eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_یکم عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه #مجردی
💠 | شاید بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟" و من با همه شبهای تنهایی ام که به سختی میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!" و با همین چند کلمه چه به دلش زدم که خاکستر نفسهایش را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!" و من که همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!" شاید درخواستم به قدری و بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟" و او با صدایی که انگار در پیچ و خم گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا که همه فرصت طلبی ام به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!" و نمیگفتم که اگر رفتن با مجید را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام میشدم و نه فقط خانه و مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر میزدم، همچنان میتاختم: "اگه قرار باشه من با بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید کنی که یه سری کارها رو بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات بگذر و مثل یه مسلمون زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یکم دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از #گریه پُ
💠 | از قاطعیتی که بر آهنگ حکومت میکرد، نمیخواستم شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت کردم: "خُب نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به نیفته که بخوای کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..." و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی تشر زد: "الهه! بس کن! جون خودت رو نخور! تو که میدونی چقدر دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!" از پیچیده در و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: "الهه جان! به خدا همه دنیای من ، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات بدم!" و در برابر سکوت ، با حالتی منطقی ادامه داد: "فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به بگم سُنی شدم، کافیه؟ میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید شم، یعنی به اینکه من هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!" از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به مخمصه ای که نوریه برایمان کرده بود، مجید را به سمت اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: "الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!" و چه بحث را عوض کرد که بلاخره علم مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم: "چی بگم ؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات شده!" با صدای بلند و هر چند خنده اش بوی میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای برد: "الهه جان! چیزی کم و نداری؟ هرچی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به میرسونم." و پیش از آنکه مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به افتاده بود، پرسید: "راستی این چند با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت میکنه؟" نمیخواستم از راه جام نگرانی اش را کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به میرسانم و شبهایم با چه سحر میشود که زیر از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: "خدا رو شکر، حالم خوبه!" در عوض، دل او هم عاشق الهه اش بود که به این فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به رنجهایی که میکشم، عاشقانه بپردازد: "میدونم خیلی میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نوزدهم دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد
💠 | از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: "باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا خونه رو آماده کنید!" صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و رسیده و دیگر روی پایش نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: "امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟" و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: "خدا بزرگه حاج ! إن شاءالله ما این خونه رو تحویل شما میدیم!" و نگران دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: "حاجی که فسخ قرارداد داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هرچی داشتیم برای این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو کن که از حاجی جریمه نگیره!" و من بابت کاری که برای میکردم، دیگر نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: "این چه حرفیه خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. راحت باشه!" و خدا میداند که از این کار خیر، دل من بیش از قلب خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از ته دلش این مادر و دختر شده بود که حبیبه برایم دعا کرد: "إن شاءالله هرچی از خدا میخوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!" و تا وقتی از در بیرون ،همچنان برایم میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و شاد شد که همه را به نیت سلامتی به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و ، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت را برایم کرده بود، چقدر سخت و پردردسر است ولی همه را به خاطر به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به آورد، دل مجید را هم نرم کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_چهارم چه افسانه ای بود این #منظره تنگ غروب ساحل #خلیج_
💠 | میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن تیر ماه، حقوق معوقه پالایشگاه هم به حساب واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی کند. چند روزی هم میشد که کار در دفتر را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر غرور مردانه اش نبود و حسابی احساس میکرد. حقوق در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا مورد نیازی می آوردند و اوقات ما را میهمان سفره با میکردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم. مجید کار خودش در را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار در مسجد هم بود و خدا را شکر میکرد. با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر بهتر شده و بتواند به سر کارش در بازگردد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سوم بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس
💠 | (آخر) ساعتی به بی قراری های من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در تلخ و روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به کردم و با صدایی که بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت حسین؟» با سؤال من مثل این که از عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت هم مثل تو گهواره حرف زده؟» و و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که نه از غصه حوریه که به عشق امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...» و دیگر ادامه دهد که صدایش در بغضی شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای طفل امام حسین(ع) را قبلا شنیده بودم، ولی هرگز نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای که به احترام حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و بیرمق اشکم جان گرفت. هرچند نتوانسته بودم شوم، اما به همان ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه به دلش میگذارد و به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت و سنگین را در راه خدا تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟» که کرده بودم خدا عزیزی دارد که به ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت ، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی کند! در برابر لحن و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...» و من دیگر نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم همچون ، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه کنم که تنها آرزویش از گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊