شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_دوم گوشه اتاق در خودم #مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_سوم
غروب #آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن #رنجورم را از جا کَندم و برای #تدارک شام به #آشپزخانه_ای رفتم که هر گوشه اش خاطره #مادرم را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای #تلخم، غذا را تهیه کنم.
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن #مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب #سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده ام، #اخم کرد و پرسید: "مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش #قاطعانه جواب داد: "نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی #مشکوک پرسید: "باهاش حرف زدی؟" سری جنباندم و زیر #لب پاسخ دادم: "اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند #رضایت روی صورت پُر چین و #چروکش نشست و گفت: "خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا #چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر #غیظش را نیمه تمام گذاشت.
ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته #همیشه دور سفره شلوغ بود و #غیبت مادر کمتر به چشمم می آمد حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را #سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی #مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد.
من که نتوانستم #لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند #لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، #چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر #کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای #تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و رویِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر #برادری_اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل #تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: "امروز حالت بهتر بود الهه جان؟"
صورتش #غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من #دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر!" اکتفا کردم که پرسید: "از مجید خبر داری؟
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊