شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیستم با دستمال سفیدی که در دستم بود، #آیینه و شمعدان های روی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_یکم
یک مشت #مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ #اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر #نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و #احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم.
مویزها را در #بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت #مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده #تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز #تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از #خواهرش بپرسد.
برایش #شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: "قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید: "مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: "نه. امروز #شیفته، ولی فردا خونه اس."
بعد با #خنده ادامه دادم: "چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که #خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر #شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن #غریبه در جای مادرش چقدر #سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: "حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟"
لبخند #تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده #غمگین است و برای اینکه دلم را #خوش کند، پاسخ داد: "خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو چی؟ خیلی بهت #سخت میگذره؟"
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور #نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی #خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: "مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟" و در برابر نگاه #عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: "دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و #نشون میکشید؟"
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: "خودش #بهت چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه #لبریز از ایمان و یقین #مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، #پاسخ دادم: "گفت تا آخر عمرش پای #اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید: "پیرهن #مشکی_اش رو هم عوض نکرد؟"
و من با #لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی #خندیدم و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی #نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و #مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو #حیاط نباشه. البته مجید براش #مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه #حسابی اوقات تلخی میکنه!"
از شنیدن #جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با #تعجبی آمیخته به ناراحتی #اعتراف کرد: "من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که #جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش #اشتباهه! ولی انگار نه انگار!"
و من با باوری که از حالات #عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش #زمزمه کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان #تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب #شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب #تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم #گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو میکرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊