eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صدم شاید از حرفی که زدم به قدری #عصبی شد که فقط خندید و باز هم
💠 | دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: "مجید! من هنوز غم مامان رو نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟" سپس مقابل اشکهایم قدرتمندانه کردم تا بتوانم حرفم را به گوشش برسانم: "گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟" و باز هجوم گریه را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را کند و با دلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، هم داره غصه میخوره! به خاطر هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم." و بعد مثل اینکه پدر در کنار شبح نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی ادامه داد: "با اینکه بابا هم کنار خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد." ولی من میدانستم که این راه بن بست است و تا نوریه اجازه ندهد، در حکم من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و بودم نوریه ای که ریختن خون را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم: "مجید! فایده نداره! به خدا نداره! بابا دیگه نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف ! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!" که خون در رگهای صدایش جوشید و با لحنی عتاب کرد: "الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد هرچی میگه، بهش لبخند بزنم؟" از کلام ناراحت شدم و اعتراض کردم: "یعنی چی ؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی ! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر زندگی ام سکوت میکنم!" و حالا نوبت او بود که به رفتار اندیشانه ام اعتراض کند: "ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه ، چه ، نمیتونم ساکت باشم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_یکم از آهنگ سنگین #صدای عبدالله حس #خوبی نداشتم و می
💠 | مجید کلافه شد و با عصبی پاسخ این همه عبدالله را داد: "خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که از دریای دل من آب میخورد: "مجید! همون روز آخر که از خونه اومد بیرون، اگه من رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، رو کشته بود!" از به خاطر آوردن حال آن تا مغز استخوان آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: "عبدالله! به خدا نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از خودم برام ، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم!" و تیزی همین تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت ادامه داد: "حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچه ات میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟" و حرف مجید، شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: "عبدالله! تو اگه جای من بودی میکردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به هر چی نگران باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هرچی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از بگذرم، فردا باید از بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هرچی کوتاه بیام، بدتر میشه!" و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی ادامه داد: "من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که بیاد. با زبون خوش راضی اش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!" و این حرف بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به حل نمیشود. با احساس ترس و وحشتی که از کار زندگی ام به افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊