eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_سوم چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت
💠 | سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی فریاد کشید: "من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم طلاق دادی. بهش بگم اون دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش میگیری، شاید راضی شه برگرده." سرم را بالا آوردم و نه از روی که از سرِ دلسوزی به چشمان و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش ، ولی من نمیخواستم به همین خانواده ام را به پای خودخواهیهای نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..." که چشمانش از شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من ! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره میندازه!" از طنین داد و بیدادهای باز تمام تن و بدنم به افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..." و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور ؟!!! هان؟!!!" و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی ، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊