💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_چهلم
پدر دسته مبل را زیر
#انگشتان درشت و استخوانی اش،
#فشار میداد تا آتش خشمش را
#خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن
#معشوقه_اش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت.
آنچنان
#سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به
#تپش افتاده بود که
#توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی
#مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم
#نشست و با لحنی بی ادبانه پرسید: "شوهرت چِش شد؟!!!"
نگاه
#ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان
#بیرحمش که میخواست هر آنچه از
#مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با
#درماندگی دادم: "نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس."
و پدر مثل اینکه فکری به
#ذهنش رسیده باشد، نوریه را
#مخاطب قرار داد: "من فهمیدم چِش شد!" و چون نگاه
#نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: "از بس که
#گداست! برای
#چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه!"
بهانه پدر گرچه به ظاهر
#نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که
#مجید از روی اعتقادی قلبی و
#عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم
#دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم.
در تاریکی
#راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا میرفتم که از خانه پدر
#وهابی_ام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر
#شیعه_ام هم دیگر جایی نداشته باشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊