شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هجدهم با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_نوزدهم
تمام توانم را #جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی #تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی #درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای #خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..."
و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، #پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید #بیدارم، با ترشرویی #عتاب کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی #بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم #اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز"
و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را #تنظیم میکرد، با #تمسخری عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!"
مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا #پرستار همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی #بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که #غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!" سپس به سمت #مجید چرخید و با لحن #تندی توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت #گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به #دنیا بیاد؟"
و تا دستگاه #فشارخون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به #غیرتت!" و به نظرم به همان یک نظر، دهان #زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر #نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به #سرزنش مجید گذاشت:
"این صورت هم تو براش درست کردی؟ #میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو #جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی #کتکش بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!"
و لابد به قدری دلش به حالم #سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز #خودشون بچه ان! اول زن شون رو #کتک میزنن، بعد میارنش #دکتر!"
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از #سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از #صورتش برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه #ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش #نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟"
که مردانه نگاهم کرد و #قاطعانه پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه #غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون #جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون #خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!"
که باز صدای کفش پاشنه #بلندی، حرفش را #نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت #جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی #صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، #پاسخ داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، #دستش هم سرده!"
دکتر با صورت #مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر #حوصله توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار #ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که #اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم #حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!"
سپس صدایش را #آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین #تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن #آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت #رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد."
که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر #نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست #مجید داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق #بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊