eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🍃 گر برات ڪربلایم را به دستانم دهی جان زهرا تا قیامت وامدارت میشوم چون قسم دادم تو را بر نام زهرا مادرت مطمئناً شامل لطف و عطایت میشوم ✍میلاد الیاسوند @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۹) 📞شاید بیشتر از یک ساعت حرف زدیم. از محمد برایش گفتم. از محبتی که توی حرف هایش به جانم نشسته بود. به حرف زدن با او احتیاج داشتم. فاطمه دختری نبود که از روی احساس حرف بزند. من هم نمی خواستم احساسی انتخاب کنم، اما چیزی از درون، من را می کشید. ✨با اینکه موافق بود به او جواب مثبت بدهم، اما حرف زدن با او هم نتوانست من را از تمام این تشویش ها نجات دهد. 😔هنوز ذهنم درگیر بود. تمام عقلم را گذاشته بودم وسط، اما کافی نبود. مشکلات ریز و درشتی را که رو به رویم صف کشیده بودند، می دیدم. اما توی دلم غوغا بود. حس میکردم در کنار محمد آرام می شوم... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_دوم از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با ع
💠 | ساعتی از اذان گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسه های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: "الهه جان! برات پسته گرفتم!" با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی ابراز احساسات کردم: "وای پسته! دستت درد نکنه!" خوب به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس کشید و گفت: "الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: "نه! خیلی خوب نشده!" و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی جواب دلشوره ام را داد: "بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه "صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!" شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با پرسیدم: "مثلاً کجا؟" و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به آمده باشد، سری تکان داد و گفت: "یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!" با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: "اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: "سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از زدم بیرون، میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠الگوی ارادت به اهل‌بیت و انقلاب اسلامی ما که توفیق حضور در زمان اهل‌بیت را نداشتیم اما باوجود الگوهایی نظیر حاج اصغر می‌توانیم اخلاص و ارادت به اهل‌بیت را فراگرفته و در مسیر زندگی از آن استفاده نماییم. حاج اصغر همه جوره پای انقلاب و آرمان‌های مقدس حضرت امام (ره) و شهدا بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. ✍وحید کشاورز از دوستان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
javad_moghadam.mp3
7.36M
از چه مادر سر تو بر زانو گرفتی...😭 🎙جواد مقدم| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱🏴 شبتون زهرایی🍩☕️🍏
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🔹سال آخری بود که حاج اصغر فرمانده پایگاه بود. چندشب مونده بود به ایام . حاج اصغر دوست داشت مراسمات ائمه به بهترین نحو برگزار بشه. ✔️اون موقع ها سن ما پایین تر بود، ولی هرکس کاری داشت میگفت و چون جوون بودیم سریع انجامش میدادیم. حاج اصغر از کوچیک تا بزرگ از هرکس توی یه جا استفاده میکرد. بخاطر سن پایین تر بچه ها رو کنار نمیذاشت. ▪️چند روز قبل از ایام فاطمیه همه ی بزرگای هیئت های محل رو دعوت کرد و از همشون تقدیر تشکر کرد و ازشون دعوت کرد تا روز شهادت (س) به مسجد بیان تا زیر پرچم مسجد ولیعصر دسته عزاداری بیاد بیرون. 🏴دسته ای که سر و ته نداشت و یکی از بزرگترین مراسماتی بود که حاج اصغر گرفت و خودش هم با حاج محمد و بچه ها از شب قبل درگیر اشپزی بود و ۲۰۰۰تا غذا آماده کردن برای مردم. یادمه اون روز وایسادیم ظرفارو بشوریم و غذامو دادم به یه نفر که اومده بود دمه مسجد. حاج اصغر از بچه ها شنیده بود و رفته بود غذا خریده بود و آورد دمِ خونمون... به روایت آشنایان| پیج رسمی فرمانده‌ پایگاه کوثر (مسجد حضرت‌ولیعصر عج) 📸عکس بعد از مراسم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سوم ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انر
💠 | از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: "ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!" سپس با چشمانی که از میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: "حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!" و خودش از که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد: "ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم میکردم!" از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل در خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن چه بر دلش میگذشته: "الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم" و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: "حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟" سرش را پایین انداخت و با نغمه ای پاسخ داد: "آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه کاری بکنم." تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: "خُب مگه گناه داره تو ماه و صفر خواستگاری بری؟" لبخندی بر چهره اش نقش بست و جواب داد: "نه! که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!" برای لحظاتی کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: "بخاطر امام حسین (ع) صبر کردم و با خودشم کردم که تو رو برام نگه داره!" از شنیدن کلام آخرش، شدم. خاندان پیامبر (ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط انسانهای زنده و البته خداست، در مورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: "الهه جان! حرف نداره! عالیه!" ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین غذا خوردن شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹بدون تعارف با مادر از شهدای مفقودالاثر دوران بود که پیکر مطهرش در تفحص های اخیر کمیته مفقودین شهدا کشف و شناسایی شد. @btarof2030 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫دلش می خواست اولین شهید روحانی باشد؛ اما دست تقدیر او را از خواسته اش بازداشت، شاید قرار بود شهادتش در دفتری دیگر رقم بخورد، تا او را به نام اول شهید بیولوژیکی مدافع حرم بشناسند. 🌷 به عنوان مستشار نظامی به سوریه رفت؛ اما فعالیت های فرهنگی از او چهره ای محبوب در بین مردم ساخت. همین محبوبیت باعث شد تا کارشکنان و تفرقه افکنان به دنبال شهادت این روحانی مجاهد اقدام کنند... ✍دفاع پرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱 شبتون بخیر🍎☕️🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱 بی قراری های امروز نسل چهارمی ها تاریخ را شرمنده میکند... 🍃 ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهارم از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش #موج زده و من
💠 | عقربه ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با به سمت میز دویدم و جواب دادم: "سلام مجید!" و صدای مهربانش در گوشم نشست: "سلام الهه جان! خوبی؟" ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم: "ممنونم! خوبم!" و او آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! شرمندم که اینجوری شد!" نمیتوانستم غم اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهایی خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراری ام به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده ام بازگشتم. همانجا روی نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قرار گرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۳۰) 🍃نمی دانستم یک جمله تا این حد می تواند معجزه کند. آن هم جمله ای به این سادگی. نمی دانم شاید همین سادگی هم نشانه ی بود. ✨نشانه ی محبتی که من دنبالش می گشتم و حالا انگار مثل شعاع باریک نوری تا ته قلبم نفوذ کرده بود. حرفش توی سرم می چرخید : "مهرتون به نشسته" ‼️اما با این همه، عقلم را تردید پر کرده بود. صداهایی را ناخواسته می شنیدم که : -اگر او همانی نباشد که بودی چه؟ -اگر نتواند از پس زندگی بربیاید چه؟ 😍حس کردم زندگی ام با او همان زندگی عاشقانه ای می شود که قولش را به من داده بود، اما اگر مشکلات مالی نمی گذاشت او سر قولش بماند چه؟ ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا دارم ✨🕊 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 شبتون مهدوی🍎☕️🍫
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 . حرفِ من بود، آنچه دیگر شاعران هم گفته اند! عشقِ هرکس محترم، اما تو چیزِ دیگری... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۹) 🔹نزدیک به هشت سال می‌شد که اصغر توی سوریه بود. آخرین‌بار دو سال پیش آمده بود ایران. دل همه خواهرها و برادرها برایش لک زده بود. چند ماهی می‌شد که ندیده بوديمش. ✔️قرار بود برویم سوریه دیدنش که خبر شهادت توی یک ترور ناجوانمردانه رسید. 🌷حاج‌قاسم را یک‌بار از نزدیک دیده بودم و مهرش به دلم نشسته بود. از اصغر هم برایش گفته بودم. تا شنيد، لبخند به لبش آمد. فهمیدم اصغر را می‌شناسد. 😔شنیدن خبر شهادت چنین فرمانده‌ای برای من که یک‌مرتبه او را دیده بودم، آن‌قدر سخت بود که مدام برای دل سربازانش دعا می‌کردم. 🎞توی همان روزها بود که یک فیلم دست ‌به ‌دست توی تلفن‌هاي همراه می‌چرخید و حاج‌قاسم اسم آشنایی را صدا می‌زد. با خودم می‌گفتم مگر چندتا اصغر توی سوریه است که نگران جان فرمانده‌اش باشد؟ ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجم عقربه #ثانیه_شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه
💠 | سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان اش از لابلای شاخه های نخلها به خانه سرک میکشید. هرچه دیشب بر سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه این همه دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر را داشت! ساعت هفت بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: "مگه تو نداری؟!!!" و خودش پاسخ داد: "آهان! منتظر !" لبم را گزیدم و گفتم: "یواش! مامان اینا بیدار میشن!" با خندید و گفت: "دیشب تنهایی خوش گذشت؟" سری تکان دادم و با گفتن "خدا رو شکر!"، تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: "پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شب باشه! خوبه؟" و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊