شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیستم باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری #مجید را تا صبح
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
یک بسته ما کارونی و یک #شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: "اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!" نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، #پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه ها عبور میکردیم که پرسید: "الهه! زندگی با مجید چطوره؟"
از سؤال #بیمقدمه اش جا خوردم و او دوباره پرسید: "میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟" و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: "از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!" و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط #خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: "الهه! #هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟"
و این همان #سؤالی بود که ته دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجودچنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش #حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت:
"پس یه وقتایی بحث میکنید!" از هوشمندی اش #لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: "تو شروع میکنی یا مجید؟"
نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: "داری بازجویی میکنی؟" لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: "نه #الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!" و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره #خودتم یه کاری میکنی!"
نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: "من فقط #چندبار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!" و عبدالله پرسید: "خُب اون چی میگه؟"
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: "اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره #بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم #ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم..."
سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی #ملتمسانه ادامه دادم : "عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون #اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه، عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟"
از این همه اصرارم #کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: "الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار #نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجم ظرفهای #شام را شستم و خواستم به سراغ شستن #پرتقالها بروم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_ششم
آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از #اتاق بیرون آمدم. هرچه #عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم #طاقت نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه #نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم.
هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان #عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در #خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای #گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش #بدرقه_ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر #رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه! یه لحظه #صبر کن کارِت دارم." و همچنانکه گوشی موبایلش را روی #میز میگذاشت، خبر داد: "بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت #بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره."
و در مقابل نگاه #کنجکاوم، ادامه داد: "گفت به ابراهیم و #محمد هم خبر بدم." با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری #دردش قرار بگیرد و پرسیدم: "نمیدونی چه خبره؟"
لبی پیچ داد و با گفتن "نمیدونم!" به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به #خاطرش رسیده باشد، تأ کید کرد: "راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد." سپس به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "مجید امروز خونه اس؟" و من جواب دادم: "آره، دیشب #شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس." و سرگیجه ام به قدری #شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از #اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده #چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم.
سرگیجه و #تنگی_نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و #کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری #پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا می آمد که #مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و #کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی #زمین نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: "الهه جان! حالت خوب نیس؟"
همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، #زیر_لب گفتم: "سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!":از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق #کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که #مجید زیر گوشم گفت: الان آماده میشم، بریم دکتر."؛به سختی #چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: "نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین."
چشمانش رنگ #تعجب گرفت و پرسید: "خبری شده؟" باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از #شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، #جواب دادم: "نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفسهایش #احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: "خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم."
از این همه #پریشان خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند #کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را #بلرزانم که چشمانم را گشودم و #پاسخ پریشانی اش را به چند کلمه دادم: "حالم خوبه، فقط یه خورده سرم #گیج رفت." ولی دست بردار نبود و با #قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: "پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر."
در برابر سخن مردانه اش نتوانستم #مقاومت کنم و با تکان سر #پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس #امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊