💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_ششم
هر دو با قدمهایی
#خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان
#سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش
#دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و
#اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم
#مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است.
تن خسته ام را روی مبل اتاق
#پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که
#مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از
#آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت
#غمزده_اش را داشت که آهنگ
#محزون صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!"
و همین یک کلمه کافی بود تا
#مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به
#چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش
#اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات
#تنگ شده بود! الهه!
#چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه
#روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..."
دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان
#تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به
#شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید
#آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم،
#کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!"
و داغ دلم به
#قدری سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به
#لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد،
#بی_پروا ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با
#امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی
#عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو
#امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش
#کاری کرد؟ پس چرا منو بردی
#امامزاده؟ چرا ازم خواستی
#قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟"
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به
#گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه
#زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش
#رنجیده بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊