💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سوم
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته
#کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک
#فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد: "میگفت تا الآن بیست درصد برج
#تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه." سپس چشمان گود رفته اش از شادی
#درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد:
"هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که
#چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز
#هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو
#قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و
#عُرضه داشته باشی جمع کنی!"
و در مقابل سکوت
#سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: "خدا بیامرزه
#مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!"
از اینکه با این حالت از
#مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب
#سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت.
فنجانهای خالی را جمع کردم و به
#آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای
#پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان
#غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده باشد، هر روز سرِ حالتر از روز گذشته به
#خانه می آمد.
فنجانها را شستم و به بهانه
#استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای
#چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که
#اندوه از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊