eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_سوم نماز مغربم را خواندم و برای #تدارک شام به آشپزخانه
💠 | دستهایش را که با مهربانی صدایش کردم: "مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از تازه پُر کردم که مجید قدم به گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: "بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی پاسخ دادم: "قابل تو رو نداره!" چقدر دلم برای این شبهای زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: "از دخترم چه خبر؟" به آرامی و با شیطنت پاسخ دادم: "از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و او با دختر بود و به همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر ، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: "مجید! دلت میخواست الآن یه زن داشتی و با هم میرفتید هیئت؟" و همچنانکه نگاهم به شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی ادامه دادم: "خُب حتماً که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری ! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و..." که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: "الهه! چطور میاد این حرفو بزنی؟ می دونی من چقدر دوست دارم و نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟" و دیدم که چشمانش از سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد: "اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش کنی، همه جا برات مجلس میشه!" و من چطور می توانستم در برابر این وجود سراپا از عشق کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا کرده و راه هدایتش به مذهب را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_هفتم او برای توجیه کارش توضیح داد: "این اعلامیه برای #ا
💠 | با که از حرفها و حرکات شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با برد. دیگر نه از هیاهوی خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید خویشتنِ خویش را هم میکردیم که به جای ، دختری با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و برایم غذایی تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید و کنایه های را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت کرد. ساعت از دوازده گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به استقبالش در چهار چوب در ایستادم. همچون دو غنچه گل از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد شد که به روشنی پیدا بود مراسم ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی به حیا و مهربانی توضیح داد: "دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم ." و چقدر کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز سال گذشته بود که به نیت من گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت ، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو با هم بخوریم!" و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هشتم پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان
💠 | حالا در این حجم سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت (ع) که سوار بر دسته های از خیابان اصلی میگذشت و شورانگیزش تا عمق خانه نوریه میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این غربت، نوای نوازشی به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از محو شد و در عوض وجود را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی میکوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب ، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام میکرد: "باز این ریختن تو خیابون!" چشمم به افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، و تعصبات جاهلانه اش را میکند و در ، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل را زیر پا نهاد و مثل یک ، زبان به توهین و تکفیر که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: "خا ک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!" و برای هرچه شیرینتر کردن نوریه، کلماتش را میکرد: "خدا لعنتشون کنه! اینا یه کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!" مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و ، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و میکند! مجید با همه خون که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر کشید و شاید رنگ و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکیهای پدر بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای را شنید که در پاشنه در کوتاهی کرد و با خداحافظی از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_هشتم با صدایی که به سختی از لایه #سنگین بغض میگذشت، گفتم
💠 | شاید این را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که به دهانم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم: "من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام کنید! من حتی روز که میرسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) میکنن! میگه شیعه ها هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)! اینا اصلاً رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل ، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!" و او همانطور که سرش بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبریز ایمان زمزمه کرد: "پس فاتحه مون خونده اس!" و شاید میخواست غمزده ام را به خنده ای باز کند که و با شوخ طبعی ادامه داد: "اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون !" و این بار نه از روی که از عصبانیتی که در چشمانش ، خنده تلخی کرد و باز میخواست مرا آرام کند که با نگاه به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی پاسخ داد: "الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!" و بعد در آیینه ، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت: "تو فقط به فکر کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_سوم لب ایوان نشسته و #گوش به صدای چَه چَه پرندگان، د
💠 | آخرین بسته را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! با آقا امام زمان(عج)»! و من به شیرین پاسخش را دادم که دوباره از بلند شد و برای نظارت بر چیدن ، به آن سمت به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت و دعا کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ بود تا شاید قوت قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. شبی که به این وارد شدم، به قدری و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی وارد شده و با دست چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار و تهدید ، قدمی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و روزهای اول را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن ، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم گرفته و بیش از اینکه بخواهم را تغییر دهم، از حضور و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با صدر، دلش را متوجه اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه در کمتر از ، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین آرام و ، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار با خاطری آسوده کنم، برایم غنیمت بود. با این همه، شرکت در مراسم جشن و شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و کردن و از آن طرف پخش شربت و را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا ! میدیدم بعد از هر ، چه شور و حالی پیدا کرده که چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از عشق به ، عاشقانه میخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این شده و چاره ای جز از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_هشتم سخنان بعد از نماز #مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور
💠 | از که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم در ایستاده و مثل همیشه به رویم . کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در کرد و خبر داد: "عبدالله زنگ زده بود. گفت درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: "کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و داد: "نمیدونم، حرفی که نزد." ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش شد تا من صدایش زدم: "مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به صورت چرخاند تا کنم: "به چی فکر میکنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: "به تو!" و در برابر نگاه ، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: "الهه جان! داشتم میکردم این یک که اومدیم تو این ، شرایط زندگی تو عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم و جشن و شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه هست و تو هم خواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!" نمیدانستم چه میخواهد و خبر نداشتم او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: "حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم دیگر آنچنان با عشقبازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای شک کرده باشد، سؤال کرد: "مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که میخواد با حسین(ع) درد دل کنی؟" و نمیدانم چرا دلم را به سوی امام حسین(ع) کشید و شاید چون محرم دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی مرا بُرده باشد، امام حسین(ع) است و من هنوز هم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این رفته (به شهادت رسیده است) و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و دست رد زدم: "نه!" ولی او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در را کرده بود که سنگینی را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و را شنیدم: "پس چرا اونشب که قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه(ع) قسم داده بودن اومدی، ولی بعد اون همه بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا نکردی که به خاطرش ثواب کردی و شدی؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_اول ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه ب
💠 | (آخر) ششم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من تا در خانه ام بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم بود. مجید از اول پیراهن سیاه به تن کرده، ولی هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین(ع) در قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل و بقیه، اشک بریزم که هرچند اهل بیت برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در شان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از بی تابی کنم. که از تلویزیون می شد، مربوط به نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین، پیراهن های سبز به کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین برای من کافی بود تا دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. مجید هم از اشک پر شده و نمی دانستم به یاد کودک امام حسین هم اینچنین دلش آتش گرفته با او هم مثل من هوای به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دل هایمان در یک می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و عزیز ما چه راحت از دست مان رفت. نمی خواستم خلوت مجید را به هم بزنم که با دست مقابل را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان می کرد و این همه نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود. می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای پر شده و به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دوم ششم #محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هو
💠 | (آخر) بانویی در صدر روی صحنه رفته و می خواست همنفس با این همه مادر عهدی با امام زمان می بندد تا تمام این کودکان به سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان به فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را یاری مهدی موعود می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر کنند. که روی صحنه بود، عجیب برپا کرده و شیر خوار امام حسین ته را با عنوانی صدا می زد که بدنم را به افکند: «یا حسین! یا ادرکنی...» نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای خانه را به هم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد ، گریه های تلخم را در خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش نکشم. روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب بازی فرو رفته و یا از شدت پرپر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به چرخید. تازه می دید که من در دریای اشک دست و پا می زند و از شدت به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنان که به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد: «چیه ؟ چی شده عزیزم؟» و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد: «آروم باش الهه جان! قربونت بشم، باش عزیزم!» و دل خودش هم دخترش شده بود که با نغمه نفس های ، نجوا میکرد «منم دلم براش تنگ شده! دلم میخواست الان بود! به خدا دل منم می سوزه!» ولی من پیش را دیدم که درست شبیه حوريه ام بود و هنوز سیمای و زیبایش در مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: «مجید تو ندیدی، تو رو ندیدی همین بود، همینجوری آروم بود. ولی دیگه نفس نمیکشید...» و دوباره آنچنان ماتم کودک شده بودم که دیگر هم نمی توانست کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب زده ام ضجه می زدم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_پنجم چیزی به اذان #ظهر نمانده و مشغول تهیه #نهار بودم ک
💠 | (آخر) گوشه اتاق روی چمباته زده و سرم را به گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از بر نمی آمد. نه میتوانستم کنم که داشتن چنین پدری مایه بود، نه میتوانستم روی غمم سرپوش بگذارم که به هر حال را از دست داده و حالا حقیقتاً شده بودم. مات و اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و عبدالله شنیده بودم، از لب به چیزی نزده و حتی اشکی هم نریخته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم. در روزگاری که مردم و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای قیام کرده و حتی مسلمانانی از و و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه برای این حیوانات ، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای بُرده بود؛ اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و میکند، به جرم مخالفت با فتوای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه وحشتناک بوده، از اردوگاه میگریزد و شاید خدا به و دختر خردسالش رحم کرده بوده که را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که من خودش را به رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره به چه از این خونه بیرون رفت که حتی توان دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان که چه ساده از دستش رفت و زندگی که چه راحت شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر ورزیهای بود که به چنگ نوریه به رفت؛ ابراهیم خبر داده بود تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل مسلمانان بیگناه ، در جیب تروریستها و خرج خون مشتی و بچه بی دفاع کرده است. دلم که پدرم با همه خلقیها و ، یک مسلمان بود و با همسری با زنی صفت، نه فقط سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب زد و با ننگ مسلمان از این دنیا رفت! جگرم آتش میگرفت که با همه نیش و کنایه های زبان و دل پُر حرص و ، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی را میکشد که تازه باید جنایتهایش را پس میداد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_یکم #دختران جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند
💠 | (آخر) نماز را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط رفتم. جایی دور از جمع که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سرباز کرده بود، ولی حال من ناخوش تراز آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و باچشمان نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» میدیدم از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز می درخشد و نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای خوشی اش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خسته ای؟» و اگر یک دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمی توانستم مانده بر دلم را کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پر کرد. به احترامش از جا شدم و سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالا درد و تاول های پایم هم بیشتر شده و به می لنگیدم که مامان خديجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون ؟ درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد: «کفشت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر جمعیت در جاده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به گندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را میکرد. هرچه به نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، ، لبنان و کویت هم برپا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که داران میهمان عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین می شوند و به هر زبانی می کردند تا از نذری شان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آنکه در خنکای معطل شوند، باز به راه می افتادند که بنا بود سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهلم #ساعتی می شد که همین چند قدم را با بی قراری بالا و
💠 | (آخر) عربها به یک زبان و به کلامی دیگر به عشق برادر می خواندند. با هم یک دم گرفته و زن ها به شوری دیگر می کردند و می دیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل به سرو سینه می زنند و خیابان منتهی به حرمش را می بویند و می بوسند و می روند. گاهی ایرانی ها می گرفتند: «ای اهل حرم میر و نیامد...» و گاهی سر میدادند: «یا عباس جيب المای لسکینه...» و می شنیدم صدای این همه قد میکشد: «لبیک یا عباس...» که هنوز پس از ۱۴۰۰ سال از حضرتش، ندای یاری خواهی اش را لبیک می گفتند که من هم کاسه صبرم سرریز شد و نمی توانستم با نوحه ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه می کردم که نه به خاطرم می آمد و نه شعری از بر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم میکرد، پاسخ داده و گریه می کردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند امام علی، آنچنان پرو بالی گشوده بودم که حالا بی نیاز از حرکت جمعیت با قدم هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می رفتم و اگر نکنم او مرا به سوی خودش میکشید! چه منظره ای بود گنبد در میان دو گلدسته که پیش چشمم شبیه دو دست بریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر می آمد. ولی این و آهن و طلاکجا و دستان ماه بنی هاشم کجا که بودم خداوند در دو دست بریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در پرواز نماید. هر چه به حرم نزدیک تر می شدیم، فشار جمعیت بیشتر می شد و تنها طنين «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان می زد و دل مرا هم از جا میکند. حالا به نزدیکی رسیده و دیگر نمی توانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای سرازیر شده و برای زیارت اولیای سر از پا نمی شناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته ها نبود که تقریبا پای دیوارهای بلند و پر نقش و حرم ایستاده و تنها مردم را می دیدم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊