شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_یازدهم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به ان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان #مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده #الهه؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!"
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در #پاسخ تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد #دعوت پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت.
#نماز مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم #پایین." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که #نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را #غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!"
تعارفم کرد تا زودتر از در #خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، #عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان #عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال #گرمش وارد خانه شدیم.
مادر در آشپزخانه #مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به #پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی #تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای #تلویزیون شد.
مجید و عبدالله طبق #معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و #ظرفها را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه #مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
"بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول #خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!"
سپس نگاهی به #اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم #ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!"
مادر #خندید و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. #نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه #حالی دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی #زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از #دستش بر نمی آمد که فقط غصه میخورد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیستم از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_یکم
ساعت از هشت #شب گذشته و بوی قلیه #ماهی اتاق را پُر کرده بود که #مجید آمد. هر چند #مثل گذشته توان خرید انواع میوه و #خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از #شادی میدرخشید.
با لحن گرمش #حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته #گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که #خندیدم و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!"
و باز یک شب #عاشقانه آغاز شده و هرچند ته #دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، #ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا #سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه #ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از #صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی #رؤیایی لذت ببریم.
با دست خودش یک #دیس از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین #شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ #صحبت را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟"
برای یک لحظه #چشمانش از تعجب به #صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی #ناباورانه سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون #گندم، ولی دیدم دست #مردم! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور #شیعه زندگی میکنم!"
از حاضر جوابی رندانه ام #خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که #نگاهم کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) #شیرینی گرفتی، درسته؟" از این سؤالم #بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" #ضربان قلبم بالا رفته و از بیم #برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:
"یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای #تولد و #شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته #میگفتم این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون #الگو بگیریم؟"
و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین #شیعه و سُنی راه بیندازم که به #پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری #خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!"
و بر عکس هر بار، اینبار من قصد #مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش #خنده_ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با #هوشمندی جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی #دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_چهارم چشمان مهربان #مجید به پای حال خرابم، به #خون ن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. #عبا و عمامه اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و #عرقچینی ساده، #صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد.
در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت #تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال #خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: "شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع #شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!"
مجید #شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان #صبوری_ام را از کف داده بودم که عاجزانه #التماسش کردم: "حاج آقا! تو رو #خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!"
و هیچگاه #مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش #پایین بود، با لحنی پدرانه #تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه اش شوم: "بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!" که مامان #خدیجه هم رسید و با دیدن #آشفته حالی ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در #آغوشم کشید که #غافلگیر شدم.
با هر دو دستش، #بدن لرزان از #ترسم را به بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه میکرد: "آروم باش مادرجون! قربونت برم، #آروم باش!" و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی #بی_رمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا #مجید هم کنارش بنشیند.
مامان #خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی #خودش نشاند و سعی میکرد #تکیه_ام را به #پشتی دهد تا نفسم جا بیاید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊