💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۳)
👌محمد هم با سواد بود و هم خوب حرف میزد. درباره هر مسئله ای که از او می پرسیدم #دقیق و با حساب و کتاب جواب می داد. #کتاب هم زیاد خوانده بود.
👤از امام موسی صدر طوری حرف میزد که اگر کسی نمی دانست فکر میکرد چندسالی با او #زندگی کرده و او را از #نزدیک می شناسد.
❤علایق شخصی و سیاسی مان هم به هم نزدیک بود. دلم می خواست محمد باز هم بیاید و با هم حرف بزنیم. حالا بعد از همه حرف ها و جلسه هایی که با هم داشتیم، دوست داشتم حرف #آخرم را به او بزنم...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_یکم ساعت یازده #شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_دوم
گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام #ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که #گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در #آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سر
حال، جای #امیدواری بود.
نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: "مامان! خدا رو شکر #خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!" لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: "الحمدالله! امروز بهترم." دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: "شما بشین، من تمیز میکنم." #دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: "قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و #عبدالله رو، هم آقا مجید رو."
لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم: "چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما #همه زحمتها رو به جون میخریم!" کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی #نشستم و گفتم: "مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. #همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش."
چین به پیشانی انداخت و گفت: "نه مادرجون، من چیزیم نیس. #فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه." نگران نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه چی شده؟" و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر #آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد: "من دارم از دستِ بابات دق میکنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!" و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد: "دیروز #عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمی اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به #بابا نیس!" به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: "مگه چی شده؟"
که با اندوه عمیقی پاسخ داد: "میگفت رفته #پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج #تجاری سرمایه گذاری کنه."
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول #نخلستانهایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد #غیررسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر #ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید:
"ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من #نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! #حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد."
با صدایی گرفته پرسیدم: "شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟" آه #بلندی کشید و گفت: "من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد." سپس به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم #حریفش نمیشه."
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: "بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. #شما هم تو این زندگی حق داری." از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از #نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف #خودسریهای پدر نمیشود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_نهم جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصتم
به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد و مجید آمد. صورت #گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگی اش، همچون همیشه #میخندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان #خیس و سرخم زانو زد و پرسید: "گریه کردی؟"
و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: "از مامان خبری شده؟" سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: "میخوان فردا باز #عملش کنن." و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام #اذان گم شد.
نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدی ام را با امیدواری داد: "خدا بزرگه!" و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز #مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم.
نمازم را زودتر از #مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه #زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه #لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی #شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد:
"امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...":و بی آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به #آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و #رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب #عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد.
به صورتش نگاهی کردم که #شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفی اش نداشت و با گفتن "ممنونم!" یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: "الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟"
خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "امشب شب تولد امام حسن (ع)" در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (ع) #موج میزد، ادامه داد:
"امام حسن (ع) به #کریم_اهل_بیت معروفه! یعنی.. یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (ع) بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری #گرفتار میشیم، امام حسن (ع) رو صدا میزنیم."
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم #تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: "یعنی تو میگی اگه شفای #مامان منو خدا نمیده، #امام_حسن (ع) میده؟" از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: "نه الهه جان! منظور من این نیس!"
سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: "به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو #مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً #قبول داری که آبروی امام حسن (ع) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!"
نگاهم را به گلهای صورتی #رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: "بله! منم برای امام حسن (ع) احترام زیادی قائل هستم..." که به چشمانم #دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بی پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی #آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی ام آمد:
"الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید #یقین داشته باشی که اون تو رو #میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای #اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجم ظرفهای #شام را شستم و خواستم به سراغ شستن #پرتقالها بروم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_ششم
آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از #اتاق بیرون آمدم. هرچه #عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم #طاقت نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه #نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم.
هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان #عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در #خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای #گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش #بدرقه_ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر #رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه! یه لحظه #صبر کن کارِت دارم." و همچنانکه گوشی موبایلش را روی #میز میگذاشت، خبر داد: "بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت #بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره."
و در مقابل نگاه #کنجکاوم، ادامه داد: "گفت به ابراهیم و #محمد هم خبر بدم." با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری #دردش قرار بگیرد و پرسیدم: "نمیدونی چه خبره؟"
لبی پیچ داد و با گفتن "نمیدونم!" به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به #خاطرش رسیده باشد، تأ کید کرد: "راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد." سپس به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "مجید امروز خونه اس؟" و من جواب دادم: "آره، دیشب #شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس." و سرگیجه ام به قدری #شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از #اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده #چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم.
سرگیجه و #تنگی_نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و #کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری #پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا می آمد که #مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و #کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی #زمین نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: "الهه جان! حالت خوب نیس؟"
همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، #زیر_لب گفتم: "سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!":از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق #کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که #مجید زیر گوشم گفت: الان آماده میشم، بریم دکتر."؛به سختی #چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: "نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین."
چشمانش رنگ #تعجب گرفت و پرسید: "خبری شده؟" باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از #شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، #جواب دادم: "نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفسهایش #احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: "خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم."
از این همه #پریشان خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند #کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را #بلرزانم که چشمانم را گشودم و #پاسخ پریشانی اش را به چند کلمه دادم: "حالم خوبه، فقط یه خورده سرم #گیج رفت." ولی دست بردار نبود و با #قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: "پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر."
در برابر سخن مردانه اش نتوانستم #مقاومت کنم و با تکان سر #پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس #امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هجدهم دقایقی نگذشته بود که #پزشک به همراه یکی از #پرستاران که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نوزدهم
سپس به چشمانم #دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: "مادر جون اگه میخوای بچه ات #سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو #تقویت کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت #خشک میشه!" و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: "شما برید #حسابداری، تصفیه کنید." و به سراغ #بیمار دیگری رفت.
مجید با چشمانی که همچون یک شب #مهتابی میدرخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: "الهه! #باورت میشه؟" و من که هنوز در بُهت بهجت انگیزِ خبر #مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز #موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به #ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: "الهه جان..."
نگاهم را همچون پرنده ای رها در #آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را #پوشانده بود، بی اختیار پاسخ دادم: "جانم؟" و چه ساده #دلخوری دقایقی پیش از #یادمان رفت که حالا با این حضور #معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که #شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شنهای نرم #ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: "الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه ای داده؟!!!"
بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه #مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از #بارش رحمتی که بر #سرمان آغاز شده بود: "الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو #شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟"
و حالا این اشک #شوق بود که پای چشمم نشسته و به #شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از #پنجره زندگی به قلبهایمان #تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه #عنایت پروردگار مهربانم بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_دوم و من منتظر شنیدن همین #اعتراف صادقانه بودم که به چشم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_سوم
به قدر یک نفس به #انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با #احساسی که در سینه اش #جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسشهایش را داد:
"گریه میکنیم چون خاطرش برامون خیلی #عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر #عاشقش هستیم! لباس #مشکی میپوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمیکنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون #پرچم میزنیم و غذای نذری پخش میکنیم تا همه #بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت میگیریم و توی هیئتهامون در #مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از #اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری #عبادت میکرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!"
و بعد به چشمانم #دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: "فکر میکنی وقتی شب و روز این همه به یاد #کسی بودی و براش گریه کردی، سعی #نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه #عاشقش شدی، دلت نمیخواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!"
برای نخستین بار #احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را #سِحر کرده است! بی آنکه بخواهم در پیچ و خم #افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه میگوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی #شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابر #طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش میکردم تا سرش را به دیوار #تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق #جانش زمزمه کرد:
"وقتی داری به #عشقش گریه میکنی و باهاش حرف #میزنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره #نگات میکنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_ششم به هر #زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمها
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
گوش کشیدم تا ببینم چه #خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار میرفت و میخواست مرا #ببیند و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد میکشید و باز به من و #مجید ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدمهای عبدالله در راه پله پیچید.
چند بار به در زد و همانطور که بانگرانی صدایم میکرد، #دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم #قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد:
"بابا! چرا در رو #قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟" و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر #اصرار کرد تا سرانجام #کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه #سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و #نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! حالت خوبه؟"
حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم #پدر صدایم را بشنود که از #هجوم گریه بیصدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را #بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: "مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، #خیلی نگرانت بود!"
تا اسم مجید را #شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: "حالش خوبه؟" و طاقت نیاوردم جواب #سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد:
"از اینجا که میرفت #حالش خیلی بد بود، سرش #شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید #تقصیری نداشت..."
نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز #خبر داشت که با آرامش جواب داد: "میدونم الهه جان! الان که اومدم خودم #مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده."
سپس به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "الهه! مجید خیلی #نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟" با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم #سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم: "بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط."
عبدالله نگاهی به در #خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در #راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: "مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ میزنم، باهاش #صحبت کن."
و من چقدر مشتاق این هم #صحبتی بودم که گوشی را از دست #عبدالله گرفتم و به انتظار #شنیدن صدای مجیدم، بوق های آزاد را میشمردم که آهنگ #مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفتم نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هشتم
گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حالم به #قدری که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی درپی اش، گوشی بین #انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر #توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را #خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش #خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم #میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم.
بعد از یک روز که حتی یک قطره #آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با #مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر #انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر #حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی #دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم.
میتوانستم با تمام وجود #مادری_ام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه #ظلمی به کودکم میکنم و دست #خودم نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود.
نمیدانستم #تهدید عاشقانه ام با دل #مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر #عشق الهه اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را #پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق #پذیرایی میشنیدم که به نام صدایم میکرد: "الهه؟ کجایی الهه؟"
وحشتزده #گوشی را زیر بالشت #پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت #کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و #برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید.
با دستپاچگی #اشکهایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده #پاسخ احوالپرسی اش را دادم که روی #صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: "اومدم بهت یه سری بزنم، #حالت رو بپرسم!"
باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "چرا #گریه میکنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر ِ هم کنم که سری #تکان داد و گفت: "میدونم، این مدت خیلی #اذیت شدی!"
سپس برق #شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه #مژدگانی داد: "ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم دست دراز کردم و #گوشی را برداشتم تا با عبدالله
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
از #سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: "چیزی شده الهه؟" نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: "خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد: "خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا #هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ #نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "چی ناراحتت کرده الهه جان؟"
و بلاخره باید #حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با #صدایی که انگار از ته #چاه بر می آمد، سؤال کردم: "یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو #اجاره کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت #سؤالش، با حالتی #مظلومانه ادامه دادم: "اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..."
که به میان #حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش #پیدا بود، سؤال کرد: "خُب وقتی میتونیم یه جای خوب #اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟"
و من میترسیدم حرفی بزنم که از #صورت غمزده ام، فهمید در دلم چه میگذرد و #نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: "بابا دیگه پول پیش رو پس #نمیده، آره؟"
از اینکه خودش تا #انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض #گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم #سرم را بالا بیاورم که #نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: "الهه جان! تو چرا #خجالت میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!"
از آهنگ آرام #کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش #پیش چشمانم شکست و با لحن #تلخی سؤال کرد: "چون کافرم، خون و مال و #ناموسم مباحه؟!!!"
سپس به #چشمانم که زیر پرده نازکی از #گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی #غریبانه ادامه داد: "چون من شیعه ام، #حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم #طلاق صادر کنن، دستور از بین رفتن بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!"
و چه خوب به عمق #اعتقادات پلید تفکر #تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک #شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم #اشکهایم را پا ک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: "وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه #جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم #هیچی با خودم ببرم!"
که کاسه #چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی #قاطعانه پاسخ این همه درماندگیِ ام را داد: "مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگی ام رو #مصادره کنن؟!!!"
هر دو #دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق #گریه التماسش کردم: "مجید جان! تو رو #خدا از این پول #بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..."
و نگذاشت #حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق #زندگی_اش دفاع کرد: "الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه #نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. #جهیزیه ارزونی خودش، ولی هرچی با پول #خودم خریدم، از اون خونه میارم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊