eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم تشییع شهید محمدرضا بیات... فعلا پیکر شهید در راه است. شهیدان پورهنگ، پاشاپور و امرایی و... از دور نظاره گرند... خوش به حال شهدا وای به حال من و تو😭😭😭
آفتاب امروز سوزان است محمدرضا، به یاد روزهایی که پیکرت زیر آفتاب بود...
.... امروز که لابلای مزارها دنبال حاج اصغر و حاج محمد می گشتم... حسابی حرص خوردم!😅 تقریبا ۵ دور، دور مزار گردیدم و دریغ از قطعه ۴۰ و مزار این دو! اولین بار که نبود میرفتم... آخر سر گفتم این دفعه اگر گشتم نبودید دیگر رفتم سراغ قطعه ۵۰ و شهدای دیگر... چرا اذیتم می کنید، نمی خواهید میروم خب😢 از شما چه پنهان اما باز دنبال مزارشان بودم. مگر میشود بیای اینجا مزار اصغر و محمد نروی؟ نمیشود. من حتی خادمشان هم که نبودم اتفاقی باز مزار محمد بودم... می دانستم مدافع حرم هست و قلبا با شهدای دیگر دوستش داشتم. . . . آخر سر تابلوی قطعه ۴۰ را بعد از کلی دور شهدا گشتن دیدم.. پیش خودم خندیدم و گفتم که نیایَم جلو و ببینم که باز ۴۰ نیستی!😁 نزدیکای مزارشان که رسیدم یک دفعه ای و کاملا ناخودآگاه یاد خاطره ای از دوست مشترکشان افتادم. او می گفت اصغر و محمد خیلی شوخ و شلوغ بودند. به هر وسیله ای که می توانستند شوخی می کردند و فقط باید از دستشان فرار میکردی! خودش خاطره داشت.😅 باورتان میشود احساس می کردم محمد و اصغر نشسته اند دارند می خندند از شوخی خودشان و این ۵ دور گرداندن من. این حجم از گم شدن بین مزار شهدا عجیب بود. هرچند از احساس آخری که پیش آمد دیدم هنوز هم این دو حتی در آن عالم هم دست از شوخی و شلوغ کاری بر نمیدارن. خسته شده بودم از این مزار و آن مزار گشتن و نبود اثری از آنها، اما نتیجه قشنگی عایدم شد و خاطره ای بانمک! هنوز هم همان اصغر و محمد هستند و چه خوبند این دو رفیقِ خوش قلبِ شوخ... |قطعه ۴۰،شهیدان پاشاپور و پورهنگ ۱۱آذرماه۱۴۰۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#خاطره #آنها_هنوز_شوخند.... امروز که لابلای مزارها دنبال حاج اصغر و حاج محمد می گشتم... حسابی حرص خ
و البته اضافه کنم که این شوخی را عمو محمد یعنی شهید ناظری پایان داد. اکثرا که رفته بودم کنار عکس حاج قاسم عکس عمو محمد هم بود دقیقا همان جا و نزدیک مزار این دو شهید شوخ طبع. تا دیدمش گفتم باید همین باشد که بعد دیدم درست است و تابلوی قطعه ۴۰. عمو محمد دلش به حالم سوخته بود شاید گفته بود اذیت نکنید خسته است. بالاخره عمو ناظری هست دیگر...😁 آخرین مزاری هم که رفتم مزار دوست پدرم بود. گفتم میدانم تو را سریع پیدا می کنم، عموی عزیزِ منی خب. از همان بچگی و دوره ی کودکی ام. سریع هم پیدا شد... امیدوارم نگاه و لطف شهدا تا ابد با شما باشد... التماس دعا شبتون حسینی🍎
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. دردمندان بیشتر واقف زِ احوال همند از من درد آشنا پرس آنچه بر مجنون گذشت . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌷 مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. ۷ ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد تا جایی که پدرم یک جلد قرآن از محل کارش هدیه گرفته بود و مهدی که کلاس سوم ابتدایی بود، از مادربزرگش خواست که قرآن را به او بدهد. یکبار هم سال ۷۵ زمانی که  پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، برای مهدی یک هلیکوپتر سوغات آوردند اما او از مادرم خواست جای این سوغات قرآنی که از مکه آوردند را به او بدهند. . . . 🍃دخترم [بعد از شهادت مهدی]، خواب دیده و از مهدی پرسیده بود راستش را بگو، شب اول قبر نکیر و منکر آمدند، که گفته بود تا زخم هایم را دیدند گفتند آفرین و رفتند.🍃  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🤫 سکوت‌های آدمیزادی! ⚡️بعضی وقتها اتفاقایی میفته، که کُفرِ آدمو درمیاره...↓ اتفاقاً این اتفاق‌ها، بیشتر زمان‌هایی میفته که عجله داریم، توی یه بحران گیر کردیم، کارمون یه جا گیره و ... ☜ اینجور وقتها، واکنشِ آدمیزادی چیه؟ اصلاً چرا این اتفاق‌های اعصاب خُرد کن میفته؟ | پاسخ ☜ متن موجود در تصویر |  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_یکم مجید در را بست و من با عجله #پاکت را برداشتم و ب
💠 | سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: "عبدالله! ما خوبه! جامون هم ! نگران نباش!" و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضی اش کنم و نمیشد که اصرار میکرد تا با صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: "سلام عبدالله جان! نه، نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سر برات توضیح میدم! مفصله! تلفنی نمیشه!" و به نظرم عبدالله بابت دیشب میکرد که به آرامی و گفت: "نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر بود، میفهمیدم تو هم نگران الهه ای! تو برای من مثل برادری!" و لحظاتی مثل با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله شد و ارتباط را قطع کرد. ولی همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید را کناری کشید و آنقدر کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه بازگشتیم، آرامش همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها سرمان را به بالشت بگذاریم که نه نوریه ای در خانه بود که هر از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب میخواستیم در خانه ای که خدا به دست یکی از بی هیچ منتی به ما بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" چشمهایمان را و با خوش خوابیدیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
Narimani-13941108-007-1-www.Baradmusic.ir-mc.mp3
8.73M
جونِ زینب(س)؛ دعاکن آخرِ کارم بشه ختم بخیر... 🌷 سیدرضا نریمانی🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌷🍃 شبتون مهدوے☕️🍬 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. تو طبیب حاذق و من هم که بیمارم حسین نسخه ای را مرهمت فرما که تب دارم حسین الدواء عند الحسین و الشفاء عند الحسین قاب گشته بین خانه، روی دیوارم حسین سید علی اصغرپور🖌 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 رهبر معظم انقلاب : همین الان کسانی در دنیا هستند که با اُنس بیشتری دارند، در مشکلات زندگی متوسّل به شهدا می شوند و شهدا جواب می دهند. از رفقای /پنجشنبه ۱۱ آذر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| حرم مطهر حضرت زینب (س) و عکس هایی از ، بخصوص بی دست و پا بودم ولی زینب برایم شغل شریف نوکری را دست و پا کرد... دوستان حتما با نیت کلیپ رو باز کنید... التماس دعا اون گوشه کنارهای دعاتون...💔😭 برداشت از : instagram.com/reza.gh213/ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_دوم سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و
💠 | لب ایوان نشسته و به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ روزهای آخر ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و از هر بهاری بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، روز بود میهمان که نه، به جای عروس و این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم. هر چند غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و شده بودیم که به آینده و تولد کودکی دیگر، با غم هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه های مامان خدیجه و محبتهای ، وضع جسمی ام هم رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار انجام دهد، ولی پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید. حالا یکی دو هم میشد که آسید حمد در دفتر ، برایش کار در نظر گرفته و از تا اذان مغرب بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد درصدی از آسید احمد را پس داده و ذره ای از در بیاید که در طول این مدت از همان پول آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که به خانه و پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد. ولی پدر و هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو ، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و بود و وقتی معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و باور کند که به آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و خدیجه از سرگذشت من و چیزی نمیدانستند و اینچنین به ما محبت میکردند. میترسیدم من از اهل هستم و پدرم با ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه داده و دل اهل را به سمت ما کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست... 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون شهدایے☕️🍬🍎
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. کربلا یعنے تجلّی خانهٔ جانان عشـ❤️ـق کربلا آرامگاه حضـ🌸🍃ـرت سلطان عشق برتر از جنـّ✨ـت نباشد، نیست کمتر، شک نکن... مرقد شش گوشهٔ خورشـ☀️ـید جاویدان عشـ❣ـق رحیم فیضی🖌 عکس از: مصطفی الجناحی📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نامه دیده نشده رهبر انقلاب به پس از فتح 🔖 (یکی از مجموعه های کانال که براساس حقیقتِ محاصره آمرلی در غالبی عاشقانه نوشته شده بود) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_سوم لب ایوان نشسته و #گوش به صدای چَه چَه پرندگان، د
💠 | آخرین بسته را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با تشکر کرد: "قربون دستت دخترم! با آقا امام زمان(عج)»! و من به شیرین پاسخش را دادم که دوباره از بلند شد و برای نظارت بر چیدن ، به آن سمت به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب فرارسیده و به میمنت میلاد امام زمان(عج)، بنا بود امشب در این خانه بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت و دعا کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ بود تا شاید قوت قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. شبی که به این وارد شدم، به قدری و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی وارد شده و با دست چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار و تهدید ، قدمی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و روزهای اول را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن ، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم گرفته و بیش از اینکه بخواهم را تغییر دهم، از حضور و مهربانش لذت میبردم تا سرِ حوصله و با صدر، دلش را متوجه اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه در کمتر از ، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین آرام و ، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار با خاطری آسوده کنم، برایم غنیمت بود. با این همه، شرکت در مراسم جشن و شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و کردن و از آن طرف پخش شربت و را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا ! میدیدم بعد از هر ، چه شور و حالی پیدا کرده که چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش میدرخشید و صورتش از عشق به ، عاشقانه میخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این شده و چاره ای جز از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم نمی آمد در برابر این همه محبتهای بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊