💔🍃
گر برات ڪربلایم را به دستانم دهی
جان زهرا تا قیامت وامدارت میشوم
چون قسم دادم تو را بر نام زهرا مادرت
مطمئناً شامل لطف و عطایت میشوم
✍میلاد الیاسوند
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۹)
📞شاید بیشتر از یک ساعت حرف زدیم. از محمد برایش گفتم. از محبتی که توی حرف هایش به جانم نشسته بود. به حرف زدن با او احتیاج داشتم. فاطمه دختری نبود که از روی احساس حرف بزند. من هم نمی خواستم احساسی انتخاب کنم، اما چیزی از درون، من را می کشید.
✨با اینکه #فاطمه موافق بود به او جواب مثبت بدهم، اما حرف زدن با او هم نتوانست من را از تمام این تشویش ها نجات دهد.
😔هنوز ذهنم درگیر بود. تمام عقلم را گذاشته بودم وسط، اما کافی نبود. مشکلات ریز و درشتی را که رو به رویم صف کشیده بودند، می دیدم. اما توی دلم غوغا بود. حس میکردم در کنار محمد آرام می شوم...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🍃
#فاطمیه
زبون بگیرید...
مثل یه بچه که غم مادرو دیده....💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_دوم از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با ع
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سوم
ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسه های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی #دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار #آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: "الهه جان! برات پسته گرفتم!"
با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی #کودکانه ابراز احساسات کردم: "وای پسته! دستت درد نکنه!" خوب #میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس #عمیقی کشید و گفت: "الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: "نه! خیلی خوب نشده!"
و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی #مردانه جواب دلشوره ام را داد: "بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و #هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. #حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد.
چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن #ترشی بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به #دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه "صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!"
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با #کنجکاوی پرسیدم: "مثلاً کجا؟" و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به #یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: "یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم #دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!"
با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: "اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون #تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: "سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، #اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از #خونه_تون زدم بیرون، میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠الگوی ارادت به اهلبیت و انقلاب اسلامی
ما که توفیق حضور در زمان اهلبیت را نداشتیم اما باوجود الگوهایی نظیر حاج اصغر میتوانیم اخلاص و ارادت به اهلبیت را فراگرفته و در مسیر زندگی از آن استفاده نماییم.
حاج اصغر همه جوره پای انقلاب و آرمانهای مقدس حضرت امام (ره) و شهدا بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت.
✍وحید کشاورز از دوستان #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
javad_moghadam.mp3
7.36M
از چه مادر سر تو بر زانو گرفتی...😭
🎙جواد مقدم| #فاطمیه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
شعرهایم همگے ترجمه ے دلتنگیست
بے تو دلتنگترین شاعر تاریخ منم....!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔹سال آخری بود که حاج اصغر فرمانده پایگاه بود. چندشب مونده بود به ایام #فاطمیه. حاج اصغر دوست داشت مراسمات ائمه به بهترین نحو برگزار بشه.
✔️اون موقع ها سن ما پایین تر بود، ولی هرکس کاری داشت میگفت و چون جوون بودیم سریع انجامش میدادیم. حاج اصغر از کوچیک تا بزرگ از هرکس توی یه جا استفاده میکرد. بخاطر سن پایین تر بچه ها رو کنار نمیذاشت.
▪️چند روز قبل از ایام فاطمیه همه ی بزرگای هیئت های محل رو دعوت کرد و از همشون تقدیر تشکر کرد و ازشون دعوت کرد تا روز شهادت #حضرت_فاطمه (س) به مسجد بیان تا زیر پرچم مسجد ولیعصر دسته عزاداری بیاد بیرون.
🏴دسته ای که سر و ته نداشت و یکی از بزرگترین مراسماتی بود که حاج اصغر گرفت و خودش هم با حاج محمد و بچه ها از شب قبل درگیر اشپزی بود و ۲۰۰۰تا غذا آماده کردن برای مردم. یادمه اون روز وایسادیم ظرفارو بشوریم و غذامو دادم به یه نفر که اومده بود دمه مسجد. حاج اصغر از بچه ها شنیده بود و رفته بود غذا خریده بود و آورد دمِ خونمون...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت آشنایان| پیج رسمی فرمانده پایگاه کوثر (مسجد حضرتولیعصر عج)
📸عکس بعد از مراسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سوم ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهارم
از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش #موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم.
از لبخند من او هم خندید و گفت: "ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!" سپس با چشمانی که از #شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: "حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!"
و خودش از #حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی #عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد: "ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم #فکر میکردم!"
از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل در
خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن #لحظات چه بر دلش میگذشته: "الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم" و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی #عاشقانه فرو رفت.
دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس #پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: "حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟" سرش را پایین انداخت و با نغمه ای #نجیبانه پاسخ داد: "آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه #صفر کاری بکنم." تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو #ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: "خُب مگه گناه داره تو ماه #محرم و صفر خواستگاری بری؟"
لبخندی بر چهره اش نقش بست و جواب داد: "نه! #گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!" برای لحظاتی #احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: "بخاطر امام حسین (ع) صبر کردم و با خودشم #معامله کردم که تو رو برام نگه داره!"
از شنیدن کلام آخرش، #دلگیر شدم. خاندان پیامبر (ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط #شایسته انسانهای زنده و البته خداست، در مورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: "الهه جان! #دستپختت حرف نداره! عالیه!" ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین #مشغول غذا خوردن شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹بدون تعارف با مادر #شهید_حشمت_الله_عسگری از شهدای مفقودالاثر دوران #دفاع_مقدس بود که پیکر مطهرش در تفحص های اخیر کمیته مفقودین شهدا کشف و شناسایی شد.
@btarof2030
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫دلش می خواست اولین شهید روحانی #مدافع_حرم باشد؛ اما دست تقدیر او را از خواسته اش بازداشت، شاید قرار بود شهادتش در دفتری دیگر رقم بخورد، تا او را به نام اول شهید بیولوژیکی مدافع حرم بشناسند.
🌷 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ به عنوان مستشار نظامی به سوریه رفت؛ اما فعالیت های فرهنگی از او چهره ای محبوب در بین مردم ساخت. همین محبوبیت باعث شد تا کارشکنان و تفرقه افکنان به دنبال شهادت این روحانی مجاهد اقدام کنند...
✍دفاع پرس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
دنیا، اگر چه مثل گلستان، برای من
منهای " کربلات " به دردم نمی خورد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
بی قراری های امروز نسل چهارمی ها تاریخ را شرمنده میکند...
#مدافع_حرم🍃
#شهید_عباس_دانشگر❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهارم از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش #موج زده و من
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجم
عقربه #ثانیه_شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که #مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. #بی_حوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.
اما این تنهایی و #دلتنگی آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به #اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد #خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با #عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: "سلام مجید!" و صدای مهربانش در گوشم نشست: "سلام الهه جان! خوبی؟" ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم: "ممنونم! خوبم!" و او آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! شرمندم که #امشب اینجوری شد!"
نمیتوانستم غم #دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و #بیقراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها #گوش میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در #پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهایی خانه ی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که #امشب هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره #حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان #بیقرارم نمیگرفت.
نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراری ام #چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب #طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم #تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده ام بازگشتم. همانجا روی #سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام #قلبم قرار گرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت یک عکس ویژه از #حاج_قاسم
🤔تا حالا بهش دقت کرده بودید؟
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۰)
🍃نمی دانستم یک جمله تا این حد می تواند معجزه کند. آن هم جمله ای به این سادگی. نمی دانم شاید همین سادگی هم نشانه ی #عشق بود.
✨نشانه ی محبتی که من دنبالش می گشتم و حالا انگار مثل شعاع باریک نوری تا ته قلبم نفوذ کرده بود. حرفش توی سرم می چرخید : "مهرتون به #دلم نشسته"
‼️اما با این همه، عقلم را تردید پر کرده بود. صداهایی را ناخواسته می شنیدم که :
-اگر او همانی نباشد که #دنبالش بودی چه؟
-اگر نتواند از پس زندگی بربیاید چه؟
😍حس کردم زندگی ام با او همان زندگی عاشقانه ای می شود که قولش را به من داده بود، اما اگر مشکلات مالی نمی گذاشت او سر قولش بماند چه؟
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا دارم ✨🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
شبتون مهدوی🍎☕️🍫
❤️🍃
.
حرفِ من بود، آنچه دیگر شاعران هم گفته اند!
عشقِ هرکس محترم، اما تو چیزِ دیگری...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۹)
🔹نزدیک به هشت سال میشد که اصغر توی سوریه بود. آخرینبار دو سال پیش آمده بود ایران. دل همه خواهرها و برادرها برایش لک زده بود. چند ماهی میشد که ندیده بوديمش.
✔️قرار بود برویم سوریه دیدنش که خبر شهادت #حاج_قاسم توی یک ترور ناجوانمردانه رسید.
🌷حاجقاسم را یکبار از نزدیک دیده بودم و مهرش به دلم نشسته بود. از اصغر هم برایش گفته بودم. تا شنيد، لبخند به لبش آمد. فهمیدم اصغر را میشناسد.
😔شنیدن خبر شهادت چنین فرماندهای برای من که یکمرتبه او را دیده بودم، آنقدر سخت بود که مدام برای دل سربازانش دعا میکردم.
🎞توی همان روزها بود که یک فیلم دست به دست توی تلفنهاي همراه میچرخید و حاجقاسم اسم آشنایی را صدا میزد. با خودم میگفتم مگر چندتا اصغر توی سوریه است که نگران جان فرماندهاش باشد؟
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجم عقربه #ثانیه_شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_ششم
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای #طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن #اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان #طلایی اش از لابلای شاخه های نخلها به خانه سرک میکشید.
هرچه دیشب بر #قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه این همه #عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر #شورش را داشت!
ساعت هفت #صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های #بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم #عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: "مگه تو #خواب نداری؟!!!" و خودش پاسخ داد: "آهان! منتظر #مجیدی!"
لبم را گزیدم و گفتم: "یواش! مامان اینا بیدار میشن!" با #شیطنت خندید و گفت: "دیشب تنهایی خوش گذشت؟" سری تکان دادم و با گفتن "خدا رو شکر!"، تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب #صبورانه ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: "پس به مجید بگم از این به بعد کلاً #شیفت شب باشه! خوبه؟" و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت.
دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز #پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن #مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در #دوخته بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊