eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_پنجم بعد از شام در #آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزی
💠 | روی تختم دراز کشیده و را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. که دیروز به دیدنم آمده بود و حضور ، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی به رویم سلام کرد. باری بود که به در ما می آمد و از دیدارش هیچ خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: "شوهرت خونه اس؟" و چون منفی ام را شنید، چشمان باریک و اش به رنگ در آمد و با لحنی لبریز ، سؤال بعدی اش را پرسید: "میشه بهش اعتماد کرد؟" و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی بار ادامه داد: "منظورم اینه که با شیعه ها نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟" مات و مانده بودم که چه میپرسد و من باید در چه بگویم که از سکوت طولانی ام به افتاد و من دستپاچه جواب دادم: "برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟" ابروهای نازک تیزش را در هم کشید و حرف دلش را زد: "میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت میکنه و به کسی میده یا نه؟" از این همه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی دادم: "نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!" و تازه کوچکی را که در دستش کرده بود، نشانم داد و گفت: "این رو یه عالم توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی." و را به دستم داد و در اوج دیدم که روی جزوه با خطی ، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (ص) باز هم برایم روز شادی نبود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهاردهم و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #
💠 | ساعت از هفت میگذشت و من به قدری و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی از کسی کمک بخواهم و باز همه پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم بهتر شود تا احیاء بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این از کجا به جانم افتاده است، شاید که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، استخوانهایم از درد میکشید و بدنم در میان تب . گاهی به لرز می کردم که زیر مچاله میشدم و پس از دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای پر شده بود. بودم که امشب خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف داری این روزهای هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای مغرب بلند شد. هرچه میکردم نمی توانستم نماز شوم و می دانستم که تا دیگر هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و ، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای مجید، چشمان را کمی باز کرد. پای روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال نشسته بود. به رویش زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از گلودرد به سختی می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستی را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی» و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و را به سمت در بکشانم. از در خانه که شدیم، از همان روی ایوان بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن صدایش، خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر نداد چیزی بپرسد و با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه خوب نیس. ما میریم دکتر» خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و بدنم متوجه شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهرا امشب آسید احمد را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید را گرفت و به هر بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊