شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هفتم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هشتم
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و #نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه #خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر #استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به #چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی #مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار #سال در آن زندگی کرده و حتی در این #هشت ماهی که #ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم #غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد.
حتی #پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها #دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به #نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه #میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج #سلطه_گری_اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان #ارزش پذیرایی نداشت.
زیرچشمی #نگاهش کردم و دیدم #غمزده سر به زیر انداخته و شاید #قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به #چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو #کرایه، بعد بیار!"
در برابر چشمان #متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم #ظالمانه میدید، پدر باد به #گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد #دختر و دامادش هستند، با اخمی #طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو #اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، #خنده_ای موزیانه پنهان شده و همانطور که #پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف #پدر را گرفت: "همه چی #گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمیفهمیدم برای #پدرم با این همه درآمد، این مبلغ #اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این #خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه #خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به #وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت #سبزه نوریه از غیظ پُر شد و #خنده روی چشمانش #ماسید که رشته هایش #پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه #بر_باد_رفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
جز وصل دوست،
هیچ نخواهم به روزگار
دلخوش به روزگار شدم از وصال دوست...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آمادگی دینی و قلبی برای شهادت حاج اصغرها
🔹من سالها در جنگ بودم و همه این اتفاقات را دیدهام. پسرم پرویز از بین رفت، خانه نبودم، دخترم و اصغر به دنیا آمدند، خانه نبودم. همه زحمتهای من به دوش حاجخانم بود. اگر ایشان نبود من نمی توانستم این فعالیت ها را داشته باشم.
🏡اگر خانواده قبول نکند و همراهی نداشته باشد، این کارها مشکل است. در حالی که بعضی وقت ها که به خانه می آمدم، حاج خانم می گفت الان وقت عملیات است چرا تو آمدهای خانه؟! ما همه این ها را دیدهایم.
😔بچههایی را دیدهایم که پرپر شدند. پیکرهایی را از زیر آوار درآوردیم. اگر از طریق اسلام نگاه کنیم، هرکسی اسلام را خواسته، همین مشکلات را داشته. محال است که پیروی از اسلام بدون سختی باشد.
🌱از خلقت حضرت آدم، دشمن هست، دوست هم هست. از خلقت حضرت آدم، کافر هست، مسلمان هم هست... از همان موقع هیچ فرقی نکرده. یزید بوده، امام حسین هم بوده اما امام حسین کم بوده و یزیدیها تا دلت بخواهد فراوان هستند.
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هشتم پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_نهم
حالا در این حجم #سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت #امام_رضا (ع) که سوار بر دسته های #عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و #نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه #وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر #غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند.
مثل اینکه در این #کنج غربت، نوای نوازشی #آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از #صورتش محو شد و در عوض وجود #نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی #زمین میکوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب #عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام میکرد: "باز این #رافضیهای_کافر ریختن تو خیابون!"
چشمم به #مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، #نوریه و تعصبات جاهلانه اش را #تحقیر میکند و در #عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل #سنت را زیر پا نهاد و مثل یک #وهابی_افراطی، زبان به توهین و تکفیر #شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: "خا ک تو سرشون! اینا که
اصلاً مسلمون نیستن!"
و برای هرچه شیرینتر کردن #مذاق نوریه، کلماتش را #شورتر میکرد: "خدا لعنتشون کنه! اینا یه #مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!"
مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با #پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و #جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک #وهابی افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و #نفرین میکند!
مجید با همه خون #غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر #قد کشید و شاید رنگ #پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکیهای پدر #پاسخی بدهد.
از کنار نوریه که در بهت قیام #غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای #بیصدایم را شنید که در پاشنه در #توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی #سردی از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_نهم حالا در این حجم #سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام ش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهلم
پدر دسته مبل را زیر #انگشتان درشت و استخوانی اش، #فشار میداد تا آتش خشمش را #خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن #معشوقه_اش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت.
آنچنان #سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به #تپش افتاده بود که #توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی #مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم #نشست و با لحنی بی ادبانه پرسید: "شوهرت چِش شد؟!!!"
نگاه #ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان #بیرحمش که میخواست هر آنچه از #مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با #درماندگی دادم: "نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس."
و پدر مثل اینکه فکری به #ذهنش رسیده باشد، نوریه را #مخاطب قرار داد: "من فهمیدم چِش شد!" و چون نگاه #نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: "از بس که #گداست! برای #چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه!"
بهانه پدر گرچه به ظاهر #نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که #مجید از روی اعتقادی قلبی و #عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم #دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم.
در تاریکی #راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا میرفتم که از خانه پدر #وهابی_ام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر #شیعه_ام هم دیگر جایی نداشته باشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
آن کس که بگیرد به دِلَم
جاۍ تو را کیست؟
چون تنگ برایت شده دل،
جای کسی نیست...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋ماجرای جالب دو شهید🦋
🕊 سال ۱۳۵۹ محمود مراد اسکندری در جنگ تحمیلی شهید میشود.
🕊۸ سال بعد برادرزاده همنامش، بدنیا میآید و سال ۱۳۹۴ در سوریه شهید مدافع حرم میشود.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
گاهی به دیده اشِک غم و گاه اشکِ شوق
این است حالِ ما، زِ فراق و وصالِ تو...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
اگر خیمه جمهوری اسلامی آسیب ببیند، بیتاللهالحرام و قرآن آسیب خواهد دید.
🗳 #انتخابات
🇮🇷 #انتخابات_1400
🌱کلام #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊