شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_دوم عبدالله #افسرده تر از گذشته، کمتر #سری به ما میزد و ابرا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سوم
ساعت از هفت #گذشته بود که بلاخره انتظارم به #سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا #جشن ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که #هدیه سالگرد #ازدواج را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج #دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم #هدیه_ای خریده باشد.
#نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب #خاطره_انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته #پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز #بیشتر آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به #ساحل را پیاده پیمودیم.
جایی دور از #ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغهای #لب_دریا، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل #شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در #خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای #خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که #بسته کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"شرمنده الهه جان! #میخواستم اولین سالگرد #ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد."
سپس در برابر نگاه #منتظر و مشتاقم، بسته را به #دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه #هدیه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!"
و دلم نیامد بیش از این #شاهد شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی #برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!"
میدیدم نگاهش از #اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر #کاغذ کادو را باز کردم تا #خیالش راحت شود که دیدم برایم #چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای #پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم #رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از #هیجان پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!"
باورش نمیشد و #خیال کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از #چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه #چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!"
چادر را روی دستم #مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی #دوستت دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان #خلیج_فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین #نعمت زندگی ام تویی!"
و شاید نتوانستم هجوم #بی_پروای احساسش را #تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!"
و همین شیطنت هم واکنشی #عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه #زندگی مَنی الهه! نمیتونم برات #توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی #هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!"
و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین #عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند #جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن #اولین سالگرد ازدواجمان کافی بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_سوم لب ایوان نشسته و #گوش به صدای چَه چَه پرندگان، د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
آخرین بسته #میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با #مهربانی تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! #اجرت با آقا امام زمان(عج)»!
و من به #لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از #جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن #شیرینیها، به آن سمت #ایوان به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب #نیمه_شعبان فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه #جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به #فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه #هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت #قرآن و دعا #عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط #مامان_خدیجه برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی #مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود.
ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ #تشیع بود تا شاید قوت #اعتقاد قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت #همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم.
شبی که به این #خانه وارد شدم، به قدری #خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی #شیعه وارد شده و با دست #خودم چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار #ترس و تهدید #وهابیت، قدمی #عقب_نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش #تبلیغ تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و #شعار روزهای اول #ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن #مجید، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم #آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم #عقیده_اش را تغییر دهم، از حضور #گرم و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با #سعه صدر، دلش را متوجه #مذهب اهل سنت کنم.
شاید هم تحمل این همه #مصیبت در کمتر از #یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین #زندگی آرام و #دلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار #عزیزدلم با خاطری آسوده #زندگی کنم، برایم غنیمت بود.
با این همه، شرکت در مراسم #متعدد جشن و #عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و #گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و #شیرینی را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا #سخت_تر!
میدیدم بعد از هر #مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که #آیینه چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از #هیجان عشق به #تشیع، عاشقانه میخندید!
در هر حال، من هم عضوی از اعضای این #خانواده شده و چاره ای جز #تبعیت از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم #دلم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری #همراهشان میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊