💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_نود_و_چهارم
سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم
#سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای
#قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این
#بچه چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی
#عصبی فریاد کشید:
"من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری
#دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم
#خودت دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی
#درمانده ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم
#درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون
#مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش
#طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده."
سرم را بالا آوردم و نه از روی
#تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان
#پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا
#سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده
#وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش
#نداشت، ولی من نمیخواستم به همین
#سادگی خانواده ام را به پای خودخواهیهای
#شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس
#توبیخ پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..."
که چشمانش از
#خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من
#نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره
#جفتک میندازه!"
از طنین داد و بیدادهای
#پدر باز تمام تن و بدنم به
#لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت
#خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..."
و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم
#حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون
#آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام
#خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور
#ببرمت؟!!! هان؟!!!"
و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن
#مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم
#عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم
#مهلتی به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات
#مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را
#هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی
#مجیدم، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊