شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_پنجم هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_ششم
از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت #موزیانه_اش ادامه داد: "نکنه #شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو #میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه."
از توصیفی که از رفتار #مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای #توجیهش کنم که باز هم
امان نداد و با لحنی #لبریز شک و تردید پرسید: "عبدالرحمن میگفت از اهل #سنت تهرانه، آره؟"
و من نمیخواستم #دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که #دستپاچه جواب دادم: "آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه..." و برای اینکه فکرش را از مجید #منحرف کنم، با لبخندی #ساختگی ادامه دادم: "حالا امشب مزاحمتون میشیم!"
در برابر جمله خالی از #احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه ای #کنارم بنشیند، به سمت باغچه #حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: "الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که #مزاحمش نشی!"
از عصبانیت گونه هایم #آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این #خانه، خودش را بیش از من #مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم #چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از #حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای #نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم.
خودم طاقت دیدن #نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست #مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پُر رنج و #عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت #ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب #نوریه دامن زندگیمان را میگرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊