eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_ششم همچنان که سفره #افطار را روی فرش کوچک اتاق #هال پهن
💠 | نماز و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره و عاشقانه مان با هم کنیم. من هم لب به نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم کنیم که سرانجام به سررسید و مجید آمد. هرچند امسال مسیر بندر عباس با اسکله را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری و سوزنده بود که وقتی به خانه باز می گشت، صورتش به گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه از راه رسیده و می دانستم به عزای امام علی(ع)، پیراهن پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان حلوا آورده؟ و من همان طور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه افتادم و ادامه دادم: «انگار می خواست به چیزی بهم بگه، ولی .» و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که از لبخندی کمرنگ تر شد و به روی نیاورد. برایم لقمه ای پیچیده با مهربانی بی نظیرش را تعارفم کرد و هم زمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا کنه!مراسم ساعت ده شروع میشه» و لقمه را از گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید مامان خدیجه، دقیقا همین بوده که اول از مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه شد. با همه احترامی که برای مراسم در این شب ها قائل بودم، ولی بی آنکه بخواهم خاطرات سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل ، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار مان به یغما رفت، ابراهيم و محمد و عبدالله هریک به شکلی شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پر پر شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊