شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دوازدهم احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سیزدهم
حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد : «بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!»
و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد : «میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد : «هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد : «تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت : «دیوونه من دوسِت دارم!»
از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید : «نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد : «به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت : «اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!»
و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد : «دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد : «به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!»
و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد : «البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد : «فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_ششم من و مامان #خدیجه و زینب سادات، از #فرصت نبودن آ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
ظاهراً سیستم بلندگو و #میکروفون هم آورده بودند که #صدا با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها #پذیرایی میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط #مشغول کار بودند.
همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر #عبدالله مرا در این #وضعیت ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی #هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام #غایب شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه #اهل_سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، #دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و #هنوز هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزه ای دیگر در #زندگی_ام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود.
قرائت #قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، #زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از #سقوط موصل و هجوم #وحشیانه تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های #هولناک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که #عراق هم به خاک مصیبت #سوریه نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از #جبهه_النصره به نام #داعش، مبتلا شده بود.
چند دقیقه اول #سخنرانی آسید احمد در مورد همین #فتنه تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به #مصیبتی بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین #مسلمانان ندارد که این حیوان #درنده میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و #خونش را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام #خونی که خود از #شیعه ریخته، بشکند.
او میگفت و دل من همچنان از وحشت #نوریه و برادران سگ #صفتش میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را #فراموش نکرده و دهان خونینش را که فتوا به #تکفیر و حکم به #قتل #شیعه میداد، از یاد #نبرده بودم.
گوشه #آشپزخانه به کابینت تکیه زده و #منتظر بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن #جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان(عج) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده #اهل_سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه #شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند.
پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم #کسانی هستند که اعتقاد دارند #مهدی موعود(عج) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر #ظهورش از جانب #پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این #مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم #حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و
حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه #مسلمانان، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری #عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هرگاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای #فرجش دعا میکردند.
میتوانستم تصور کنم چند #قدم آن طرفتر، چه حالی به #مجیدم دست داده و چقدر برای امام #پنهان از نظرش، #بیقراری میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای #مقدسات مذهب #تشیع کم ندیده بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊