه ای #نماز، چه مجال #خوبی بود تا با #خدا درد دل کنم و همه رنجهای زندگی ام را به پای محبت بیکرانش #زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر #فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه #مقاومت شیعه گری اش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه #زهر زخمهای مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم.
نمازم که تمام شد به #اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر #بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا #پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظه ای به قلب عاشقش تاختم: "چی کار میکنی مجید؟ #تکلیف من رو روشن کن!"
و او هنوز در #کوچه پس کوچه های دلواپسی #گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال #بیرحمانه_ام، با نگرانی پرسید: "چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی #نگرانت شده بودم. میخواستم دیگه راه بیفتم بیام..."
و من دیگر #حوصله ناز و کرشمه های #عاشقانه را نداشتم که بی توجه به آنچه میگفت، #شمشیرم را از رو کشیدم: "مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم #تحمل کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دهم حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یازدهم
و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری #سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به #زمین خوردم و دیگر توانی برای #ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! #نترس عزیزم..."
و دلم به سلامت #دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم #کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا #بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم.
از دردی که در دل و کمرم #پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم #چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به #فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم #قطع نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر #بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم.
حالا تنها راه پیش پایم به همان #کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم #دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز #نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و #دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا #گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم.
انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر #تار میدید که نمیتوانستم شماره #محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس #بی_پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر #مهربانم پشت گوشی #خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای #غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری #بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..."
و نگذاشتم حرفش تمام شود که با #کوله_باری از اشک و ناله به صدای #گرم و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به #دادم برس! تو رو #خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا #نجاتم بده..."
و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به #جنگش رفته بودم و حالا با این همه #درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟"
و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان #ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا #فقط بگو حالت خوبه؟"
و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده #جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط #التماسم میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون #موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا #نیم ساعت دیگه میرسم."
و دیگر یادش رفته بود که #ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان #کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟"
و در برابر این همه #دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر #رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز #روشن بود که روی زمین انداختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیستم ساعت از هفت #شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که #نمیخواستم بیش از این مجیدم را #آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به #خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال #صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
میدانستم که به خاطر من #نمازش را نخوانده تا زودتر #بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله #ضعیفم صدایش کردم: "مجید جان! بیا نمازت رو بخون."
و او از #آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: "تو باید زودتر #غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره #شام را همانجا کنار #سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه #مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم #لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن #سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود. مجید با حالتی مضطرب در #پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با #غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی #دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به #صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله #سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد.
مجید دست #دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه #حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز #محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم.
به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام #ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و #امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم #نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از #دست داده بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_ششم از لحن #تعریف کردنش خنده ام گرفت و به #شوخی گفتم:
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_هفتم
بسته گوشت و #لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان #باز شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی #تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر #اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش #قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود.
حوریه گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و #ظریفش، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری #وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد #شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان #میکوبید.
از در زدن های محکم و #بی_وقفه اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم #چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به #سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم #پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس #نفس میزند.
رنگ از صورت سبزه اش پریده و لبهایش به #سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به #لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت #وحشت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: "چی شده #علی؟"
به سختی لب از لب #باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: "آقا #مجید ... آقا مجید..." برای یک لحظه احساس کردم #قلبم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که #دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: "مجید چی؟"
انگار از ترس #شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با #صدای لرزانش تکرار کرد: "آقا مجید رو کُشتن.." و پیش از آنکه بفهمم چه #میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار #خانه بر سرم #خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد.
چشمانم #سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد #وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به #دل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به #زمین خوردم.
تمام #تن و بدنم از ترس به #لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از #شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی #همچنان با گریه خبر میداد: "خودم دیدم، همین سرِ خیابون با #چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو #زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش #خونی شده بود..."
دیگر گوشم #چیزی نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که #طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من #وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به #گریه افتاده و فقط صدایم میکرد: "الهه خانم! #مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم..."
و من با مرگ فاصله ای #نداشتم که #احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم #رعشه میکشید، بی اختیار #جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل #ساختمان کشاند و من دیگر به حال #خودم نبودم که چادرم دورم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم.
دلم پیش #حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا #ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و #روحم پیش #مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند #گریه میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊