شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دهم از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او ا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد : «ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد : «نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد : «دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد : «اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد : «من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد : «خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید : «زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم : «الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد : «تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم #دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه #مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد : «نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید : «بیماری قلبی داره؟»
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم : «تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم : «چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید : «تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_دهم برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می افتاد، چشمانی کش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_یازدهم
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب #سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی #موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید.
داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال #بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود.
بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی #دیوار انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد.
صدای پدر ظاهرا تا حیاط هم رفته بود که مادر را #سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: "چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه #آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!"
پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: "کی #ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار #خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!"
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی #ملایم دلداری اش داد: "اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش #ذوق کردی، میذاره میره..."
پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: "تو که عقل
تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی #مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!" در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: "عقل من میگه #مردم_دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن..."
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از #تعجب گرد شده بود، پرسید: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟" و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: "چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر #بی_عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!"
عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش #کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: "صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره."
سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: "توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!" اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، #عصبانی تر میشد که دوباره فریاد کشید: "تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا #توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!"
نگاهش به قدری پُر غیظ و #غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی #دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای #فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: "الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_دهم نماز مغربم که #تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق خار
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_یازدهم
شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: "الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم... ببین من نمیدونم زمان #پیامبر (ص) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم!" که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: "یعنی برای تو #مهم نیس که سنت پیامبر (ص) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (ص) باشه؟"
نگاهم کرد و با لحنی #مقتدرانه جواب داد: "من نمیدونم سنت پیامبر (ص) چی بوده و این اشتباه #خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم که سنت پیامبر (ص) نباید خلاف فلسفه دین باشه!" به #احترام کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: "اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، #سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!"
گرچه توجیهش #معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافیها برای من جای سنت پیامبر (ص) را نمیگرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: "ببین #مجید! پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده! پس چه اصراری داری که حتما
روی مُهر سجده کنی؟"
لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: "الهه جان! این #اعتقاد شماس که پیامبر (ص) روی
مُهر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (ص) روی #خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده میکردن اصلاً به فرض که پیامبر (ص) روی مهر سجده نمی کرده،
فکر نمیکنم که کسی رو هم از #سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتما
پیامبر (ص) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتما پیامبر (ص) روی زمینِ خاکی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نباید #اشکالی داشته باشه."
مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مهر میان انگشتانم، پرسیدم: "زمین چه ربطی به این مهر داره؟" به آرامی خندید و گفت: "خُب ما که نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی #زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه!"
قانع نشدم و با کلافگی #سؤال کردم: "خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟" دستش را دراز کرد، #مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد: "برای اینکه وقتی پیشونی رو روی #خاک میذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده!"
سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و #عاشقانه_تر تمنا کرد: "الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً میخواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم #عمل کنم!"
شاید اندوهم را در خطوط #صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت: "الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه #میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم!" سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: "ببین الهه! این #مهمه که من و تو نماز میخونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده میکنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگیمون رو به هم بزنه!"
فوران شادی لحظاتی پیش به برکه #غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و #زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذره ای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم: "ببخشید اگه #ناراحتت کردم! منظوری نداشتم!"
و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه اش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ #عذرخواهی ام را داد: "الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!" سپس بار دیگر #مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و #افسرده به بوسه پیشانی اش بر سطح مُهر حسرت میخوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دهم به پیراهن #سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_یازدهم
سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت #تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی #زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه #مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و #حالم هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟"
شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که #نگاهی کردم و دیدم تازه نماز #عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه #سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه #تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟"
با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را #فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از #خانه بیرون رفتم. میشنیدم که #مجید با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا #نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر #فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه #پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و #پله_ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت #خشمگین پدر مقابلم #ظاهر شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری #کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که #دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!"
و برای من که تازه #مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن #غریبه، چه نمایش #تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر #مات پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این #هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با #لبخندی پُر ناز و #کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، #همسر پدر شصت ساله ام باشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_دهم من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را #ببیند که با گوشه چادرم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_یازدهم
مجید به سمتم چرخید و با مهربانی #تذکر داد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به #هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری #حرص میخوری!" و در برابر نگاه بیتابم که به خاطر سرمایه خانوادگیمان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: "مگه قبلا ً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون #دختره بود. حالا فقط رسمی شد."
و عبدالله هم پشتش را گرفت: "راست میگه الهه جان! از روزی که #بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی اش رو باخت! تو این #یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلاً دارن براش تو دوحه #برج میسازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم باباباشه! فقط یه ماشین #خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!"
ولی دل من قرار نمیگرفت که انگار #وارث همه غمخواری های مادرم برای #پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم: "یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟"
مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه #ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ #خوش_خیالی_ام را به جمله تلخی داد: "دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه #بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به #گوش بابا. چون میدونن اگه یک کلمه #اعتراض کنن، از کار بیکار میشن.
محمد میگفت الان فقط از سهم خونه #محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستونها هم محروم میشیم. آخه بابا #تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث #محرومشون میکنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستونها رو به اسم #نوریه نزنه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دهم نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_یازدهم
و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #خلیفه بزرگوار پیامبر آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از من اهل سنت #دل برده و جانم را آنچنان #شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش #تفرج میکردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم!
حالا #بهت بهجت انگیز این #مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می برد که من با همه تمایلات #شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل #بیت پیامبر(ص) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و #ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از #شوهر شیعه ام، برای #قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت #پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و #غم بود، برای زیارت اربعین #بی_قراری می کردم.
همین که آسيد احمد و مامان خدیجه از خانه مان رفتند، #مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟»
و خودم هم نمی دانستم چه #شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل #چشمانش موج زد و مشتاقانه #شهادت دادم: «مجید! من می خوام بیام.»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #دستپخت_معرکه #قسمت_دهم چند لحظه مکث کرد، زل زد توی چشم هام. واسه این ناراحتی، می خ
📖 #بدون_تو_هرگز
#فرزند_کوچک_من
#قسمت_یازدهم
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود، تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم.
من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام، علی یه طلبه ساده بود. می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته. چیزی بخوام که شرمنده من بشه. هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره. تمام توانش همین قدره علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم، این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد اگر رو بدی سوارت میشه.
اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم…
۹ ماه گذشت، ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود. اما با شادی تموم نشد. وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد. مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد.
ادامه دارد...
----------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📝 پرسش و پاسخ در رابطه با کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍃 #قسمت_دهم 🔟 آیا مطالب ایشان القای سختی برزخ و ن
📝 پرسش و پاسخ در رابطه با کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃 #قسمت_یازدهم
1⃣1⃣ ما بارها واژه ی نامه اعمال را شنیده ایم، اما ایشان از کتاب اعمال صحبت می کند چگونه است؟
این هم برای ما جالب بود از کودکی بارها عبارت «نامه اعمال» را شنیده ایم. اما وقتی به کلام خداوند مراجعه می کنیم، فقط عبارت کتاب اعمال را مشاهده میکنیم. البته نامه هم میتواند مثل کتاب چندین صفحه باشد.
ادامه دارد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🍃🕯🍃🕯🍃🕯 #حرکت_کاروان_اسراء_از_کربلا_به_شام #قسمت_دهم مردم شام، با تلاشهای معاویه، با حضرت علی علیه
🍃🕯🍃🕯🍃🕯
#حرکت_کاروان_اسراء_از_کربلا_به_شام
#قسمت_یازدهم
امام سجاد (ع) می فرمایند :
«در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا پایان بی سابقه بود :
ساربانان با کعب نی و تازیانه، ما را از میان جمعیت مطرب گذراندند. نیزه داران با سرها بازی می کردند و نیزه هاشان را در هوا می چرخاندند. گاهی سرها از بالای نیزه ها روی زمین و زیر دست و پای مردم و مرکب ها می افتاد.
زنان شامی از بالای بام ها روی سر ما آتش و خاکستر داغ می ریختند که تکه ای از آن روی عمامه ام افتاد و چون دست هایم را با زنجیر به گردنم بسته بودند، عمامه ام سوخت و آتش به سرم رسید.
از طلوع آفتاب تا غروب ما را در کوچه ها می گردانیدند و می گفتند : «این نامسلمان ها را بکشید!»
ما را با یک رشته طناب به هم بسته بودند و از دهلیز خانه یهودیان و مسیحیان می گذراندند و به آنان می گفتند : "این ها قاتلان پدران و فرزندان شما هستند، انتقام خودتان را بگیرید!"
آنان همگی در این لحظه به سوی ما سنگ و چوب پرتاب کردند. افزون بر آن، ما را به بازار برده فروشان برده و ما را در معرض فروش قرار دادند. همچنین ما را در خرابه ای جای دادند که روزها از گرما و شب ها از سرما آسایش نداشتیم.»
📚 منبع: تذکرة الشهداء
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃🕯🍃🕯🍃🕯
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرّف آیتالله شیخ اسماعیل نمازی شاهرودی خدمت امام زمان(علیه السلام) #قسمت_دهم در طیّ مسیر درباره
💠 تشرّف آیتالله شیخ اسماعیل نمازی شاهرودی خدمت امام زمان(علیه السلام)
#قسمت_یازدهم(آخر)
ما حدود سه ساعت به ظهر مانده همراه آقا سوار ماشین شدیم و تا مغرب خدمت ایشان بودیم. امام عصر(علیه السلام) پیوسته مشغول ذکر بودند اما من متوجه نبودم که چه ذکری را میگویند.
شالی به کمرشان بسته بودند و به هیئت اعراب حجاز شمشیری بزرگ در طرف راست و شمشیر کوچکی در طرف چپ خود آویخته بودند و چیزی مانند یشناق (نوعی سرپوش) که عربها بر سرشان میاندازند، به سر مبارک انداخته بودند اما پیشانی نورانی و ابروهای کمند و چشمان جذّابشان کاملاً دیده میشود و خیلی خوشاخلاق بودند. در این هنگام من برای انجام کاری از ایشان اجازه خواستم.
ایشان چند قدمی همراهی کردند و همین طور که مشغول صحبت بودم دیگر آقا را ندیدم، تازه فهمیدم که چه بر سرمان آمده است.
رفقا را صدا زدم؛ حاج عبدالله! حاج محمد! کور باطنها! از صبح تا حالا خدمت آقا بودیم اما او را نشناختیم...
با گفتن این سخن و فهمیدن موضوع همه شروع به گریه کردند. صدای گریه حجّاج بلند شد. بر اثر گریه زیاد و سر و صدا، چند تا از شُرطهها و پلیسها با عجله در خیمهای که برپا کرده بودیم آمدند و گفتند: «کی مرده؟»
آنان خیال میکردند کسی از گروه ما مُرده است و ما برای او گریه و زاری میکنیم. من گفتم: «کسی نمرده، ما راه را گم کرده بودیم، حالا که راه را پیدا کردهایم، گریه میکنیم».
یکی از آنان گفت: «خدا را شکر کنید که راه را پیدا کردید، این که گریه ندارد».
در این حال که ما با شُرطهها مشغول صحبت بودیم، صدای اذان بلند شد و مغرب شده بود. به رانندهها گفتم: «اسم شما را از کجا میدانست؟ اصغرآقا اسم تو را از کجا میدانست که فرمود: «اصغر آقا مقصّر است»
اصغرآقا بنا کرد به سر زدن و گریه کردن و گفت: راست گفتید. تقصیر من بود، من سبب گم شدن شما شدم.
گفتم: الحمدلله، عاقبتش بخیر شد، تو ما را گم کردی، اما الحمدلله به نعمت ملاقات مولایمان رسیدیم....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_دهم مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگ
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_یازدهم
از بهت آنچه میشنیدم فقط خیره نگاهش میکردم؛ دیگر خبری از خشم صدا و چشمانش نبود. هنوز خاکی که به صورتش پاشیده بودم، روی پلک و گونههایش مانده و انگار دیگر آن مأمور تفتیش داعش نبود که با لحنی ملایم صحبت میکرد:
«من برا شناسایی اومده بودم. موقع غروب حرکت اون ماشین به نظرم مشکوک اومد، ترسیدم انتحاری باشه که داره میاد سمت بغداد. با دوربین که نگاه کردم، حضور یه زن تو ماشین بیشتر مشکوکم کرد، از چشمای بسته تون فهمیدم اسیر شدید. قبل تاریکی همکارام منتظرم بودن، اما نتونستم برگردم، مجبور شدم مداخله کنم.»
او میگفت و من در پیچ و تاب کلماتش معجزه امامزمان (علیهالسلام) را به چشمم میدیدم و باور نمیکردم که نبض نفسهایم را شنید و مردانه نجوا کرد: «خیلی دلم میخواست همونجا نفسش رو بگیرم اما نباید کمینمون حوالی فلوجه لو میرفت، برا همین مجبور شدم با پول دهنش رو ببندم که فکر آدمفروشی به سرش نزنه تا چند روز دیگه که فلوجه رو براشون جهنم کنیم!»
لطافت لحن و نجابت نگاهش عین رؤیا بود؛ تازه میفهمیدم در تمام آن لحظاتی که خیال میکردم برای تصاحبم دست و پا میزند، مردانه به میدان زده بود تا این دختر غریبه را نجات دهد که پای غیرتش چشمانم از نفس افتاد.
یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر پنجره را پایین کشید تا حال خرابش را در خنکای شب بیابان پنهان کند و نمیدانست با این دختر نامحرم در تاریکی این جاده چه کند که صدایش به زیر افتاد: «جایی رو تو بغداد دارید؟»
نگاهم حیران روی لباس سیاهش میچرخید و هنوز زبانم جرأت جم خوردن نداشت که به جای پاسخ، یک کلمه پرسیدم: «تو کی هستی؟»
از سرگردانی سوالم، اوج پریشانیام را حس میکرد و هول غارت من نفسش را برده بود که ناشیانه طفره رفت: «اگه بغداد جایی رو سراغ دارید، آدرس بدید برسونمتون!»
چراغهای بغداد و تابلوی ورودی شهر در انتهای مسیر پیدا شده بود، ایستگاههای بازرسی ارتش در هر قدم مدام باعث توقف ماشین میشد و من نایی به گلویم نمانده بود که بیصدا پاسخ دادم: «خانواده من فلوجه هستن، بغداد کسی رو ندارم!»
در برابر بیکسی و ناامیدیام، لبخندی فاتحانه لبهایش را گشود و با کلماتش قد علم کرد: «خیلی زودتر از اونی که فکر کنید، فلوجه آزاد میشه و برمیگردید پیش خانوادهتون.»
ترافیک سرشب ورودی بغداد معطلمان کرده و من هنوز گیج اینهمه وحشت نگاهم در تاریکی شب و بین ماشینهای مقابلمان میچرخید که خودش دست دلم را گرفت: «دیگه نترس! هر چی بود تموم شد.»
شاید همچنان ناله یاصاحبالزمانم در گوشش میپیچید و سوالی روی سینهاش سنگینی میکرد که نگاهش به ردیف اتومبیلها ماند و گرمی لحنش بر دلم نشست: «شیعه هستی؟»
اکثریت فلوجه اهل تسنن بودند و شاید باورش نمیشد همین دختر اسیرِ داعش اتفاقاً شیعه باشد که چشمانم از شرم آنچه از زبان آن نانجیب در موردم شنیده بود، به زیر افتاد و صدایم شکست : «بله!»
نگاهش نمیکردم اما از حرارت نفس بلندش فهمیدم تصور بلایی که دور سرم میچرخید، آتشش زده و دیگر خیالش راحت شده بود که به جای من، به پای امام زمان (علیهالسلام) افتاد : «مگه میشه حضرت ولیعصر (علیهالسلام) شیعههاشو بین اینهمه گرگ تنها بذاره؟»
و همین اعجاز حضرت نجاتم داده بود که کاسه صبرم شکست و دوباره اشک از چشمانم چکید. دیگر خجالت میکشیدم اشکهایم را ببیند که گریه را در گلو فرو میبردم و باز نغمه بغضم به وضوح شنیده میشد تا وارد بغداد شدیم.
سوالش هنوز بیپاسخ مانده و شاید شرم میکرد دوباره بپرسد که خودم پیشدستی کردم: «یکی از دوستای زمان دانشجوییام تو بغداد زندگی میکنه!»
و همین یک جمله، گره کور فکرش را گشود که بیمعطلی پرسید: «خب آدرسش کجاست؟»
نمیدانست برای رفتن به خانه نورالهدی تا چه اندازه معذب هستم که با مکثی طولانی پاسخ دادم: «شهرک صدر.»
تا ساعتی پیش خیال میکردم بین داعشیها دست به دست میگردم و حالا همین آزادی به حدی شیرین بود که راضی شده بودم با پای خودم به خانه نورالهدی بروم.
شهرک صدر، شرق بغداد واقع میشد و عبور از روی پل رودخانه دجله، یعنی تمام خاطرات دانشگاه بغداد و نورالهدی و عامر که بیشتر در خودم فرو رفتم.
تا رسیدن به شهرک صدر، دیگر کلامی صحبت نکرد و خلوت حضورش عین آرامش بود که پس از چند ساعت اسیری و تحمل آواری از ترس و درد، چشمانم خمار خواب سنگین میشد و به خدا هنوز باورم نمیشد کابوس کنیزیام تمام شده که دوباره قلبم در قفس سینه پَرپَر میزد.
مقابل خانه نورالهدی رسیدیم، اتومبیل را خاموش کرد و تازه میدید حیوان داعشی مچ باریک دستم را با چند دور زنجیر پیچیده که چشمانش آتش گرفت و خاکستر نگاهش روی دستانم نشست...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_دهم ▪️در غربت نیویورک و در خلوت آپارتمان کوچکم تنها بودم، دنیای
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_یازدهم
▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوکمدادی، آراستهتر از همیشه به چشمم آمد؛ محاسنی که تقریباً کوتاه کرده بود و چشمان برّاق و مشکیاش که از شادی میدرخشید و به رویم میخندید.
▫همیشه بلد بود چطور بخندد تا کسی نفهد در دلش چه میگذرد و من هم نفهمیدم پشت این نگاه پرشور و خندههای شیرینش چه حس تلخی مخفی شده است.
▪دلتنگیام بیانتها و به وسعت یک دنیا حرف برای گفتن داشتم اما نمیشد همۀ احساسم را همین ابتدا عیان کنم.
▫از شادی دیدنم روی پایش بند نبود و به قدری شیرینزبانی میکرد که امان نمیداد با بقیه یک دل سیر، حال و احوال کنم.
▪از آغوش پدر و مادرم راحتتر گذشتم اما آن شب در نیویورک، دلم از نگرانی برای محمد هزارپاره شده بود که حالا در ایران مثل جانم در آغوشش کشیدم و زیر گوشش به شوخی پرسیدم: «اگه زن بگیری بازم دلت میاد انقدر بری لبنان؟» و جواب شیطنتم در آستین حاضرجوابیاش بود که دستی پشت کمر حامد کوبید و رندانه پرسید: «مگه این شازده که دو سه هفته دیگه میخواد عقد کنه، راضی میشه کمتر بره لبنان؟»
▫حامد میخندید و من خبر نداشتم پشت این خندهها و سفرهای مکررش به لبنان چه رازی پنهان شده که با قلبی غرق شوق، قدم به قدم مسیر مانده تا مراسم عقدمان را پیش میرفتم.
▪حدود شش ماه بود به ایران نیامده بودم، در این چهار سال گذشته هم هیچگاه اقامتم در تهران بیشتر از بیست روز نشده و حالا آمده بودم تا برای همیشه در وطنم بمانم که هوای بهاری و بهشتی اردیبهشت تهران را با ولعی عجیب نفس میکشیدم.
▫روزها، پاساژهای تهران را برای خرید لباس و وسایل جشن متر میکردیم و شبها به دور همی با خانوادۀ عمویم سپری میشد که قرار بود تا پایان اردیبهشت عروسشان شوم.
▪حامد کمتر از حال و هوای جنگ غزه و جنوب لبنان میگفت و قول داده بود فعلاً حرفی از سفر به ضاحیه نزند اما محمد مثل اینکه تکهای از قلبش در آنجا جا مانده باشد، در هر فرصتی از زخمهای غزه میگفت.
▫نه او و نه حامد، هیچکدام نظامی نبودند اما سلاحشان همین موبایل و دوربینی بود که در کولۀ کوچکی همراهشان بود و از مرز لبنان، راوی دردهای فلسطین و حماسهسازیهای حزبالله میشدند.
▪این روزها بیشتر از هر زمان دیگری، اسرائیل دنبال ترور افراد مقاومت در جنوب لبنان میگشت، روزی نبود که با پهپاد خودرویی را هدف نگیرد و میترسیدم شهید بعدی حامد یا محمد باشند که در همین روزهای مانده تا عقدم، بیآنکه حرفی به حامد بزنم دلم هر لحظه میلرزید.
▫بهخصوص که احساس میکردم پس از اینهمه سال آشنایی، هنوز حرفی نگفته پشت لبهای حامد مانده و میدیدم هر روز که به مراسم عقد نزدیکتر میشویم، سایه صدایش مرموزتر میشود و حدس میزدم سرنخ آن به کلاف سردرگم کارش میرسد.
▪میدانستم یکی دو هفته که از عقد بگذرد باز راهی لبنان میشود، نمیخواستم بندی بر پایش باشم؛ به هدفش ایمان داشتم و دست خودم نبود که سرانجام یک روز حرف دلم را زدم.
▫پیراهنی که برای روز عقد خریده بود، بهانه کرده و غروب جمعهای به منزلمان آمده بود تا نظرم را در مورد سلیقهاش بپرسد.
▪این روزها از هر دری حرف میزد جز کار مستندسازی و مقاومت و لبنان که خودم پیشدستی کردم: «دوباره کِی میخوای بری؟»
▫چند لحظه به چشمانم خیره ماند؛ انگار دنباله بهانه بود تا باب سفر به لبنان را باز کند و به جای جواب، سؤال کرد: «فکر کنم تو راضی نیستی برم، درسته؟»
▪به رفتنش راضی بودم و ترس از دست دادنش، قاتل جانم شده بود: «من فقط میترسم حامد...»
▫پیراهن سپید دامادیاش را دوباره در جعبه قرار داد، به سمت آشپزخانه سرک کشید تا شاید مطمئن شود مادر مشغول کار است و حواسش به ما نیست.
▪محمد خانه نبود، پدر داخل اتاقش دعای سمات میخواند و او خودش را روی مبل کمی جلوتر کشید تا فقط من صدایش را بشنوم: «این چند روز خیلی دلم میخواست باهات حرف بزنم ولی نتونستم. الان که خودت پرسیدی مجبورم بگم... نمیدونم وقت خوبی هست یا نه... »
▫پیش از آنکه شروع کند از آشوب افتاده به لحن و نگاهش دلم لرزید و کلمات او از پریشانی در هم میپیچید: «تو که شرایط کار منو میدونی... الانم که میبینی منطقه چه وضعیتی پیدا کرده... هر روز گره داره کورتر میشه... الان فعلاً بین لبنان و اسرائیل همه چی در حد تک و پاتکه، اما هر لحظه ممکنه جنگ گسترده شروع بشه...»
▪نمیفهمیدم چرا سه روز مانده به عقدمان برایم روضه میخواند و میدیدم به هر در و دیواری میزند که خودم دست دلش را گرفتم: «چی میخوای بگی پسرعمو؟ با من راحت حرف بزن!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊