eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_یازدهم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به ان
💠 | بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده ؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!" پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت. مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم ." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!" تعارفم کرد تا زودتر از در شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای شد. مجید و عبدالله طبق با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه ؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: "بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!" سپس نگاهی به انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!" مادر و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از بر نمی آمد که فقط غصه میخورد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_دوم  گوشه اتاق در خودم #مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر
💠 | غروب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن را از جا کَندم و برای شام به رفتم که هر گوشه اش خاطره را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای ، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده ام، کرد و پرسید: "مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش جواب داد: "نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."   سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی پرسید: "باهاش حرف زدی؟" سری جنباندم و زیر پاسخ دادم: "اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند روی صورت پُر چین و نشست و گفت: "خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر را نیمه تمام گذاشت. ساعتی از اذان گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته دور سفره شلوغ بود و مادر کمتر به چشمم می آمد حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند ، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر ، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای روی یکی از مبلها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و رویِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر با من صحبت کرده و به غمخواری دل بنشیند که لبخندی زد و پرسید: "امروز حالت بهتر بود الهه جان؟" صورتش در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر!" اکتفا کردم که پرسید: "از مجید خبر داری؟ ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سیزدهم نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های #همسرم ر
💠 | شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و برای شستن به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت با برادرم به قدری بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که کردم از همین امشب با همه غم و مبارزه کنم تا فرزندم به متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی گذاشت و با مهربانی کرد: "ماهی سرده، بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟" با دو انگشتم برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را و باز به قدری شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو نیس بستیم! زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!" و هرچه طرف مقابلش میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟" خودش را روی رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه کاری بود. میخواست کنه، منم گفتم نمیشه!" از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را کند، ولی خیال من به این سادگی نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه را آغاز کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊