❤️🍃
بعضی ها ما را سرزنش میکنند که چرا دم از کربلا میزنند و از عاشورا؛
آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است..
که آن رابه تعداد شهدایمان فتح کردیم؛ نه یک بار نه دوبار...
به تعداد شهدایمان...
#شهید_سید_مرتضی_آوینی📝
☘️
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢شرط حاجاصغر برای بازگشت به ایران
پنج سال از حضور حاجاصغر در سوریه میگذشت که به سوریه رفتم و به او گفتم: بیا برگردیم بس است دیگر؛ الان پنج سال است اینجا هستی.
گفت باشد برمی گردم، فقط یک شرط دارد.
گفتم چه شرطی؟
گفت: فردای قیامت جواب بیبی زینب (س) را شما میدهی؟ اگر جواب میدهی من برمیگردم.
گفتم: نه من نمیتوانم جواب بیبی زینب (س) را بدهم؛ پس بمان.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_چهارم میشنیدم که مجید پریشان حال من و #زیبای کوچکی که به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_پنجم
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی ماه سال 1392، چهره #حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم.
#سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و #خاک نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. #نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود #مجید حیاط را میشست.
خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به #خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه #کمکم میکرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که #جارو دستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح #حیاط زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پا ک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود!
هر چند به همین مقدار کار، باز #درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با #صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور #مادرم در همین حیاط دلباز و #زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که #ارزش این ناخوشی گذرا را داشت.
#شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی #دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای #بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی #ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم.
#آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های #مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، #آرام بگیرم.
همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به #تفرج شاخه های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در #ساختمان با صدای #کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت.
با قدمهای کوتاهش به سمت #تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل #پایش برخاسته و سلام کنم. #جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: "خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از #اتاق بیرون بذارم."
از این همه بی اخلاقی اش، گرچه #عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها #لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که #مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان #دو_ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت #نمیاد؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_پنجم هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_ششم
از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت #موزیانه_اش ادامه داد: "نکنه #شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو #میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه."
از توصیفی که از رفتار #مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای #توجیهش کنم که باز هم
امان نداد و با لحنی #لبریز شک و تردید پرسید: "عبدالرحمن میگفت از اهل #سنت تهرانه، آره؟"
و من نمیخواستم #دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که #دستپاچه جواب دادم: "آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه..." و برای اینکه فکرش را از مجید #منحرف کنم، با لبخندی #ساختگی ادامه دادم: "حالا امشب مزاحمتون میشیم!"
در برابر جمله خالی از #احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه ای #کنارم بنشیند، به سمت باغچه #حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: "الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که #مزاحمش نشی!"
از عصبانیت گونه هایم #آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این #خانه، خودش را بیش از من #مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم #چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از #حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای #نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم.
خودم طاقت دیدن #نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست #مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پُر رنج و #عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت #ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب #نوریه دامن زندگیمان را میگرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
پ.ن : بحث اهل سنت و وهابیت از هم جداست و در این موضوع هیچ شکی نیست.
سنی و شیعه با هم خواهر و برادرند.
و در حقیقت تعداد بسیاری از عزیزان سنی به دست همین وهابیت ملعون به شهادت رسیده اند.
وهابیت همدست صهیونیست و آمریکای جنایتکار است تا میان مسلمین فاصله بیندازند و داعش گونه بر جوامع بشری حکومت کنند. در تاریخ ثبت شده و خواهد شد که با فتواهای احمقانه و دور از شرافت چه بر سر مردم آوردند و طفلی پست همچون داعش را پروراندند تا به نقشه های شوم خود رنگی تازه بدهند.
و خواهیم دید که وعده ی خدا حق است و به زودی پرچم اسلام حقیقی بر فراز عربستان نقش خواهد بست...
اِن شاءالله
▪️ #هشتم_شوال سالروز تخریب قبور #بقیع به دستور وهابیت ملعون را تسلیت عرض میکنیم.
@shahid_hajasghar_pashapoor
❤️🍃
تنهاترین!
به ذکر مصیبت چه حاجت است؟
ما را نسیم نام تو دیوانه میکند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱
محمدجان عزیزم
من تو را از خدا برای خودم نخواستم،
از خدا خواستم فرزندی به من دهد که سرباز امام زمان (عج) بشود.
📝فرازی از وصیت نامه #شهید_حمیدرضا_اسداللهی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃
میخواهم مثل او باشم...
میخواهم در برابر اتفاقات پیرامونم بیتفاوت نباشم
میخواهم آمر به معروف و ناهی از منکر باشم
میخواهم مثل او باشم...
🌸🍃
#شهید_غیرت
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊