💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_پنجاهم
لعیا مقابلم
#زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای
#دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر
#آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم:
"لعیا، یه وقت به
#مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر
#نوریه کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از
#مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم،
#قربونت برم، گریه نکن!"
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با
#مهربانی ادامه داد: "قربونت برم
#عزیزم، گریه نکن! الان که داری
#غصه میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر
#مامان، آروم باش عزیزِ دلم!"
و من همین که نام
#مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه
#شکافت و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در
#آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش
#ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه
#مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.
لعیا همانطور که یک
#دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی
#سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و
#منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!"
و من در این لحظات
#تلخ، دوایی شیرین تر از صدای مجید
#سراغ نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت
#بغض خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش
#شور میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست
#لعیا گرفتم.
تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی
#غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با
#نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟"
در برابر
#غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که
#طنین گریه هایم در گوشی شکست و
#دلواپسی اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش
#دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!"
و حالا دل او قرار
#نمیگرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم
#مطمئن شود و دست آخر، لعیا
#گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم،
#نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!"
و آنقدر به
#لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره
#قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام
#عشق و محبت، جانم را
#سیراب کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر
#مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊